تنهایی
انسان دوران نوین و مناسبات مدرن، در ذات و ماهیت خود تنهاست.
انسان وقوف یافته به، و یا در جستجوی هویت فردی خود، از طرفی در
تلاش است تا از مناسبات قبیله ای و پدرسالارانه و برخاسته از ساختار سلطه و تابعیت
و سلسله مراتبی سنتی بگسلد، اما از طرف دیگر از رهایی و از بند گسیختگی خود، دچار
وحشت می شود. انسان فردیت یافته، انسانی است که به موازات فردیت مستقل خود، تنهایی
را هم درک و احساس می کند و از خلأ ناشی از عدم حضورِ بندهای اسارت فردیت خود
سراسیمه و وحشت زده می شود. انسان رها شده از مناسبات قبیله ای و پدرسالارانه و
متکی بر ساختار سلسله مراتبی و سلطه و تابعیت، تنها زمانی می تواند از رهایی خود و
شناخت فردیت خود، احساس رضایت کند که بتواند بر احساس وحشت از تنهایی غلبه کند و
نه تنها بتواند از نظر اقتصادی، بلکه از نظر عاطفی و روانی نیز، عمدتاً متکی به
فردیت آگاهی یافته بر آن، شود.
اما این تمام ماجرا نیست. واقعیت این است که
انسان نیاز به زندگی اجتماعی دارد، و بدون اجتماع قادر به ادامۀ حیات نیست. اینکه
می گویند انسان بر اساس نیاز به زندگی اجتماعی روی آورده است، سخن چندان دقیقی
نیست. چرا که انسانی که در مناسبات اجتماعی-اقتصادی جمعی و قبیله ای زاده شده است
و در آن پرورش یافته است، ماهیتاً اجتماعی است و اصلاً فردیتی در خود سراغ ندارد
تا احساس نیاز به زندگی اجتماعی کند.
انسان برای قرن های متمادی، و شاید از آغاز
پیدایش، به عنوان عضوی از خانواده، گروه، قبیله، تبار و عشیره زاده شده است و بدون
آنکه به فردیت خود پی ببرد یا آگاهی نسبت به نقش فرد مجزای خود داشته باشد، در
زندگی اجتماعی ادغام شده است. این فردیتِ هضم شده در مناسبات اجتماعی-اقتصادی در
طول تاریخ اشکال گوناگونی به خود گرفته است.
جامعۀ اشتراکی نخستین، جامعۀ برده داری، جامعۀ
فئودالی، همه به گونه ای سازمان یافته بودند که فرد در آن مضمحل باشد و اثری از
فردیت در آن باقی نماند. انسان هیچگاه پی به هویت فردی خود نمی برد، مگر آنکه از
جانب جمع طرد شود، و این فردیتِ کشف شده چندان دوام نمی آورد. چون یا فرد با هر
وسیلۀ ممکن دوباره خود را داخل جمع سازمان یافته می کرد، یا دچار جنون و یا مرگ می
شد.
جامعۀ سرمایه داری با در هم شکستن مناسبات
پاتریارکال و سلسله مراتبیِ سنتی در جوامع فئودالی، نه اینکه فردیت فرد را به او
اهدا کند، بلکه به زور هویت فردی او را در حلقش فرو می کند. انسان برای اولین بار
فردیت خود را می شناسد، تا با شناخت هویت فردی، دچار وحشت از آن شود، و به دلیل
احساس نیاز و وحشت، آگاهانه و داوطلبانه به شکل دیگری از مناسبات سلطه و تابعیت تن
در دهد.
اما انسان فردیت یافته، با ورود اجباری به نوع
دیگری از مناسبات سلسله مراتبی، گرچه تا حدودی نیازهای مادی و مصرفی اش، برآورده
می شوند، احساس خلأ نقاط اتکاء سنتی و وحشت از تنهایی او را ترک نمی کند. از این
رو در جستجوی یافتن مکانیسمهای جمعی و مناسبات گروهی داوطلبانه، دنبال جمع هایی می
گردد که بتواند نیازهای روحی و معنوی خود را در آن برآورده سازد و با حفظ هویت
فردی خود، از یک هویت جمعی آگاهانه و داوطلبانه نیز برخوردار شود و با یک همیاری
داوطلبانۀ جمعی، متکی به حمایت اقتصادی در اشکال نوین شود. از این جاست که انجمن
های صنفی، سندیکاها، اتحادیه ها و احزاب، جنبۀ توده ای و همگانی پیدا می کنند.
در جوامعی که از نظر سیاسی و اجتماعی، واجد
ماهیتی بسته و غیردمکراتیک هستند، چنین جمع های داوطلبانه و خود جوشی امکان پدیدار
شدن ندارند، یا اگر پدیدار شوند، معمولاً دارای خصلت داوطلبانه نیستند و خصلتِ حفظِ
حرمت فرد در حین کار جمعی و گروهی را دارا نیستند. و از این رو در چنین جوامعی
احساس تنهایی و خلأ نقاط اتکا، مضاعف و سهمگین تر می گردد. سرگردانی انسان یا او
را به سمت پذیرش همان مناسبات سلطه و تابعیت سنتی، با پوشش های ظاهراً مدرن و جدید
می کشاند، و یا روح و روان او دچار فرسایشی مزمن می شود. آشفتگی و اختلالات روانی،
یا خودکشی در چنین جوامعی نادر نیست.
تعارض و تناقض در جوامع برزخی که در میانۀ راهِ
مناسبات سنتی و مدرن، یا فئودالیسم و سرمایه داری قرار دارند، حادتر است. افراد در
این گونه جوامع معمولاً در مناسبات سنتی قبیله ای، عشیره ای و پدر سالارانه رشد و
پرورش یافته اند، اما تحت تأثیر گسیختگی و از هم پاشی ناگزیر مناسبات اقتصادی و
اجتماعی جوامع نوین به درون میدان خلأ فردیت و تنهایی، پرتاب شده اند. این افراد
نه دیگر از مزایای مناسبات کهنه برخوردارند، و نه هنوز راه و کار روان فردی و
هنجارهای اجتماعی مناسبات نوین را فراگرفته اند و به آن خو کرده اند.
استمرار و جان سختی مناسبات فئودالی و پیش
سرمایه داری هم مزید بر علت است، به گونه ای که امکان شکل گیری جمع های مقتضی
جوامع نوین را نمی دهد، و حتی اگر در مقاطعی این امکان هم وجود داشته باشد،
معمولاً این گونه جمع ها، تشکل ها، سازمان ها، احزاب و غیره هم، آلوده به همان
مناسبات و ساختارهای سنتی و سلطه و تابعیت قدیمی هستند و راه اتکا فردی به خود و
بروز و شکوفایی فردیت مختص جوامع امروزی را بر اعضای خود، سد می کنند.
اما برای انسان تنهای پی برده به هویت وفردیت
خود، هیچ راه دیگری جز شناخت و به رسمیت شناختن بیشتر فردیت، مناسبات نوین و کنار
آمدن با همۀ پیامدهای آن، اعم از مزایا و معایب این پدیده های جدید، و اتکا به
همان فردیت، و سپس ارتباط گیری ماهیتاً نوین با افراد دیگر، متکی بر همین فردیت
نویافته و تلاش برای سامانیابی در جمع و اجتماع، به گونه ای دیگر، وجود ندارد.
انسان باید فردیت، تنهایی و خوداتکایی را
بپذیرد، درونی کند و با آنها کنار بیاید. این از نظر فلسفی و شاید روانشناختی،
همان قدر مهم و حیاتی است، که پذیرفتن مرگ به عنوان یک واقعیت محتوم و انکارناشدنی،
گریز ناپذیر است.
منوچهر خاکی
07/04/1396