سه‌شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۴

دگردیسی

آینه هم مرا نشناخت
گویی تو بودی
که چشم در چشمم دوخته بودی
اما عجب
شگفتا که من
از خشم و نفرت
نخروشیدم
چشم هایم را
اما شناختم
شاید هم من بودم
که از پس هزار سال
از گندابه های دگردیسی
بیرون خزیده بودم.
در جوانی
زیبایی مرا نفریفت
که در آستانه پیری
جوانی ام وسوسه کند
این تو بودی
که آغوش گرم را
می خریدی با پشیزی
یا نیرنگی
و بر بسترت خدو می افکندی
و بر عشق قهقهه می زدی.
از عشق می سوختم
وقتی بارو ها شکست
و تو با سیلاب گندابه های دگردیسی
دژهایم را بلعیدی
آنوقت کم کم نفرت را فراموش کردم
و بعدها عشق را نیز.
پدر را گم کردم و
مادر را نشناختم
تا این دم که
آینه هم مرا نشناخت
و تو همه گوشه ها را
پر کردی
با نگاهی مظنون
در جستجوی عشق
تا داغ بر آن نهی
من اما می پویم
با پاهایی لنگان
بر سنگهای قیر گون
و چسبناک
و می جویم چشمه ای
از عشق
یا برکه ای از شبنم
تا باز یابم
آن من فراموش گشته را.

شاهین درویش
18/11/84