چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۴

یادداشت ها 3 -3، از کتاب نبردهای طبقاتی در فرانسه   

یادداشت ها 3 -3   

از کتاب نبردهای طبقاتی در فرانسه
اثر کارل مارکس
ترجمۀ باقر پرهام
د- نتایج 13 ژوئن 1849:
از 13 ژوئن 1849 تا 10 مارس 1850



….شکی نیست که قانون اساسی هرگونه حمله بر ضدِ آزادیِ مردمانِ دیگر را ممنوع می کرد، ولی هدف حملۀ ارتش در رم، به عقیدۀ کابینه، آزادی نبود، بلکه «استبداد ناشی از هرج و مرج» بود. آیا مونتانی، با وجود همۀ تجارب اش با موسیان هنوز نفهمیده بود که تعبیر و تفسیر قانون اساسی به عهدۀ کسانی که آن را به وجود آورده اند نیست، بلکه به عهدۀ کسانی است که آن را پذیرفته اند؟ آیا نفهمیده بود که نصّ قانون می بایست در معنای خواستنی اش تفسیر گردد و تنها معنای خواستنی هم معنای بورژوایی آن قانون بود؟ آیا توجه نمی کرد که بناپارت و اکثریت سلطنت طلبِ مجلس مفسران اصیلِ این قانون اند، همچنانکه کشیشان مفسران اصیل تورات و قاضی در دادگاه مفسر اصیل قانون است؟ آیا نفهمیده بود که این مجلسِ تازه انتخاب شده ناگزیر است نسبت به وصایای مؤسسانِ مرحوم، که اودیلون باروّ  اگرچه اراده اش را درهم شکست، اما آن اراده هنوز به قوت خود باقی است، احساس تعهد کند؟ آیا لودرو رولن، که به تصمیم مورخ 8 مه مؤسسان استناد می کرد، فراموش کرده بود که همین مؤسسان مورد استناد او، در تاریخ 11 مه، پیشنهادِ استیضاحِ بناپارت و وزراء را رد کرده، رئیس جمهوری و کابینه را تبرئه کرده و سرانجام، کاری که او دارد انجام می دهد مثل این است که از دست مؤسسان جمهوری به مجلسِ سلطنت طلب شکایت کند؟ در خودِ قانونِ اساسی به توسل به شورش استناد شده، و در مادۀ ویژه ای، از شهروندان خواسته شده است که برای دفاع از قانون اساسی به پا خیزند. لوردو رولَن به همین ماده تکیه می کرد. ولی مگر نه این است که از آن سو قدرت های عمومی را هم داریم که برای این منظور سازمان داده شده اند که از قانون اساسی دفاع کنند و تجاوز به قانون اساسی هم مگر فقط در موقعی نیست که یکی از قدرت های عمومی قانونی بر ضدِ دیگری عصیان می کند؟ و می دانیم که رئیس جمهور، کابینۀ جمهوری و مجلس با هم سازگاری و هماهنگیِ کامل داشتند....
....خرده بورژوازیِ دمکرات، مانند همیشه، هیچ چیزی را بیشتر از این با همۀ وجودش نمی خواست که خودش در مبارزه درگیر نشود و همه چیز بر فرازِ سرش، در بالای ابرها، مابین ارواح پارلمان مرحوم، حل و فصل شود. هر دوی اینها، خرده بوازیِ دمکرات و مونتانی، تحقق آرزوهای بلند خود را در شورش پارلمانی می دیدند: در هم شکستنِ قدرت بورژوازی بدون کمک کردن به رهاییِ پرولتاریا، یا بدون اجازه دادن به پرولتاریا که جز در آیندۀ دوردست ابراز وجودی داشته باشد؛ بدینسان، امکانِ استفاده از پرولتاریا بدون اینکه خطری از جانبِ آن ظاهر شود، وجود داشت.
پس از رأی گیری 11 ژوئنِ مجلس، دیداری میان بعضی از اعضاء مونتانی و نمایندگانی از جوامع و انجمن های مخفی کارگری صورت گرفت. این نمایندگان اصرار داشتند که حرکتی شامگاه همان روز انجام شود. مونتانی این نقشه را مصممانه رد کرد. مونتانی نمی خواست رهبری را به هیچ قیمتی از دست بدهد؛ او نسبت به متحدان اش همانقدر بدبین بود که نسبت به رقبایش، و حق هم داشت. خاطرۀ ژوئن 1848 زنده تر از همیشه در صفوف پرولتاریای پاریسی وجود داشت و اسباب نا آرامی بود. با اینن همه، این پرولتاریا، [در شرایط فعلی]، هیچ چاره ای جز اتحاد با مونتانی نداشت. این مونتانی نمایندۀ بزرگترین بخش ولایات بود، در باب نفوذش در ارتش اغراق می کرد، بخش دموکراتیک گارد ملی را در اختیار داشت، و از پشتیبانیِ اخلاقیِ کسبه هم برخوردار بود. پرولتاریا اگر می خواست، برخلافِ خواست چنین نیرویی، در چنین موقعیتی دست به شورش بزند، مثل این بود که نتایجِ مصیبت بارِ ایام ژوئن 1848 را تکرار کند آن هم در حالی که آن موقعیتِ آن روزی که عامل آن وقایع شده بود، دیگر وجود نداشت و صفوفِ خودِ پرولتاریای پاریسی نیز بر اثر وبا و مرگ و میر کارگران، و نیز مهاجرت گروه گروهِ آنان به علتِ بیکاری از پاریس، به شدت ضعیف شده بود. نمایندگان پرولتاریا تنها کارِ عُقلایی را انجام دادند. آنان مونتانی را مجبور کردند که خطر کند و در معرض اتهام قرار گیرد، یعنی اگر طرح استیضاحش رد شد، از حدود و ثغور مبارزۀ پارلمانی خارج شود. در طولِ روز 13 ژوئن، پرولتاریا به نقش ناظر بدگمان که برای خودش تعیین کرده بود، اکتفا کرد، و منتظرِ نبرد تن به تن جدی و برگشت ناپذیر میان گارد ملیِ دموکرات و ارتش ماند تا سر فرصت وارد معرکه شود و بتواند انقلاب را فراتر از هدف های خرده بورژوایی آن، که برایش در نظر گرفته بودند، پیش ببرد. به عنوان پیش بینیِ پیروزی، نوعی کمونِ انقلابی از هم اکنون شکل گرفته بود و قرار بر این بود که جایِ خودش را در کنار حکومت رسمی داشته باشد. کارگران پاریسی در مدرسۀ خونینِ ژوئن 1848، بسا چیزها آموخته بودند....
...23 ژوئن 1848 روزِ شورشِ پرولتاریایِ انقلابی بود، و 13 ژوئن 1849 روزِ شورشِ خرده بورژواهای دموکرات، هر یک از این دو شورش مظهر ناب و کلاسیکِ [شیوۀ عملِ] طبقه  ای بود که ابتکارش را در دست داشت....
.....واقعۀ 13 ژوئن نقطۀ ختام نخستین دورۀ موجودیت جمهوری دارای قانون اساسی بود، که در 29 مه 1849، به دنبال تشکیل جلسۀ مجلس، به زندگی عادی اش دست یافته بود. در تمامیِ این دورۀ مقدماتی چیزی نیست جز مبارزۀ پر سر و صدای حزب نظم با مونتانی، مبارزۀ بورژوازی و خرده بورژوازی، که بیهوده در برابرِ برقراریِ جموری بورژوایی که خودش به نفع آن دائم در حکومت موقت و کمیسیون اجرایی توطئه کرده و در راه آن با تعصب بسیار در ایام ژوئن بر ضد پرولتاریا جنگیده بود، چموشی نشان می داد. 13 ژوئن مقاومت این خرده بورژوازی را در هم می شکند و دیکتاتوری قانونگذاری سلطنت طلبانِ متحد را به امر انجام شده تبدیل می کند. از این لحظه به بعد، مجلس دیگر چیزی جز کمیتۀ نجات عمومیِ حزبِ نظم نیست....
....همزمان با محروم کردنِ مونتانی از نیرویِ پارلمانی اش، نیروهای مسلح خرده بورژواهای دمکرات  نیز، «لژیون» های 8 و 9 و 12 گارد ملی، در واقع خلع سلاح شدند. برعکس «لژیون» وابسته به اشرافیتِ مالی در گارد ملی، که افرادِ آن در 13 ژوئن چاپخانه های بوله و رو را گرفته، مطبوعات را در هم شکسته، دفاتر روزنامه های جمهوریخواه را در هم کوبیده و سردبیران، حروفچینان، چاپگران، بسته بندان و شاگردان و پادوها، همه را خودسرانه دستگیر کرده بودند از تریبون مجلس مورد انواع ستایش ها قرار گرفتند. جریان انحلال بخشهای مظنون و غیرقابل اعتماد گارد ملی در سراسر فرانسه پیگیری شد.
....به تصویب رساندن قانونی تازه بر ضد مطبوعات، بر ضد انجمن ها و اتحادیه ها، به تصویب رساندن قانون جدید دربارۀ حکومت نظامی، پر شدنِ زندان های پاریس به حد اعلا، بیرون کردنِ پناهندگانِ سیاسی، لغو امتیاز همۀ روزنامه هه ها غیر از آن چه در حدود و ثغور ناسیونال قرار می گرفت، اِعمال خشونت و استبداد نظامیان در استانِ «لیون» و نواحیِ پیرامونِ آن، برقراری دادگاهها در همه جا، تصفیۀ مجدد سپاه کارمندان که بارها پیش از آن نیز صورت گرفته بود، اینها مشتی از خروار حرکات عادی اجتناب ناپذیری بود که هر بار با پیروزیِ ارتجاع تکرار می شدند، حرکاتی که پس از قتل عام ها و تبعیدهای ژوئن، تنها از آن رو به ذکر آنها می پردازیم که این بار هدف آنها فقط پاریس نبود، بلکه ایالات را هم در بر می گرفت، فقط به پرولتاریا ختم نمی شد، بلکه در همه جا طبقات میانه نیز از آسیب آنها در امان نماندند.....
....گفته ها و واژگان بیشرمانه، بی ملاحظه، [بیان صاف و پوست کندۀ] عقاید سلطنت طلبانه، ناسزاهای آبدار تحقیرآمیز بر ضد جمهوری، افشاء سبکسرانه و توأم با ناز و عشوۀ طرح ها و نیات احیاءِ سلطنت، خلاصه، زیر پا گذاشتنِ عالم و آشکار هرگونه ملاحظات جمهوریخواهانه، اینهاست مواردی از آن چیزی که حال و هوای خاص این دوره را مشخص می کند. «زنده باد جمهوری» شعار و ندای پیکار شکست خوردگان 13 ژوئن بود....
....روزی نبود که در پشت میز خطابۀ مجلس از انقلاب به عنوان بدبختی عمومی سخن گفته نشود، یا یکی از این سردمدارانِ نجبای محلیِ طرفدار لژیتیمیست ها با سلام و صلوات اعلام ندارد که هیچوقت جمهوری را قبول نداشته، یا فلان واداده و خائنِ ترسو از صفوف سلطنت طلبانِ ژوئیه، پس از آن که کار از کار گذشت و همه چیز رو به راه شد، به صدا در نیاید که اگر بشر دوستیِ لوئی فیلیپ یا سوء تفاهم های دیگری از این دست جلوی اش را نگرفته بود، چه قیامتی برپا می کرد....
....طرفدارانِ خاندانِ اورلئان، یکی پس از دیگری پشت تریبون ظاهر می شدند تا از این که بر ضد سلطنت مشروع دست به توطئه زده بودند اظهار ندامت کنند، و لژیتیمیست ها هم به همچنین، یکی پس از دیگری اظهار پشیمانی می کردند که چرا با عصیان خود بر ضد سلطنت مشروع به سقوط سلطنت به طور کلی کمک کرده اند. تی یر را می دیدی که از دسیسه چینی بر ضد موله متأسف است، و موله که از دسیسه چینی بر ضد موله بر ضد گیزو، و بارّو که از دسیسه چینی بر ضد هر سه تای شان. فریاد «زنده باد جمهوریِ سوسیال – دمکرات» شعاری مخالف قانون اساسی اعلام شد. فریاد «زنده باد جمهوری» به عنوان طرفداری از سوسیال دموکراسی تحت تعقیب قرار می گرفت....
....آنان که به حکم تاریخ ناگزیر از سرنگون کردنِ سلطنتِ محبوبِ خود شده بودند حالا به حکم همان تاریخ می دیدند که چاره ای جز پاسداری از جمهوری یی که از آن متنفر بودند، ندارند....
.....از این روشن تر نمی شد به بناپارت گفت که حضور وی هیچ امتیاز ویژه ای به حساب نمی آید، و اگر سلطنت طلبان به وجود وی در فرانسه، به عنوان وجودِ بی بو و خاصیتی در مسند ریاست جمهوری نیاز پیدا کرده اند، [برای آن بوده که] مدعیان جدی تاج و تخت بتوانند در هالۀ تبعید از معرض نگاه های نا اهلان دور بمانند....
.....در برابر اشتهاهای اورلئانیست ها و لژیتیمیست های مؤتلف به احیاء سلطنت، بناپارت از عنوان قدرت اجرایی اش، یعنی جمهوری، دفاع می کند؛ در برابر اشتهاهای بناپارت به احیاء [قدرت امپراتوری]، حزب نظم از عنوان سلطۀ مشترک دو نیرویی که نام بردیم، یعنی جمهوری، دفاع می کند؛ در برابر اورلئانیست ها، لژیتیمیست ها، و در برابر لژیتیمست ها اورلئاننیست ها، از وضع موجود، یعنی جمهوری دفاع می کنند. تمامی این شاخه  های حزب نظم، که هرکدام قلباً شاه خود و شیوۀ احیاءِ خودشان را می طلبند، در برابر اشتهاهای غصب قدرت و سرکشیِ رقبای خود، [ناگزیر] به قدرت مشترک بورژوازی، به قالبی که ادعاهای ویژۀ هرکدام آنها در درون آن خنثی و محفوظ می ماند، یعنی جمهوری، می چسبند....
....تمامی تحلیلِ ما تا این جا نشان داد که جمهوری، از نخستین روزِ حیاتِ خویش، دست به ترکیبِ اشرافیت مالی نزده، بلکه آن را تقویت کرده است....
....به طور کلی پیوند میان مالکیت ارضی عمده و اشرافیت مالیِ بالا امری عادی است....
....چه چیزی تعیین کنندۀ این امر است که دارایی های ملت در اختیار محافل بالای مالی قرار گیرد؟ بدهکار شدن روزافزونِ دولت. و بدهکار شدنِ دولت؟ نتیجۀ افزون شدنِ روزافزونِ هزینه ها بر درآمدهاست، اختلافی که هم علت و هم معلولِ نظامِ وامگیری های دولتی است.
دولت، برای پرهیز از این بدهکاری ها، یا باید از هزینه هایش بکاهد، یعنی دستگاهِ حکومتی را ساده تر کند و تعداد و دامنۀ آن را کاهش دهد، کمتر ابزار حکومتی ایجاد کند، تا حد ممکن کمتر کارمند بگیرد، و ارتباط هایش با جامعۀ مدنی را هرچه بیشتر کم کند. این راه حل برای حزب نظم نا ممکن بود، چرا که ابزارهای سرکوب اش، دخالت های رسمی اش به خاطر دولت، و تضمین حضور همه جا حاضر ابزار دولتی اش، ناگزیر می بایست به موازات تهدید شدن سلطه و شرایط حیات طبقاتی اش از هر سو گسترش یابند. در جایی که تعداد حمله ها بر ضد اشخاص و اموال، هر روز افزایش می یابد چه گونه می توان از افزایش تعداد افراد و گسترش دستگاه ژاندارمری جلوگیری کرد؟
یا این که دولت باید بکوشد تا با سنگین تر کردن بار مالیات بر دوش ثروتمندترین طبقات از راه وضع مالیات های ویژه از بدهکاران شدن بپرهیزد و نوعی تعادل لحظه ای و هرچند موقت در بودجه اش پدید بیاورد. آیا حزب نظم می بایست برای جلوگیری از بهره کشی بورس از ثروتِ ملی، دارایی خودش را در جلوی مهراب میهن قربانی کند؟ این قدر که خر نیست.
بنابراین، بدون ایجاد واژگونگیِ کلی در دولت فرانسه، هیچ راهی برای ایجادِ تغییرات اساسی در بودجۀ دولت فرانسه وجود ندارد. با چنین بودجه ای، بدهکاری ملی امری اجتناب ناپذیر است، و هرجا که بدهکاری می باشد، ناگزیر به سلطۀ بازرگانی [بر دیگر بخشها]، به پدید آمدن بدهکاری های عمومی، زیاد شدنِ طلبکارانِ دولت، افزایش تعداد بانکدارها، صراف ها، گرگ های تمساحِ بورس، می رسیم. تنها یک شاخه از حزب نظم در واژگونیِ سلطۀ اشرافیت مالی دخالت مستقیم داشت، آن هم شاخۀ سازندگان و صنعتگران بود. منظور ما صاحبان صنایع کوچک و متوسط نیست، منظور ما صاحبانِ منافع کارخانه هاست که در دورۀ لوئی فیلیپ بنیان مخالفت با نظام پادشاهی را تشکیل می دادند. نفع آنها بی تردید در کاهش هزینه های تولید، یعنی در کاهشِ مالیات هایی است که به تولید تعلق می گیرد؛ یعنی کاهشِ قرض های عمومی یی که منافع آنها جزوی از مالیات هاست؛ خلاصه نفع آنها در سرنگونیِ سلطۀ اشرافیت مالی است....
....صنعت فرانسوی در مجموع تولید فرانسه عامل مسلط نیست، به همین دلیل صاحبان صنایع در فرانسه بخش مسلط بورژوازی را تشکیل نمی دهند. آنان برای برتری دادن به منافع خود در برابر دیگر شاخه های بورژوازی، نمی توانند مانند صاحبان صنایع انگلستان در رأس جنبش قرار گیرند و در مقامی باشند که بتوانند منافع طبقاتی خودشان را حفظ کنند؛ آنان ناچارند دنبال انقلاب را بگیرند و به منافعی خدمت کنند که خلاف منافع جمعیِ طبقاتی آنهاست....
....در فرانسه، خرده بورژوا همان کاری را می کند که به طور معمول از بورژوا برمی آید؛ کارگر دست به کاری می زند که به به طور معمول کارِ خرده بورژواست؛ و چه کسی وظیفۀ کارگر را انجام می دهد؟ در فرانسه، وظیفۀ کارگر را انجام نمی دهند، درباره اش اعلامیه می نویسند. وظیفۀ کارگر در فرانسه در درون مرزهای ملی انجام نمی گیرد، جنگ طبقاتی در درون جامعۀ فرانسوی به سوی جنگی جهانی هدایت می شود که طی آن ملت ها یکدیگر را به مبارزه می طلبند. انجام وظیفۀ کارگری فقط هنگامی آغاز می شود که، از راه جنگ جهانی، پرولتاریا در رأس مردمی قرار گیرد که بر بازار جهانی مسلط است، یعنی در رأس انگلستان. انقلابی که در این مرحله نه به پایان بل به آغاز سازمان یابیِ خویش می رسد، انقلابی با دم کوتاه نیست.....
....دیدیم که دهقانان، خرده بورژواها و طبقات متوسط، چگونه اندک اندک به سوی پرولتاریا می گرایند و ناگزیر می شوند با جمهوری رسمی، که آنان را در حکم رقیب و دشمن خود می شمرد، آشکارا در بیفتند. عصیان بر ضد دیکتاتوری بورژوایی، احساس نیاز به تغییر جامعه، به حفظ و نگهداری نهادهای دموکراتیک و جمهوریخواهانه به عنوان اندام های لازم جنبش خویش، گرد آمدن پیرامون پرولتاریا به عنوان نیروی انقلابیِ قطعی، اینها بود ویژگی های مشترکِ به اصطلاح حزب سوسیال – دموکرات، حزب جمهوری سرخ. این حزب "طرفدار هرج و مرج"، که از سوی رقبای خویش این عنوان را کسب کرده، نیز به سهم خود، مانند حزب نظم از ائتلاف منافع نا همگرا تشکیل می شود. از اصلاحات کوچک در بی نظمیِ قدیم گرفته تا سرنگونیِ نظم اجتماعی قدیم، از لیبرالیسم بورژوایی تا تروریسم انقلابی، مراتب و حدود نهایی جدا کنندۀ نقطۀ عزیمت از نقطۀ مقصد حزب «هرج و مرج» اند.....
آن چیزهایی که [در انگلیس]، عادی ترین درخواست های حزب free traders، طرفداران آزادی تجارت، یعنی مترقی ترین حزب خرده بورژوازیِ انگلیس، را تشکیل می دهد، در فرانسه حکم تقاضاها و درخواست سوسیالیستی را پیدا می کند. طرفداری از اندیشه های ولتر، سوسیالیسم است! چرا؟ چون به چهارمین شاخۀ حزب نظم، یعنی کاتولیک ها، بر می خورد. آزادی مطبوعات، حق تشکیل انجمن ها و اتحادیه ها، درخواست آموزش و پرورش عمومی، همۀ اینها سوسیالیسم است، تا بخواهی سوسیالیسم است. چرا؟ چون به مجموعۀ انحصار طلبیِ حزب نظم آسیب می رساند....
.....با این همه، با همۀ رنگارنگیِ سوسیالیسمِ انواعِ گرایش های مهم حزب هرج و مرج، شرایط اقتصادی و نیازهای انقلابیِ کلیِ طبقۀ آنها یا شاخه های طبقاتی آنها، سبب شد که در یک نقطه با هم وحدت نظر داشته باشند: همه خود را مدعی اعلای وسیلۀ رهایی پرولتاریا معرفی کنند و رهایی پرولتاریا را هدفِ خود قرار دهند. [این کار] فریبکاریِ آگاهانه و از روی اختیار از جانب گروهی، یا نابینایی عمدی و آگاهانه از سوی گروه دیگر [است] که مدعی اند جهان اگر بنا به نیازهای خودِ آنان تغییر کند، بهترین جهان برای همگان، تحققِ همۀ تمایلات انقلابی و الغاء همۀ برخوردهای انقلابی خواهد بود....
... فراکسیون های مؤتلف بورژوازی از هم اکنون محکوم به شکست اند، چرا؟ برای اینکه آنها از یگانه قالب ممکن قدرت مشترک خویش، از نیرومندترین و کامل ترین قالب سلطۀ طبقاتی خود، یعنی جمهوری مبتنی بر قانون اساسی، دست می کشند، و به قالب پائین تر و ضعیف تر آن، یعنی سلطنت، برمی گردند. آنان به آن پیرمردی می مانند که برای بازیافتن نیروی جوانی اش، به سراغ گنجۀ لباس های کودکی اش می رفت و می کوشید با به تن کردنِ آن لباس ها دست و بازوی لاغر و چروکیده اش را بپوشاند. جمهوری این آقایان یک شایستگی بیشتر نداشت، و آن هم این بود که به گلخانۀ انقلاب تبدیل شود. بر پیشانی دهم مارس 1850 چنین نوشته بود: دنیا پسِ مرگ ما چه دریا چه سراب.


چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۴

یادداشت ها 2 -3 ، از کتاب نبردهای طبقاتی در فرانسه

یادداشت ها 2 -3   

از کتاب نبردهای طبقاتی در فرانسه
اثر کارل مارکس
ترجمۀ باقر پرهام
ج- 13 ژوئن 1849:
از ژوئن 1848 تا 13 ژوئن 1849


....علاوه بر نیرویِ انقلابیِ کارگران و همزمان با درهم شکسته شدنِ آن، نفوذ سیاسی جمهوریخواهان دمکرات، یعنی نفوذِ جمهویخواهان به معنایِ خرده بورژوازی، که نمایندۀ آنان در کمیسیون اجرایی لودرو رولن، در مجمع ملی مؤسسان حزب مونتانی، و در عرصۀ مطبوعات روزنامۀ لارفورم بود، نیز در هم شکسته شد.  این جماعت، همدست با جمهوریخواهانِ بورژوا، در 16 آوریل بر ضد کارگران توطئه چیده و در ایام ژوئن دوش به دوش هم جنگیده بودند. و با این کار، پایه ای را که بر اساس آن حزب شان خود را به عنوان یک قدرت مجزا در صحنۀ سیاست عرضه می کرد در هم کوبیده بودند، چرا؟ برای آن که خرده بورژوازی تا زمانی می تواند در برابر بورژوازی نگره ای انقلابی داشته باشد که پرولتاریا پشت سر وی ایستاده باشد. آنان بدین سان سپاسِ [همدستی خود را] دریافت کردند. آن اتحاد ظاهری که بورژوازی به رغم نیات باطنی اش و دغلکارانه در دورۀ حکومت موقت و کمیسیون اجرایی با آنان بسته بود، آشکارا به ابتکار جمهوریخواهان بورژوا گسسته شد. و جماعت مورد بحث که بدینسان، به عنوان متحد، تحقیر شده، و سپس رانده شده بودند در حد گروه های اقماریِ پرچم سه رنگی ها سقوط کردند در حالی که قادر به گرفتن هیچ امتیازی از آنان نبودندبلکه ناگزیر بودند از سلطۀ آنان، هر بار که این سلطه و همراه با آن سلطۀ جمهوری به نظر می رسید که از سوی شاخه های ضد جمهوریِ بورژوازی در خطر قرار گرفته است، دفاع کنند....
....خرده بورژواها با وحشت دریافتند که با کمک کردن به درهم شکستن کارگران خودشان را دست و پا بسته تسلیم طلبکاران همان کارگران کرده اند. ورشکستگیِ آنان، که از ایام فوریه به این سوی این پا و آن پا می کرد و به ظاهر مورد غفلت قرار گرفته بود، پس از ژوئن آشکارا اعلام گردید....
تا زمانی که قرار بود این جماعت به نام دفاع از مالکیت به میدانِ نبرد [با کارگران] فراخوانده شوند، کسی منکر مالکیتِ رسمیِ آنان نبود. ولی به محض این که حساب عمده با پرولتاریا تسویه شد، دیگر موقع اش بود که به خرده حسابِ بقال و چقّال هم رسیدگی شود. حجم اوراقِ واخوانده در پاریس به 21 میلیون و در ولایات به 11 میلیون فرانک می رسید. اجاره های بیش از 7000 مالک در پاریس، از فوریه تا به حال، پرداخت نشده مانده بود....
....بدینسان در حالی که از زمان پس زده شدنِ نمایندگانِ دموکراتِ خرده بورژواها توسط نمایندگانِ جمهوریخواه بورژوازی در داخل مجلس مدتِ مدیدی می گذشت، این گسستِ پارلمانی، به دلیلِ این که خرده بورژواهای بدهکار، اسیر در چنگ و بال طلبکاران بورژوای خود، به حال خویش رها شدند، معنای اقتصادیِ واقعی، [یعنی] بورژواییِ خود را آشکار کرد. بخش بزرگی از گروه اول خانه خراب شدند، و دیگران هم فقط در شرایطی اجازه یافتند به کسب و کار خویش ادامه دهند که دیگر به بندۀ زرخرید سرمایه تبدیل شده بودند....
...در حالی که کسر بودجۀ عمومی به دلیل ضرر و زیان حاصل از شورش ژوئن دوباره بیشتر می شد، و درآمدهای عمومی به دلیل توقف تولید، کاهش مصرف و محدود شدنِ واردات پیوسته کاهش می یافت، به هیچ وجه ضرورتی وجود ندارد که ما به تفصیل نشان دهیم که ورشکستگی انبوه خرده بورژواهای پاریسی و آثار و عواقب ناشی از آن ناگزیر نمی توانست فقط به خود آنها محدود بماند و کسب و کار بورژوایی را بار دیگر مختل نکند....
....تناقض عمده ای که در این قانون اساسی وجود دارد عبارت است از موضوع آراء عمومی: با آراء عمومی و انتخابات، همان طبقاتی که مانند پرولتاریا، دهقانان و خرده بورژوازی، قرار است، با این قانون، بردگیِ اجتماعیِ شان تا ابد ادامه یابد، صاحب قدرتِ سیاسی می شوند. در حالی که، [در عوض] همین قانون، تضمین های لازم برای قدرت سیاسی را از طبقه ای که قدرت اجتماعیِ قدیم رابه وی محول می کند، یعنی از طبقۀ بورژوازی، دریغ می دارد. این قانون سلطۀ سیاسیِ بورژوازی را با پیش بینی اقدامات دموکراتیکی که پیروزی طبقاتِ دشمن بورژوازی را در هر لحظه میّسر می سازند مهار می کند و بدینسان بنیاد های جامعۀ بورژوایی را در هر لحظه در خطر این گونه اقدامات قرار می دهد. از یک دسته [یعنی از پرولتاریا، دهقانان و خرده بورژوازی،] می خواهد که از حد رهایی سیاسی فراتر نروند و در جادۀ رهاییِ اجتماعی گام برندارند؛ در حالی که  از دستۀ دیگر، [یعنی از بورژوازی]، تقاضا  دارد که به رهاییِ اجتماعی اش قانع باشد و درخواست احیایِ سیاسی نکند....
....خرده بورژوازی و پرولتاریا، برای مخالفت با کاوینیاک مخالفت از تصمیم گیریِ نهاییِ مجمع مؤسسان آراء خود را با هم مشترک کرده یکجا به نفع ناپولئون رأی دادند. با این همه، پیش رفته ترین بخش این دو طبقه نامزد های خودش را معرفی کرد. ناپولئون نام جمعیِ همۀ احزاب مؤتلف بر ضد جمهوری بورژوایی بود، و لودرو رولن و راسپای اسامی خاص، اسم خرده بوروازیِ دموکراتیک، اسم پرولتاریای انقلابی....
.....طبقۀ بورژوا به دو شاخۀ عمده تقسیم می شد که هر کدام به نوبه انحصار قدرت را در دست گرفته بودند: شاخۀ مالکان عمدۀ ارضی در دورۀ احیاء سلطنت، و شاخۀ اشرافیت مالی و بورژوازیِ صنعتی، در دورۀ سلطنت ژوئیه. بوربون نام شاهانۀ نفوذِ متفوّق منافع یکی از دو شاخه، و اورلئان نامی بیانگر نفوذِ متفوّق منابع شاخۀ دیگر بود. امپراتور بی نام جمهوری تنها نظامی بود که هر دو گرایش می توانستند نفع طبقاتی مشترک خود را با قدرت برابر حفظ کنند بی آن که از رفابت های شان دست بکشند. اگر درست است که جمهوریِ بورژوایی چیز دیگری جز سلطۀ تمامیت یافته و آشکار مجموعۀ طبقۀ بورژوا نمی توانست باشد، آیا مگر این مجموعه می توانست چیز دیگری جز سلطۀ اورلئانیست ها به علاوۀ سلطۀ لژیتیمیست ها، یا سلطۀ لژیتیمیست ها، به علاوۀ سلطۀ اورلئانیست ها، یعنی تلفیق و همنهاد سلطنت دورۀ احیاء، و پادشاهی دورۀ ژوئیه باشد؟ جمهوریخواهانِ بورژوازی ناسیونال، از جهت بنیادهای اقتصادی شان، نمایندۀ شاخۀ مهمّی از طبقۀ خویش نبودند. تنها اهمیت و تنها دعوی تاریخیِ شان این بود که در دورۀ پادشاهی، در برابر دو شاخۀ بورژوازی که هرکدام شان جز به نظام خاصِ خودشان به چیز دیگری نمی اندیشیدند، اینان توانسته بودند اهمیت نظام عمومیِ طبقۀ بورژوازی، فرمان روایی بی نام جمهوریت، را به همه بفهمانند، نظامی که اینان در ستایش آرمانیِ آن و جاه و جلال کهن بخشیدن به آن داد سخن می دادند، در حالی که می دانستند در قالب چنین نظامی قبل از هر چیز دنبال منافع لجنۀ خود هستند. اگرچه حزب ناسیونال، با دیدن سلطنت طلبان مؤتلف در رأس جمهوری یی که خود تأسیس کرده بود، شروع کرده بود به این که در سلامت عقل خودش تردید کند، اما این سلطنت طلبان و تلف در باب واقعیت سلطۀ شراکتی شان خودشان اشتباه نمی کردند. آنان در نمی یافتند که اگر هر کدام از شاخه های شان، به طور جداگانه، سلطنت طلب می بود، ترکیب شیمیایی شان می بایست ناگزیر جمهوریخواه باشد، نمی فهمیدند که پادشاهیِ سفید و پادشاهیِ آبی می بایست ناگزیر جمهوریخواه باشد، نمی فهمیدند که پادشاهی سفید و پادشاهیِ آبی می بایست در جمهوری سه رنگ خنثی گردد. اینان که، به دلیل مخالفت شان با پرولتاریای انقلابی و طبقات واسطه ای که بیش از پیش به میدان می آمدند، ناگزیر از آن بودند که نیروهای شان را همدست سازند و سازمان آن را نگاه دارند، هر یک از شاخه های حزب نظم، در برابر اشتهاهای احیاء و تفوّق دیگری، می بایست بر قدرت مشترک تأکید کنند، یعنی فرم جمهوری را برای سلطۀ طبقاتی مشترک خویش نگاه دارند. بدینسان، این سلطنت طلبانی که در آغاز کار به نوعی احیاء فوریِ سلطنت باور داشتند، و سپس کوشیدند فورم یا قالب جمهوریت را در حالی که از خشم کف بر لب بودند و تیرهای زهرآگین به سوی آن پرتاب می کردند حفظ کنند، اکنون به جایی رسیده بودند که سرانجام دریافتند که جز در قالب جمهوریت نمی توانند توافق با همدیگر داشته باشند، و این است که موضوع احیاء سلطنت را به آینده ای نامعلوم در دوردست موکول می کنند. همین شادمانی و بهرهمندی از سلطۀ مشترک هریک از دو شاخه را تقویت می کرد و باعث می شد که کمتر از گذشته نسبت به پذیرش سلطۀ شاخۀ دیگر، که به معنای احیاء سلطنت می بود، آمادگی داشته باشد.
حزب نظم، در برنامۀ انتخاباتی خود، بدون هیچ ابهامی، اعلام داشت که خواهان برقرار کردن حاکمیتِ طبقۀ بورژوازی است، یعنی می خواهد شرایط لازم برای سلطۀ این طبقه را همچنان نگاه دارد: مالکیت، خانواده، مذهب، نظم! البته این حزب قدرت طبقاتیِ خودش و شرایط لازم برای برقراریِ آن را به عنوان فرمان روایی و حاکمیتِ تمدن و در حکم شرایط ضروری تولید مادی و روابط اجتماعیِ مبادلۀ برخاسته از آن معرفی می کرد.... 
این حزب، که در سراسر کشور گردانی از امرا و شاهان کوچک در اختیار داشت، در مقامی بود که می توانست هرگونه پس زده شدن کاندیداهای خودش را به عنوان نوعی شورش تلقی کند و تلافی اش را در بیاورد، کارگران نافرمان را اخراج کند، و نوکرهای مزارع، خدمۀ خانگی، شاگردان مغازه، کارکنان راه آهن، میرزاهای حرف نشنو، خلاصه، همۀ کارمندانی را که از لحاظ خدمات مدنی و مقامات اداری تابع وی بودند، [در صورت نافرمانی و رأی ندادن به کاندیداهای خودش] پی کار خودشان بفرستد......
......در برابر ائتلاف ضد انقلابیِ طبقۀ بورژوا، احزاب شناخته شدۀ انقلابیِ خرده بورژوازی و دهقانی می بایست با سرکردگان عالیمقام منافع انقلابی، یعنی با پرولتاریا، متحد می شدند. دیدیم که سخنگویان دموکرات خرده بورژوازی در پارلمان، یعنی مونتانی، بر اثر شکست های پارلمانی، به سوی سخنگویان سوسیالیست پرولتاریا کشیده شدند و خرده بورژوازیِ حقیقِ خارج از پارلمان، از رهگذر توافق های دوستانه، دفاع خشونت بار از منافع بورژوازی، و ورشکستگی، پشت سر پرولترهای حقیقی قرار گرفتند. در 27 ژانویه، مونتانی و سوسیالیست ها، آشتیِ خود را جشن گرفته بودند، و در ضیافتِ بزرگ 1849، عقد اتحاد خود را تجدید کردند. حزب اجتماعی و حزب دموکرات، حزب کارگران و حزب خرده بورژواها، با هم یکی شدند تا حزب سوسیال-دموکرات، یعنی حزب سرخ، را به وجود آورند.....
....هر دورۀ اجتماعی به مردان بزرگ خودش نیاز دارد، و به قول هلوسیوس- فیلسوف ماتریالیست فرانسوی (1771-1715)-، اگر چنین مردانی را نیابد، حتماً اختراع شان خواهد کرد....
.....در ژوئن 1849، کارگران نبودند که شکست خوردند، بلکه خرده بورژواهای میانجیِ کارگران و انقلاب بودند که در هم شکسته شدند. ژوئن 1849، تراژدیِ خونین نبرد میان کار مزدبگیر و سرمایه نبود، بل صحنۀ تماشاییِ رقت انگیز سرشار از بگیر و ببندها میان بدهکار و طلبکار بود. حزب نظم پیش برده بود، حالا دیگر همۀ قدرت را در دست داشت و لازم بود نشان دهد که ماهیت اش چیست.


Text-to-speech function is limited to 100 characters

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۴

یادداشت ها- 1-3، از کتاب نبردهای طبقاتی در فرانسه

یادداشت ها- 1-3   

از کتاب نبردهای طبقاتی در فرانسه
اثر کارل مارکس
ترجمۀ باقر پرهام
الف- 1848 تا 1850


عنوان هر یک از دوره های مهم وقایع انقلاب 1848 تا 1849، به استثنای چند فصل نادر، این خواهد بود: شکست انقلاب!
آنچه در این شکست ها از پا درآمد، انقلاب نبود. جریان های فرعیِ پیش-انقلابی بود که نتیجۀ شرایط اجتماعی معینی بودند که حدّت آنها هنوز به حدّی نرسیده بود که به تعارض های طبقاتی بینجامد: اشخاص، توهمات، طرح هایی که حزب انقلابی، قبل از انقلاب فوریه، هنوز از آنها رها نشده بود، و با پیروزی فوریه هم نمی توانست از آنها رها شود، مگر به بهای یک رشته شکست ها.
خلاصه: انقلاب با پیروزی های غم انگیز- خنده دارِ فوری اش نیست که پیش رفته و راهی برای خود گشوده است، کاملاً به عکس، با ایجاد یک ضد انقلابِ انبوه، نیرومند، با پدید آوردنِ حریفی که باید با آن به مبارزه برخاست، حزبی که حزب شورش بود به یک حزب به راستی انقلابی تبدیل شده است.
در صفحات آینده به اثبات همین موضوع می پردازیم.

ب- شکست ژوئن 1848
از فوریه تا ژوئن 1848

....با توجه به این که کسر بودجۀ دولت بیدرنگ به نفع بخشی از بورژوازی حاکم تمام می شد، به خوبی می توان فهمید که چرا هزینه های عمومیِ فوق العاده در آخرین سالهای حکومتِ لوئی فیلیپ به حد وسیعی از دو برابر هزینه های مشابه خویش در دوران ناپلئون فراتر رفته و حتی هر سال به حدود 400 میلیون فرانک رسیده بود، در حالی که کل صادرات سالانۀ فرانسه، به طور متوسط، به ندرت به 750 میلیون فرانک می رسید. این مبالغ هنگفتی که بدینسان از دست های دولت رد می شد، افزون بر این، از عوامل تسهیل کنندۀ قراردادهای قلابیِ تحویل، فساد، اختلاس، و انواع و اقسام کلاه برداری ها بود. کلاه گذاشتن سر دولت به نحوی که در مقیاس بالا از راه وام گیری ها انجام می شد، در مقیاس کوچکتری در واگذاریِ اجرای کارهای عمومی تکرار می گردید....
...در مجلس نمایندگان همه به یاد دارند که چه رسوایی هایی به بار آمد هنگامی که تصادفاً معلوم شد که مجموعۀ اعضای اکثریتِ مجلس، از جمله شامل بخشی از وزراء، چه منافعی به عنوان سهامدار در طرح های واحدی از ساختمان راه آهن دارند، طرح هایی که خودشان به عنوان قانونگزار وضعی فراهم می کردند که به هزینۀ دولت اجرا شود....
....سلطنت ژوئیه نوعی شرکت سهامی برای بهره برداری از ثروت های ملی فرانسه بود که منافع آن مابین وزراء، اعضاء مجلسین، دویست و چهل هزار رأی دهنده و هوادارانِ آنها تقسیم می شد. لوئی فیلیپ مدیر کل این شرکت بود، روبر ماکری نشسته بر تخت سلطنت. در بازرگانی، صنعت، کشاورزی، کشتی رانی، در همه جا، منافع بورژوازیِ صنعتی بود که بدینسان تهدید می شد و به طور دایم توسط این نظام آسیب می دید....
.....همه دیدند که چگونه همین روسپیگری، همین کلاه برداریِ بیشرمانه، همین عطشِ به ثروتمند شدن، آن هم نه از راه تولید بل از طریق دزدیدن ثروتِ موجودِ دیگری، در همۀ سطوح و مراتب جامعه، از دربار تا کافه هایی که پاتوق دزدان و کلاهبرداران بود، در همه جا تکرار می شود، و به ویژه در قله های جامعۀ بوررژوایی بود که ارضاء لگام گسیختۀ امیالِ منحرف و هرزه بیداد می کرد و هر لحظه با قوانین خودِ بورژوازی در تصادم قرار می گرفت، امیالی که طی آنها ثروتِ به دست آمده در قمار ناگزیر دنبال راه هایی برای به مصرف رسیدن می گردد، لذت، آلودۀ هرزگی می شود، و پول و لجن و خون به هم آمیخته. اشرافیتِ مالی، چه از لحاظ راه های ثروتمند شدن و چه از نظر بریز و بپاش ها و عشرت رانی هایش، حقّا که چیزی جز بزن و بکوب اراذلِ پرولتاریا در قله های جامعۀ بورژوایی نیست.....
و آن بخش هایی از بورژوازیِ فرانسه که دستش از این قدرت کوتاه بود، فریاد می زد. «فساد»! مردم فریاد میزدند:«مرگ  بر دزدان بزرگ! مرگ بر آدمکشان!»، و این در حالی بود که در معروف ترین بلندی های جامعۀ بورژوایی آشکارا همان صحنه ها یی بازی می شد که لُمپن پرولتاریا برای آنها، مرتب، راهیِ روسپی خانه ها، نوانخانه ها، دیوانه خانه ها، محضر قضات، اردوگاه های کار اجباری و تختگاه های اعدام می شود. بورژوازی صنعتی منافع خویش را در خطر می دید، خرده بورژوازی اخلاقاً برآشفته بود، و خاطر مردم آزرده.....
....قحطی 1847 باعث تعارض های خونینی در فرانسه، همچنانکه در سراسر قارۀ اروپا شد. از یک سو، بریز و بپاش و عیاشی های بیشرمانۀ اشرافیت مالی، از سوی دیگر، تلاش و مبارزۀ مردم برای به دست آوردنِ مایحتاج اولیۀ معیشت خویش! در بوزانسه، شورشی های گرسنه را اعدام کردند، در پاریس، با دخالت خانوادۀ سلطنتی کلاه برداران و شیادان شکم گنده توانستند از محاکمه نجات یابند!.....
.....خسارات سختی که به دنبال  بیماری واگیردار اقتصادی در بازرگانی و صنعت وارد آمد، باعث شد که کاسۀ شکیبایی مردم در تحمل خودرأیی های اشرافیت مالی لبریز شود....
....حکومت موقت، که مولود سنگرهای فوریه بود، در ترکیب خویش، ناگزیر احزاب متفاوتی را که در پیروزی شریک بودند نمایندگی می کرد. این حکومت جز این که سازشی موقت مابین طبقات مختلف اجتماعی باشد که سلطنت ژوئیه را واژگون کرده بودند، اما منافع شان از لحاظ خصومت های طبقاتی با هم سازگار نبود، چیز دیگری نمی توانست [باشد].....
....پرولتاریا، با «دیکته» کردنِ جمهوری به حکومت موقت و از خلال آن، به تمامی فرانسه، یک باره خود را به عنوان حزبی خودفرمان در ردیف نخست صحنۀ سیاسی قرار می داد، اما با این کار، در ضمن، تمامی فرانسۀ بورژوا را به چالش می طلبید. آن چه پرولتاریا به دست آورد، فقط زمینه ای بود برای رهاییِ انقلابی خودش، ولی به هیچ وجه خودِ آن رهایی نبود....
....جمهوری فوریه، سرانجام با شکست دادنِ [نهایی] سلطنت، که سرمایه در پسِ پشتِ آن جا گرفته بود، زمینه را برای ظهور خالص سلطۀ بورژوازی فراهم کرد.
کارگران درست مانند ایام ژوئیه که در مبارزاتِ سنگینی پیروزی به دست آورده بودند، در ایام فوریه هم توانستند با پیروزیِ خود به جمهوری بورژوایی برسند....
.....و با این همه [نباید از نظر دور داشت که] درخواست های پرولتاریای پاریس، در آن بخش هایی که فراتر از حد تحمل جمهوری بورژوایی بود، به هیچ توفیق دیگری جز همان جلساتِ بی اهمیت لوگزامبورگ نمی توانست بیانجامد....
.....کارگران، همان طور که خیال می کردند در کنار بورژوازی می توانند به رهایی برسند، این تصور را هم داشتند که امکان یک انقلاب پرولتاریایی در درون مرزهای ملی فرانسه، در کنار دیگر ملت های بورژوا، برای آنان وجود دارد. ولی، روابط تولیدی در فرانسه، تابع بازرگانی خارجیِ فرانسه، موقعیت این کشور در بازار جهانی و قوانین این بازار است؛ فرانسه چگونه می توانست بدون یک جنگ انقلابی در مقیاس اروپا، که آثار متقابل آن بر جبار بازار جهانی، یعنی انگلیس، معلوم بود، همۀ اینها را در هم بشکند؟....
....توسعۀ پرولتاریای صنعتی، بنا به قاعدۀ کلی، تابع توسعۀ بورژوازیِ صنعتی است. تنها در زیر سلطۀ چنین بورژوازی توسعه یافته ای است که طبقۀ پرولتاریای صنعتی به موجودیت اش در گسترۀ ملی دست می یابد و موفق می شود انقلاب اش را در حد و اندازۀ ملی بالا برد؛ تنها در چنین شرایطی است که پرولتاریا ابزارهای تولیدیِ مدرنی می آفریند که در ضمن تبدیل به وسائل رهاییِ انقلابی وی خواهند شد....
حاکمیت بورژوازی صنعتی فقط در جایی میسّر است که رشد صنعت بر همۀ روابط مالکیت تأثیر بارز گذاشته باشد، [در این] وضعیت هم نمی تواند به چنین قدرتی دست بیابد مگر در جایی که بازار جهانی را تسخیر کرده باشد زیرا مرزهای ملی برای توسعۀ صنعت کافی نیست. با این همه، صنعت فرانسه تا حدود زیادی جز در پرتو یک نظام ممنوعیتِ کم و بیش تعدیل شده نمی تواند حتی در بازار داخلی، سرپا بماند. پس، اگر در مواقع بروز انقلاب، پرولتاریای فرانسه را می بینیم که در پاریس از قدرتی واقعی برخوردار است و آن چنان نفوذی دارد که مشوّق وی به انجام تهاجمی فراتر از حد امکانات اش می شود، در بقیۀ نقاط فرانسه پرولتاریا در چندین مرکز صنعتیِ پراکنده متمرکز است [و این پراکندگی چنان است که] نسبت به انبوه پرشمار دهقانان و خرده بورژواها، که تعدادشان بیشتر است، به حساب نمی اید. مبارزه بر ضد سرمایه در شکل مدرنِ توسعه یافته اش، در نقطۀ اوج آن، [یعنی] مبارزۀ مزدبگیر صنعتی بر ضدِ بورژوای صاحب صنعت، در فرانسه رویدادی فرعی است؛....
....کاملاً منطقی است که پرولتاریای فرانسه خواسته باشد از منافع خودش در کنار منافع بورژوازی دفاع کند، به جای آن که بخواهد منفعت خودش را در حکم منفعت انقلابی کل جامعه جا بزند و پرچم سرخ را جلوتر از پرچم سه رنگ برافرازد. کارگران فرانسوی قادر به برداشتن هیچ گامی به جلو، یا کم کردنِ حتی یک  مو از سر بورژوازی، پیش از آن که انبوه ملت که میان پرولتاریا و بورژوازی قرار دارد، یعنی دهقانان و خرده بورژواها، در شورش خود بر ضد این نظم، بر ضد سلطۀ سرمایه، بر اثر جریان انقلاب ناگزیر به پیوستن به پرولتاریا به عنوان پیشتاز خود شوند، نخواهد بود. کارگران پیروزی خود را در ایام ژوئن فقط به بهای تحمل شکست های وحشتناک توانستند بخرند.....
....حکومت موقت [....] بیست و چهار گردانِ گارد سیار تشکیل داد، هرکدام مرکب از هزار نفر از جوانان پانزده تا بیست ساله. این جوانان بیشتر از لُمپن پرولتاریا بودند که در هر شهر بزرگی توده ای متمایز از پرولتاریای صنعتی را تشکیل می دهد، کانونِ انواع و اقسام دزدان و جنایتکاران را که از فضولات جامعه زندگی می کنند، افرادی بدون شغل مشخص، ولگرد، مردمانی بی خانه و کاشانه، که میزان فرهنگ شان بستگی دارد به این که  از چه قوم و ملتی باشند، و هرگز هم منکر این نیستند که آس و پاس و گدای سامره اند؛ با توجه به این که حکومت موقت این گروه را در سنین بسیار جوانی استخدام می کرد، اینان افرادی بسیار قابل انعطاف و شکل پذیر بودند که از بالاترین کارهای قهرمانانه و ستایش انگیزترین ایثارها تا فرومایه ترین اعمال دزدان و راهزنان، همه کاری از آنان ساخته بود و برای پول به هر کار نفرت انگیزی تن در می دادند. حکومت موقت، مزدی برابر یک و نیم فرانک در روز به آنان میداد، یعنی در واقع می خریدشان. به اینان اونیفورم ویژه ای داده بودند، یعنی سر و وضع ظاهرشان با «بلوز» یا لباس کار فرق داشت. برای فرماندهی بر این جماعت، تا حدی از افسران ارتش دائمی استفاده می شد، تا حدی هم خود آنان به انتخاب خودشان، جوانانی را از بورژوازی به فرماندهی خویش برمی گزیدند که هل مَن مبارزخوانی های شان در باب مرگ در راه میهن و ایثار در خدمت جمهوری بسیار برای آنان فریبنده بود.
بدینسان، در برابر پرولتاریای پاریسی ارتشی قد علم می کرد که از آب و گلِ خودِ آن درآمده بود، ارتشی مرکب از بیست و چهار هزار نفر، جوان، نیرومند و جسور. پرولتاریا از مراسم رژۀ گارد سیار در خیابان های پاریس با فریادهای زنده بادش، استقبال کرد. اینان به چشم وی همان گل سرسبد مبارزان داخل سنگر بودند. در مقابل گارد ملی بورژوایی، پرولتاریا این گارد سیار را در حکم گارد پرولتاریایی تلقی می کرد. خطایش در خور بخشایش بود....
......و امان از دست خرده بورژوایی که نومیدانه خود را در آستانۀ ورشکستگی ببیند: هیچ کس مناسبتر از او برای دامن زدن به شایعۀ توطئه های کمونیستی نیست.....
....حوادث روز 17 مارس ابهام موجود در وضعیت پرولتاریا را که به وی اجازۀ هیچ کردار قاطعی را نمی داد آشکار کرد. در سرآغاز اعتراض، هدف پرولتاریا این بود که حکومت موقت را به راه انقلاب برگرداند، چندان که چند تن بورژوای کابینه اخراج شوند و انتخابات مربوط به مجلس و گزینش ستاد کل گارد ملی به تعویق بیفتد. ولی در 16 مارس، اعضای بورژوای گارد ملی تظاهرات خصمانه ای نسبت به حکومت موقت به راه انداختند. اینان با فریادهای «مرگ بر لودرو رولن» به سمت هتل دو ویل (شهرداری) به راه افتادند. و 17 مارس، مردم ناگزیر شدند به خیابان ها بریزند و شعار «زنده باد لودرو رولن! زنده باد حکومت موقت!» سر بدهند. مردم ناچار شدند در مقابل بورژوازی از جمهوری، که به نظرشان می رسید در خطر قرار گرفته است، طرفداری کنند. و بدینسان، حکومت موقت به جای آن که محدودتر شود، بیشتر تقویت شد.....
....پرولتاریا هنگامی که مجلس را در 15 مه تصرف کرد در تصمیم گیری شتاب نشان داد؛ آن کار کوششی بیهوده برای دوباره به دست آوردنِ نفوذ انقلابی اش بود و تنها نتیجه ای که داد این بود که رهبران پر توان پرولتاریا در چنگال زندانبانان بورژوازی اسیر شدند....
.....با کنار رفتنِ موقتِ پرولتاریا از صحنه و برقراریِ دیکتاتوری بورژوایی رسماً تأیید شده، قشرهای متوسط جامعۀ بورژوایی، خرده بورژوازی و طبقۀ دهقانی، به موازات تحمل ناپذیرتر شدنِ شرایط زندگیِ خویش و سرسخت تر شدنِ مخالفت شان با بورژوازی، ناگزیر در وضعی قرار می گرفتند که هرچه بیشتر به پرولتاریا بپیوندند. این قشرها، همچنانکه در گذشته علتِ بدبختی خود را در پیشرفت های پرولتاریایی می دیدند، اکنون در وضعی واقع می شدند که همان علت را در شکست و ناتوانی وی بجویند.....
.....انقلاب جدید در فرانسه ناگزیر است که بیدرنگ از قلمرو ملی خارج شود و پهنۀ اروپا را فتح کند، پهنه ای که تنها صحنۀ مناسب برای تحقق یافتنِ انقلاب اجتماعی در قرن نوزدهم است....



چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۴

یادداشت ها- 2 ؛ از کتاب هجدهم برومر لوئی بناپارت

یادداشت ها-   2

از کتاب هجدهم برومر
لوئی بناپارت

اثر کارل مارکس

ترجمۀ باقر پرهام


....دقیقاً مارکس بود که نخستین بار قانون تازه ای را کشف کرد مبنی بر اینکه همۀ نبردهای تاریخی، اعم از اینکه در صحنۀ سیاسی رخ داده باشند، یا مذهبی، یا فلسفی، یا در هر حوزۀ ایدئولوژیکی دیگر، در واقع، چیزی جز بیان کم و بیش روشن نبردهای طبقاتی نیستند، قانونی که به موجب آن، هستیِ طبقات اجتماعی، و در نتیجه برخورد آنها با یکدیگر، به نوبۀ خود وابسته به درجۀ توسعۀ وضع اقتصادی، یعنی شیوۀ تولید و مبادله است که چگونگی این یکی، خود به اولی [یعنی شیوۀ تولید]، بستگی دارد. این قانون که از نظر تاریخ همانقدر اهمیت دارد که قانون تبدیل انرژی در علوم طبیعی، کلیدی در اختیار مارکس گذاشت که وی به کمک آن توانست تاریخ جمهوری دوم در فرانسه را درک کند. همین تاریخ بود که مارکس از آن استفاده کرد تا قانونی را که کشف کرده بود، بیازماید و سی سال پس از نگارش این اثر هنوز باید اذعان کرد که قانون مارکس به خوبی از عهدۀ این آزمایش برآمده است.

از پیشگفتار فردریش انگلس بر چاپ سوم آلمانی کتاب

....آدمیان هستند که تاریخ خود را می سازند ولی نه آن گونه که دلشان می خواهد، یا در شرایطی که خود انتخاب کرده باشند؛ بلکه در شرایط داده شده ای که میراث گذشته است و خودِ آنان به طور مستقیم با آن درگیرند. بار سنت همۀ نسل های گذشته با تمامی وزنِ خود بر مغز زندگان سنگینی می کند. و حتی هنگامی که این زندگان گویی بر آن می شوند تا وجود خود و چیزها را به نحوی انقلابی دگرگون کنند، و چیزی یکسره نو بیافرینند، درست در همین دوره های بحران انقلابی است که با ترس و لرز از ارواح گذشته مدد می طلبند؛ نام هایشان را به عاریت می گیرند، و شعارها و لباس هایشان را، تا در این ظاهر آراسته و درخور احترام، و با این زبان عاریتی، بر صحنۀ جدید تاریخ ظاهر شوند. به همین ترتیب بود که لوتر نقاب پولس حواری را به چهره زد. انقلاب 1789 تا 1814 به تناوب یکبار جامۀ جمهوری رم و بار دیگر رخت امپراتوری روم را بر تن کرد، و انقلاب 1848 هم کاری بهتر از این نیافت که گاه ادای انقلاب 1789 را درآورد و گاه ادای رویدادهای انقلابی 1793 تا 1795 را. نوآموز مبتدی یک زبان خارجی هم همین کار را می کند: همیشه ابتدا جمله ها و عبارات را به زبان مادری اش بر می گرداند، و فقط هنگامی روح زبان تازه را می گیرد و با آزادی تمام آن را به کار می برد که برای استفاده از آن دیگر نیازی به یادآوری زبان مادری نداشته باشد، و حتی به جایی می رسد که زبان مادری را به کلی فراموش می کند....
....جامعۀ بورژوایی اگر چه [در ذات خود] نا قهرمانانه است، اما قهرمانگری، از خودگذشتگی و ایثار، دست یازیدن به ایجاد وحشت، جنگ داخلی و جنگ های خارجی فراوان لازم بود تا چنین جامعه ای به دنیا آید....
....دوباره زنده کردن خاطرۀ مردگان در این گونه انقلاب ها، بنابر این برای شکوه بخشیدن به مبارزات جدید بود، نه برای درآوردن ادای مبارزات گذشته؛ برای آن بود که در بزرگنمائی وظایف مشخص در خیال مردم بکوشند، نه برای طفره رفتن از انجام آن وظایف در واقعیت؛ برای بازیافتن روح انقلاب بود نه برای به حرکت درآوردن دوبارۀ شبح انقلاب....
....انقلاب های بورژوایی از نوع انقلاب های قرن هیجدهم، با سرعتِ تمام از یک کامیابی به کامیابی دیگر می رسند. آثار دراماتیک هر یک از این انقلاب ها بیش از دیگری است. آدم ها و اشیاء غرق نور و آتش اند، و روز، روزِ از خود بیخودی است. اما، این همه دوامی ندارد و طولی نمی کشد که این شور و شوق ها به نقطۀ اوج خود می رسد؛ و جامعه به دورانی طولانی از پشیمانی در حالتی فرو می رود که هنوز فرصت نیافته است کامیابی های دورۀ توفان و التهاب اش را با آرامش و سنجیدگی جذب و هضم کند....
....این جمهوریخواهان خالص که بر ضد پرولتاریا خشونت بسیاری به کار برده بودند، اکنون که بحث بر سر دفاع از جمهوری خواهی و قوۀ قانونگذاریِ آن در برابر قوۀ اجرائی و سلطنت طلبان بود با ترس، جبونی، بزدلی و زبونیِ تمام، بدون مقاومت عقب نشستند...
بنا پارت دائم از سوی وابستگان جمعیت 10 دسامبر- جمعیت 10 دسامبر را کارلیه، رئیس شهربانی پاریس، تأسیس کرده بود و ژنرال پیات دوست بناپارت در رأس آن قرار داشت- همراهی می شد. این جمعیت در 1849 تأسیس شده بود. به بهانۀ تأسیس یک انجمن نیکوکاری، «لومپن» های پاریسی را در شاخه های مخفی سازمان داده بودند، که مأمورانی از بین اعضای طرفدار بناپارت در شهربانی در رأس هر کدام از آن ها قرار داشتند و کل جمعیت هم زیر نظر یک ژنرال هوادار بناپارت فعالیت می کرد. از هرزه گردهای آس و پاس که معلوم نبود ممر معاش شان از کجاست، و اصل و نسب شان هم از آن بدتر، گرفته تا ماجراجویان و ته مانده های فاسد بورژوازی، ولگرد، سرباز اخراجی، محکوم به اعمال شاقه، کلاهبردار، شیاد، گدای سرگذر، جیب بر، شعبده باز، قمارباز، پاانداز، مالک روسپی خانه، حمال، عریضه نویس دمِ پست خانه، ویولن زنِ سرِ کوچه، کهنه فروش، چاقو تیزکن، سفیدگر، فقیر دم در، خلاصه تمامی این انبوه بی سر و سامان، وا رفته و بی سرپناه ثابت که فرانسوی ها معمولاً «کولی» خطاب شان می کنند، در بین اعضای این جمعیت دیده می شدند. با عناصری از این دست، و اینچنین نزدیک به خود وی، بناپارت بدنۀ جمعیت 10 دسامبر را تشکیل داد. این جمعیت به این معنا «جمعیت نیکوکاری» بود که همۀ اعضای آن، درست مثل خود بناپارت، این نیاز را حس می کردند که باید برای خودشان به ضرر ملت زحمتکش، نیکوکاری کنند. این بناپارت، که در اینجا ریاست «لومپن» ها را به عهده می گیرد، بناپارتی که فقط در همین مقام است که می تواند منافعی را که شخصاً دنبال می کند، در هزاران چهره، باز بیابد، بناپارتی که در این تفاله ها، در این زباله، در این فاضلاب همۀ طبقات جامعه، یگانه طبقه ای را که می تواند بی چون و چرا بر آن  تکیه کند باز می شناسد، آری این بناپارت، بناپارت حقیقی، بناپارت بی کم و کسر است. هرزه گرد کهنه کاری که زندگی تاریخیِ ملت ها، و شهریاری هایشان، همه از نظر وی نوعی کمدی به نازل ترین معنای کلمه، نوعی بالماسکه اند که در آن لباس ها، کلمات و اطوار اعلا فقط برای سرپوش گذاشتن بر حقیرترین فرومایگی ها هستند.....
....در جمعیت 10 دسامبرش هم 10،000 گدای ولگرد را جمع کرده بود که می بایست نقش مردم را بازی کنند، درست مثل کلاوس زتل- نام بافنده ای در کمدی شکسپیر: رؤیای نیمه شب تابستان. وی در یکی از پرده های این نمایش می خواهد نقش شیر را بازی کند- که می خواست نقش یر را بازی کند....
....در سفرهایی که بناپارت به گوشه و کنار کشور می کرد، افرادِ شاخه های ویژۀ این جمعیت را سوار قطارها می کردند و مأموریت شان این بود که تظاهرات «خودجوش» برای رئیس جمهور راه بیندازند، و نشان دهند که مردم با فیاد «زنده باد امپراتور» به استقبال او آمده اند، و در صورت لزوم و البته با حمایت پلیس، با فحش و توسری به مقابلۀ جمهوریخواهان بروند. وقتی هم که بناپارت از سفر برمی گشت و به پاریس می رسید، همین جمعیت مأموریت داشت پیشقراول مستقبلان را تشکیل دهد تا از هرگونه تظاهرات مخالفی جلوگیری شود و در صورت بروز چنین تظاهراتی مردم را متفرق کنند. جمعیت 10 دسامبر مال بناپارت بود، ساختۀ دست او و محصول فکر خود او بود. هرچه را که بناپارت از آنِ خود می کند، به نیروی اوضاع و احوال است که آن چیز به وی داده شده است، و هرچه را که انجام می دهد، اوضاع و احوال است که آن را برای وی انجام می دهد، به عبارت دیگر، کار بناپارت فقط این است که از اعمال دیگران تقلید کند. ولی، امان از وقتی که خود او در مقابل شهروندان باشد و به زبان رسمیِ نظم، مذهب، خانواده و مالکیت با آنان سخن بگوید، در حالی که جماعتی مخفی، متشکل از کلاهبرداران و دزدان، جمعیت بی نظمی، فحشا و تجاوز، گوش تا گوش پشت سر وی ایستاده اند؛ اینجا دیگر خودِ خودِ اوست، صحنه گردان اصلیِ همۀ امور، و تاریخ جمعیت 10 دسامبر نیز همانا که تاریخ شخص او است....
....جمعیت 10 دسامبر می بایست به عنوان ارتش شخصیِ بناپارت تا زمانی انجام وظیفه کند که وی موفق شود ارتش منظم فرانسه را به یک جمعیت 10 دسامبر گسترده تبدیل کند....
....مجلس، به جای استفاده از فرصتِ به اصطلاح توطئۀ قتل دوپن برای صدور دستور تحقیق دربارۀ جمعیت 10 دسامبر، و کنار زدن نقاب از چهرۀ بناپارت و رسوا کردن او در برابر تمامی فرانسه و اروپا به عنوان رئیس واقعی «لومپن» های پاریسی، بر این تعارض مهم سرپوش گذاشت و در عوض به این مسئلۀ بی اهمیت پرداخت که به کار گماشتن، از کار بر کنار کردنِ یک کمیسر پلیس از اختیارات اوست یا از اختیارات وزیر کشور.....
….در حالی که حزب نظم در مجلس، چنانکه در بالا نشان دادم، با فریادهایش، به نفع سکون و آرامش خود را به بی عملی محکوم کرده بود، در حالی که در مبارزه اش بر ضد دیگر طبقات جامعه، با ویران کردنِ تمامی شرایط لازم برای نظام حکومتی اش، یعنی نظام مجلس، به دست خویش اعلام داشته بود که سلطۀ سیاسی بورژوازی با امنیت و حیات خود بورژوازی ناسازگار است، تودۀ خارج از مجلس بورژوازی، برعکس، با رفتار نوکرمنشانه اش در برابر رئیس جمهور، با ناسزاگویی هایش به مجلس، با خشونت رفتارش در قبال جراید وابسته به خویش، بناپارت را تحریک کرد تا سخنگویان و قلم بدستان، سیاستمداران و ادبا، کرسی خطابه و سنگر مطبوعات بورژوازی را بی رحمانه بکوبد و ریشه کن کند تا این طبقه بتواند با خیال راحت در کنف حمایت حکومتی نیرومند و مطلق گرا، به امور خصوصی اش بپردازد. بخش خارج از مجلس حتی به وضوح اعلام داشت که در عین حال چه تمایل سوزانی، به خلاص شدن از فرمانروایی سیاسی، و آسوده شدن از نگرانی ها و خطرهای ملازم با قدرت دارد....
....این بورژوازی، که در هر لحظه نفع مشترک طبقاتی خودش، نفع سیاسی اش، را فدای کوته نظرانه ترین، و ناپاک ترین مصالح شخصی خویش کرده، و از نمایندگان اش نیز خواستار همین گونه فداکاری ها بوده، حالا زبان باز کرده و پرولتاریا را سرزنش می کند که چرا منافع سیاسی آرمانی خود را فدای مصالح مادی اش کرده است....
....بورژوازی فرانسه تن به سلطۀ پرولتاریای زحمتکش نداد، و با دست خودش «لمپن» های قشر پائین پرولتاریا را که رئیس جمعیت 10 دسامبر در رأس اش بود به قدرت رساند. بورژوازی کاری کرده بود که تمامی فرانسه از وحشت اعمال وحشیانۀ ناشی از هرج و مرج سرخ ها در آینده نفس اش بند آید، و بناپارت هم از فرصت استفاده کرد تا این آینده را با تنزیل کمر شکنی از این بورژوازی قبول کند و به همین دلیل دستور داد بورژواهای متشخص بولوار مونتمارتر و بولوار ایتالیایی ها- محلات اعیان نشین پاریس- را با شلیک گلولۀ مشتی سرباز تحت فرمان تا خرخره عرق خورده از پنجره هایشان به زیر انداختند. بورژوازی شمشیر را به مقام اولوهیت رسانده بود، و حالا شمشیر است که بر وی حکومت می کند. بورژوازی همۀ جراید انقلابی را از بین برد و حالا جراید خود او بود که از بین میرفت. بورژوازی تجمع های مردم را زیر نظارت پلیس قرار داد و حالا «سالن» های خود بورژوازی است که زیر نظارت پلیس قرار می گیرد. او گارد ملی برآمده از مردم را منحل کرد و حالا گارد ملی خود او بود که به دستور بناپارت منحل می شد. بورژوازی حکومت نظامی اعلام کرد و حالا همین حکومت نظامی بر ضد خود اوست که اعلام می شود. بورژوازی به جای هیئت های منصفه کمیسیون های نظامی را گماشت، و حالا هیئت های منصفۀ خود او هم جای خود را به کمیسیون های نظامی می دهند.
بورژوازی دستگاه آموزش و پرورش را به کشیشان سپرد، و حالا می بیند که تعلیم و تربیت فرزندان خود او بازیچۀ دست کشیشان شده است. بورژوازی مردم را بی هیچ محاکمه ای به تبعید فرستادو حالا نوبت خود اوست که بدون محاکمه به تبعید برود. او به کمک نیروی انتظامی هر نوع حرکت را از جامعه سلب کرد، و حالا قدرت دولتی به نوبۀ خود هر نوع حرکتی را از جامعۀ خودش سلب می کند. بورژوازی، از فرط عشق به کیف پول علیه سیاستمداران و ادبای خود قیام کرد. حالا می بیند که نه فقط سیاستمداران و ادبای خودش برکنار شده اند بلکه کیف پولش هم دست خودش نیست، ضمن آنکه دهان اش بسته و قلم هایش هم شکسته است. بورژوازی همواره و به نحوی خستگی ناپذیر، درست مثل سنت آرسن- از اشراف رومی که به بیابان رفت و گوشۀ عزلت گزید- خطاب به مسیحیان، رو به انقلاب، فریاد می زد و می گفت: گمشو، حرف نزن، آرام باش، و حالا بناپارت سر بورژوازی داد می کشد که: گمشو، حرف نزن، آرام باش!...
....همچنانکه بوربُن ها خاندانِ سلطنتیِ نمایندۀ مالکیت بزرگ ارضی، و اورلئان ها خاندانِ سلطنتیِ نمایندۀ پول بودند، بناپارت ها خاندانِ سلطنتیِ نمایندۀ دهقانان، یعنی تودۀ مردم فرانسه اند. بناپارت برگزیدۀ دهقانان بناپارتی که تابع مجلس بورژوایی باشد نیست، بناپارتی است که [درِ مجلس را می بندد و] نمایندگان را متفرق می کند. ده سال تمام، شهرها موفق شدند معنای انتخابات 10 دسامبر را قلب کنند و نگذارند دهقانان دوباره امپراتوری را برقرار سازند. به همین دلیل، کودتای 2 دسامبر 1851 فقط برای تکمیل حرکت 10 دسامبر 1848 بود....
....خاندان بناپارت ها نمایندۀ دهقان انقلابی نیست، بلکه نمایندۀ دهقان سنتی محافظه کار است؛ نه آن دهقانی که خواستار رهایی از قید شرایط اجتماعیِ هستی خویش است که در همان قطعه زمین خرده مالکی خلاصه می شود، بلکه آن دهقانی که، برعکس، خواهان تقویت این شرایط است؛ نه آن دسته از مردم روستاها که می خواهند جامعۀ کهن را با نیروی خود و به یمن همکاری نزدیک با شهرها براندازند، بلکه برعکس، آن دهقانی که به دلیل مقید بودن اش در این نظام کهن، خواستار آن است که خود و خانواده اش، در پرتو شبحی که از امپراتوری در ذهن او است، از همۀ آفات مصون بمانند و همواره جزو بهره مندان باشند. خاندان سلطنتی بناپارت ها نمایندۀ بیداری نیست، نمایندۀ موهوم پرستی دهقانی است، نمایندۀ داوری دهقانان که نه، نمایندۀ پیشداوری او است، نمایندۀ آینده که نه، نمایندۀ گذشته، نمایندۀ سِوِن که نه، نمایندۀ وانده است....

....همان گونه که در دوران «فروند» می گفتند دوک دو گیز منت گذارترین مرد فرانسه است چرا که وی تمام املاکش را در خدمت هوادارانش نهاده بود که بهره مندی از آن ها را مدیون شخص وی بودند، بناپارت هم دلش می خواهد منت گذارترین مرد فرانسه باشد و کاری کند که همۀ مالکیت و کار فرانسه را بدزدد تا بعد آن را به خود فرانسه هدیه کند، چون ریاست جمعیت 10 دسامبر اقتضا می کند که وی چیزی را که باید متعلق به او باشد، بخرد. و همه چیز هم به درد خریدن می خورد، همۀ نهادهای دولت، سنا، شورای دولت،دقوۀ قانونگذار، لژیون دو نور، مدال نظامی، رختشویخانه ها، کارهای عام المنفعه، راه آهن، ستاد کل گارد ملی بدون سرباز، املاک مصادره ای خاندان اورلئان، همه و همه. هر مقامی در ارتش و دستگاه دولتی وسیله ای برای خریدن می شود. ولی از همه مهم تر در این بازار، که در آن مرتب از فرانسه می گیرند تا چیزی را که از وی دزدیده اند به خودش پس بدهند، «درصد»ها است که در طی معاملات به جیب های رئیس جمعیت 10 دسامبر ریخته می شود....
Text-to-speech function is limited to 100 characters