سه‌شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۳

انقلاب 1848 آلمان حکایت یک شکست (2)

انقلاب 1848 آلمان
حکایت یک شکست
2-1
انقلاب و ضد انقلاب در آلمان

کتاب انقلاب و ضد انقلاب در اصل سلسله مقالاتی است که از تاریخ 25 اکتبر 1851 تا 23 اکتبر 1852 در روزنامۀ آمریکائی دیلی تریبیون به قلم فردریش انگلس و به امضای کارل مارکس انتشار یافته است.  در اوت 1851 شارل دانا، یکی از اعضای هیئت تحریریۀ روزنامۀ تریبیون از مارکس دعوت به همکاری نمود، ولی از آنجا که مارکس در آن ایام سخت سرگرم کار بررسی و مطالعۀ مسائل اقتصادی بود، از رفیق و همرزمش، فردیش انگلس خواست تا سلسله مقالاتی دربارۀ انقلاب آلمان برای روزنامۀ مذکور تهیه نماید.
این مقالات به قلم انگلس و زیر نظر کارل مارکس تهیه و تنظیم شد و به امضای کارل مارکس در روزنامۀ تریبیون درج گردید. از این روی سالیان دراز در جنبش بین المللی کارگری این مقالات به عنوان اثر مارکس شهرت داشت، تا اینکه در سال 1931 با انتشار نخستین مکاتبات میان مارکس و انگلس این مطلب روشن شد که نگارنده اصلی مقالات فردریش انگلس بوده است و نه مارکس.
در این کتاب که یکی از آثار برجستۀ تئوریک مارکس و انگلس به شمار میرود، ماهیت و نقش طبقات در تکانهای عظیم اجتماعی و مبارزات طبقاتی شالهای 1848 به بعد آلمان، با دقت خاص این اندیشمندان بزرگ پرولتری مورد بررسی تاریخی قرار گرفته است.
نقل از ترجمۀ فارسی کتاب انقلاب و ضد انقلاب در آلمان. کتاب جلد سفید، مترجم نامشخص


انقلاب 1848 آلمان
حکایت یک شکست
2-2
انقلاب و ضد انقلاب در آلمان

آلمان در آستانۀ انقلاب
..... هر تلاطم انقلابی باید بر پایۀ یک نیاز اجتماعی مبتنی باشد که نهادهای فرتوت مانع ارضاء آن می گردند. این نیاز ممکن است هنوز آن چنان برای همگان ملموس نباشد که یک موفقیت فوری را تضمین کند، ولی هر کوششی برای سرکوب قهری، آنرا مرتباً نیرومند تر به جلو خواهد راند، تا زمانی که بند های خود را بگسلد. بنابر این اگر یک بار شکست خوردیم، کاری جز اینکه دوباره از اول بیاغازیم نداریم و تنفس احتمالاً بسیار کوتاهی که میان پایان پردۀ اول و آغاز پردۀ دوم جنبش به ما ارزانی شده، خوشبختانه به ما فرصت کار بسیار لازمی را می دهد: فرصت بررسی عللی که هم وقوع قیام اخیر و هم شکست آن را اجتناب ناپذیر می ساخت، عللی که آن ها را نه در کوشش ها، استعدادها، اشتباهات و خطاهای تصادفی، یا خیانت های برخی از رهبران باید جستجو نمود، بلکه در موقعیت عام اجتماعی و در شرایط هستی یکایک مللی که دستخوش تلاطم شده بودند......
...اما هرگاه علل موفقیت های ضد انقلاب جستجو شود، از همه طرف با این پاسخ حاضر و آماده روبرو می شویم که فلان آقا یا فلان شهروند به مردم "خیانت" ورزید، چنین پاسخی بر حسب شرایط، ممکن است درست یا نادرست باشد، ولی تحت هیچ شرایطی چیزی را توضیح نمیدهد- حتی روشن نمی کند که چگونه "مردم" به خود اجازه دادند تا آنطور به آن ها خیانت شود....
....هیچ آدم عاقلی هرگز نمی تواند باور کند که یازده مرد غالباً با استعدادهای متوسط از روی حسن نیت یا بد طینتی قادر بودند که در طول سه ماه یک ملت 36 میلیونی را به قهقرا بکشانند. مگر آنکه آن 36 میلیون هم به اندازۀ همان یازده نفر راه خود را نمی شناختند.....
......در کشورهای سلطنتی و فئودالی رسوم تشریفاتی دربار و اشرافیت جزء ضروری موجودیت خرده بورژوای است؛ و از بین رفتن این رسوم احتمالاً بخش بزرگی از آنها را به هلاکت خواهد کشاند. در شهرهای کوچکتر غالباً یک ساخلوی نظامی، یک حکومت محلی و یک دادگاه با پیروانش پایۀ رفاهشانرا تشکیل می دهد؛ و در صورت محرومیت از آن، آنگاه مغازه داران، خیاطان، کفاشان و نجاران به قعر فنا در خواهند غلطید. و به همین سبب آنها دائماً در بیم و امید به سر می برند- امید رسیدن به صفوف طبقۀ ثروتمند تر و بیم از تنزل یافتن به شرایط پرولتاریا، و یا حتی بینوایان؛ امید بسط منافع خود از طریق گرفتن سهمی در دایرۀ امور دولتی و وحشت از اینکه مبادا با مخالفت بی موقع، خشم دولتی را برانگیزد که قادر است با گرفتن بهترین مشتریانش به حیات واقعی وی خاتمه بخشد؛ این طبقه که مالک اندک وسایلی است، و احساس نا امنی وی با مقدار تملکش نسبت معکوس دارد- به شدت در نظراتش متزلزل می باشد. وی در حالی که تحت یک حکومت فئودالی یا سلطنتی قدرتمند، چاکر و مطیع است، زمانی که طبقۀ بورژوازی در حال اوجگیری است به سوی لیبرالیسم روی می آورد و به محض اینکه بورژوازی حاکمیت خود را مستحکم نماید، وی دچار عوارض روحی دمکراتیک قهرآمیز می شود؛ ولی به مجرد اینکه طبقۀ پائین تر از خود آنها، یعنی پرولتاریا اقدام به جنبش مستقلانه خود نماید، آنگاه نالان به قعر وحشت زدگی و بیچارگی سقوط می کند.....

....پیدایش شرایط هستی یک طبقه پرولتاریای بیشمار، قدرتمند، متمرکز و هوشمند پابه پای رشد شرایط هستی یک طبقۀ بورژوای بیشمار، ثروتمند، متمرکز و مقتدر به پیش میرود. جنبش طبقۀ کارگر تا زمانی که تمام بخش های مختلف بورژوازی، و به ویژه مترقی ترین بخش آن، یعنی کارخانه داران بزرگ، قدرت سیاسی را تسخیر و دولت را بر حسب نیازهایشان تغییر شکل نداده اند، هرگز خود مستقل نبوده و هیچگاه حامل خصلت های کاملاً پرولتاریایی نیست....
....اما تودۀ طبقۀ کارگر در آلمان در استخدام آن صاحبان صنایع مدرنی نبود که انگلستان نمونه های بارز آن را به دست می دهد، بلکه در خدمت استادکاران کوچکی قرار داشت که مجموعۀ سبک کارشان صرفاً بازمانده های قرون وسطائی است....

نقل از ترجمۀ فارسی کتاب انقلاب و ضد انقلاب در آلمان. کتاب جلد سفید، مترجم نامشخص
مقالۀ آلمان در آستانۀ انقلاب به قلم فردریش انگلس

دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۳

انقلاب 1848 آلمان حکایت یک شکست (1)

انقلاب 1848 آلمان
حکایت یک شکست
1-1

کشورهای ژرمنی (آلمان) تا قبل از انقلاب 1848، همچنان تجزیه شده باقی مانده بودند. و غالب دولتهای کنفدراسیون ژرمنی مانند پروس و اتریش پس از کنگرۀ وین به سلطنت مطلقه بازگشتند. تنها چند دولت در جنوب، مانند باویِر و دوک نشین باده، قانون اساسی داشتند. پروس و امپراتوری اتریش بزرگترین کشورهای فدراسیون ژرمنی، در آن فدراسیون مؤثرتر از دیگران بودند و غالباً به خاطر سیادت، در ستیز به سر می بردند. پروس سرتاسر، در انقیاد اشراف ارضی به سر می برد، و طرفداران اصلاحات بورژوایی به زندان می افتادند.
انقلاب بورژوایی که آلمان را فرا گرفت، قبل از هر چیز، به خاطر مسئلۀ اتحاد کشورها بود. تکه پارگی آلمان، مرکب از 35 دولت، مانع اصلی رشد آن سرزمین بود. سِرواژ- نوع خاصی از رژیم ارباب و رعیتی- در برخی از کشورهای کنفدراسیون ملغی شده بود با این همه امتیازات فئودالی که بر کشاورزی سایه انداخته بود، اثر تعیین کننده داشت.
آلمان به لحاظ صنعت و کشاورزی نسبت به فرانسه عهد انقلاب بورژوایی قرن هجده، توسعه یافته تر بود. در عوض بورزوازی آلمان، از نظر سیاسی، عقب مانده تر از بورژوازی قرن هجدهم فرانسه بود، و طبقۀ کارگر نوظهور وی را به وحشت می انداخت. برخلاف بوژوازی فرانسه در قرن هجدهم، بورژوازی آلمان محتاط، ترسان و بی شهامت، آماده بود که به مردم خیانت ورزد و به جای نبرد علیه اشراف ارضی به یاری مردم، با اشراف و همۀ نیروهای کهنه، علیه کارگران و دهقانان هم داستان شود. اشراف ارضی در آلمان خصم سرسخت هر نوع تغییراتی بودند و همانطور که گفته شد، بورژوازی آلمانی، ترسان از طبقۀ کارگر، از قرار گرفتن در رأس جنبش سرباز می زد. با نزدیک شدن نشانه های طوفان انقلاب، پادشاه و اشراف پروس به امتیازات خود چسبیده بودند و خیال هیچ گذشتی نداشتند.
در مارس 1848 تظاهرات تهدید آمیزی در برلن به وقوع پیوست. شاهزاده گیوم ولیعهد، دستور تیراندازی به سوی مردم داد. فوراً کوچه ها از سنگر ها پر شدند و رزمندگان 13 تا 14 ساعت متوالی جنگیدند. کارگران در صفوف نخست بودند. با وجود آنکه 14 هزار سرباز و 36 توپ علیه این سنگر ها به کار می رفت، نیروهای منظم موفق نشدند مقاومت کارگران را، که متکی به همۀ مردم بود، در هم شکنند.
پادشاه فردریک-گیوم چهارم پیامی خطاب به "برلنی های عزیزش" فرستاد و قطع جنگ را خواستار شد. وی علت جنگ را این دانست که گلولۀ دو سرباز "خود به خود در رفته است". این بیانیۀ کذب آمیز، هیچ تأثیری نگذاشت. پادشاه ناگزیر شد که سپاهش را خارج کند. مردم، هنگام حمل کشته شدگان در خیابانها و در جلوی کاخ شاهی، از پادشاه، که در بالکن کاخش ظاهر شده بود، خواستند که مسئول این قتل عام معرفی شود. پادشاه که از ترس می لرزید، با رنگ پریده، ناگزیر شد در برابر جنازه هایی که کشتۀ خودش بودند، ظاهر شود. بورژوازی آلمان از بدو انقلاب اشراف ارضی و پادشاه را حمایت می کرد.
مردان سیاسی بورژوازی آلمان با قدرت پادشاه همداستان شدند. در مجلس ملّی پروس که در 1848 گشایش یافت، یک کارگر و یک پیشه ور وجود داشت، بقیه نمایندگان به بورژوازی و اشراف ارضی تعلق داشتند. جنبش دهقانی وسیعی در 1848 در چند منطقه پدید آمد و مجلس پروس که طرح الغاء عوارض فئودالی را رد کرده بود، حمایت دهقانان را از دست داد.
بورژوازی کوشید از انقلاب برای متحد ساختن دولتهای آلمانی بهره گیرد، اما این عمل را با تردید انجام می داد. زیرا از اشتراک منافع پادشاهان و مالکان ارضی بیم داشت. بدینسان این اقدامات از پیش محکوم به شکست بود. پارلمان که از نمایندگان اشرافیت ارضی و بورژوازی تشکیل می شد، بحث پایان ناپذیری را در اطراف قانون اساسی ژرمنی ادامه می داد. هنگامی که حکومت پروس گارد ملی تشکیل یافته توسط لهستانیها در پُسنانی را پراکنده ساخت، پارلمان فرانکفورت این عمل خشونت آمیز را تأیید کرد.
در حالیکه پارلمان ژرمنی به بحث های بی پایان مشغول بود، مالکان ارضی و شاهزادگان آلمانی نیروهای خود را برای غلبه بر انقلاب فراهم آوردند. در نوامبر 1848 پادشاه پروس مجلس ملی آن کشور را منحل کرد و نمایندگان از فرا خواندن ملت به منظور مقاومت در برابر این اقدام ترسیدند و به ملایمت پراکنده شدند.
1-2

مارکس و انگلس موضع کاملاً وفادارانه ای نسبت به اصول انقلاب چه در مورد مسئلۀ اتحاد آلمان و چه در مورد انقلاب بورژوایی آلمان به طور کلی اتخاذ کردند. آنان در ماه آوریل 1848 به آلمان آمدند و در رنانی، منطقۀ صنعتی پیشرفته، ساکن شدند.
در ژوئن 1848 در کولونی روزنامۀ "راین نوین" منتشر شد، که زیر نظر مارکس تبدیل به کانون اتحاد همۀ نیروهای انقلابی آلمان گردید. در نظر مارکس و طرفدارانش هدف اصلی سرنگونی حکومت های فئودالی آلمان و تشکیل یک جمهوری دمکراتیک متحد که همۀ کشورهای آلمانی را در خود جای دهد، بود. جمهوری دمکراتیک به نظر مارکس و انگلس نقطۀ حرکتی به جانب سوسیالیسم است. آنان در درون جنبش کارگری در برابر کسانی قرار می گرفتند که مخالف نبرد انقلابی بودند.
مارکس و انگلس همچنین به انتقاد جدی از کسانی دست زدند که می پنداشتند طبقۀ کارگر قادر است به تنهایی مبارزه کند و از متحدان خویش چشم بپوشد- دهقانان و عناصر انقلابی بورژوازی.  مارکس موفق شد که اکثریت اعضای اتحادیۀ کارگری کولونی را که خود در رأس آن قرار داشت، به دنبال خود بکشاند.

در بهار 1849 مجلس فرانکفورت سرانجام یک قانون اساسی برای همۀ آلمان تدوین کرد. بورژوازی آلمانی جز آنکه به پادشاه پروس تاج امپراتوری آلمان "بدون اتریش" را پیشنهاد کند، اقدام دیگری به نظرش نرسید. وی بی همتایانه خود را به سوی فاتحان انداخت و خود را به آنان چسباند. اما فردریک-گیوم چهارم با تحقیر این پیشنهاد را نپذیرفت و گفت که مایل نیست "تاج را از درون گل و لای بیرون آرد". و قانون اساسی را که در فرانکفورت تدوین شده بود، نیز نپذیرفت. حکومت اتریش و دیگر دولتهای آلمانی از پادشاه پروس تقلید نمودند.
مردم اجرای قانون اساسی را می طلبیدند، شورشی به وقوع پیوست. این شورش در دِرِسدِن پایتخت ساکس شدت بی سابقه ای یافت. تنها دخالت نیروهای نظامی توانست آن را تا حدودی خاموش کند.
در رنانی نیز قانون اساسی با یک جنبش انقلابی حمایت شد. روز جمعه 10 مه 1849، انگلس از کولونی به البرفیلد شهر بزرگ کارگری منطقۀ راین رفت و در آنجا کار ساختن سنگرها را هدایت کرد. به ترتیب دادن و جمع کردن قطعات توپ پرداخت.
طغیان رنانی به زور ارتش 110 هزار نفری که از پروس و سایر کشورهای آلمانی گرد آمده بودند، سرکوب شد. حکومت پروس پس از در هم شکستن قیام، "روزنامۀ راین نوین" را توقیف کرد (19 ماه مه 1849). در واپسین شمارۀ روزنامه به عنوان وداع که با جوهر قرمز چاپ شده بود، مارکس خطاب به کارگران کولونی نوشت: "نویسندگان روزنامۀ "راین نوین" در هنگام وداع از شما به خاطر علاقه ای که از خود ابراز کردید، سپاسگزارند. همه جا و همیشه آخرین کلام آنان رهائی طبقۀ کارگر خواهد بود".
بورژوازی بزرگ و نیز اکثریت بورژوازی کوچک از خود بی عزمی نشان دادند و به انقلاب خیانت ورزیدند. در انقلاب نا تمام آلمان این بورژوازی نبود که سهم تعیین کننده داشت. در این انقلاب خلق به عنوان مؤثرترین نیرو عمل می کرد. توده های مردم که به خوبی سازمان نیافته بودند، کارگران و دهقانان آلمان نتوانستند نه حکومت فئودالی را سرنگون سازند و نه جمهوری دمکراتیکی پدید آورند. مالکان ارضی و دودمانهای فئودالی به علت خیانت بورژوازی و قلّت تجربۀ پرولتاریا بر سریر قدرت باقی ماندند.


-         برگرفته از کتاب تاریخ عصر جدید، جلد اول نوشتۀ: آ. افیموف، ایلیا گالکین، لئوزوبوک، آلکساندر مانسه ویچ، وسوالود اورلوف، ولادیمیر خوستوف؛ ترجمۀ فریدون شایان

جمعه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۳

چپ و حوادث غزه


چپ به دنبال عدالت است - بگذار لیبرال ها هرچه می خواهند بگویند و هر بحث فلسفی را که می خواهند پیش بکشند. از این رو در مقابل هرگونه تضادی در جامعه که ریشه آن به بی عدالتی و ستم باز گردد، نمی تواند بی تفاوت باشد. و از آن جهت که انسان را ذاتا شایسته عدالت می داند و برای انسان های ستم کش در سراسر دنیا احترام قائل است و نسبت به ستم و رنج در سراسر دنیا فارغ از مرزهای قراردادی جغرافیایی، نگران و حساس است و خود نیز از انسان های آگاه و مسئول در سراسر جهان همین انتظار را دارد که نسبت به رنج و ستمی که به او و هموطنانش روا داشته می شود، حساس و نگران باشند و واکنش نشان دهند، طبیعتا در برابر هر حادثه ای که هم نوعانش را در هر کجای دنیا در رنج و عذاب قرار دهد، مسئولیت دارد. همان گونه که نسبت به تبعیض حقوق زنان و ستم در حق کارگران، نگران و مسئول است. البته نیروی چپ باید در برابر هر تضادی که در هر جای دنیا وجود دارد و با توجه به سوابق تاریخی آن تضاد، موضع داشته باشد. اما واکنش نشان دادن به تضاد های متعدد و متفاوت در سراسر دنیا، نه ممکن و نه مطلوب است و الاهم و فی الاهم کردن تضاد ها و واکنش نشان دادن نسبت به آن ها در چارچوب استراتژی و تاکتیکی که هر نیروی چپ برای خود تبیین نموده است از ضروریات است.
با این مقدمه می خواهم به این نتیجه گیری برسم که چه حادثه ای در جهان میتواند از حادثه ای که هم اینک در غزه در جریان است، مهم تر و حیاتی تر باشد. کشته شدن بیش از هزار و پانصد نفر از مردم غیر نظامی و بی سلاح، زخمی شدن و بی خانمان شدن عدۀ به مراتب بیشتر از مردمی که سالیان سال است در رنج به سر می برند و علاوه بر آنکه از زمین آبا و اجدادی شان محروم شده اند، سال هاست در اثر محاصره، در شرایط کم غذایی و کم آبی به سر می برند.
من هرگز هوادار گروه های تندرویی مانند حماس نبوده ام و بر طبق نظر رابرت درایفوس در کتاب بازی  شیطانی، و برخی شواهد دیگر، معتقدم این گونه گروههای تند رو، حتی اگر توسط خود اسرائیل و راست جهانی تشکیل نشده باشند هم، نیروهای راست افراطی از وجود آنها خرسندند و ازحرکات نسنجیده آن ها برای اعمال تجاوزکارانه خود بهره برداری می کنند. اما این جا نکاتی وجود دارد؛ اول این که اقدامات تجاوز کارانه و جنایت کارانه راست افراطی اسرائیل موجب محبوبیت گسترده حماس و گروه های مشابه شده است و موجب شده است که این گروه ها، از حالت گروهک های محدود تروریستی بیرون بیایند و واقعاً پایگاه مردمی گسترده ای بیابند که به آنها این ظرفیت را میبخشد که به سازمان های سیاسی مسئول تبدیل شوند که بتوانند در مذاکرات صلح شرکت کنند. از طرف دیگر افراطی گری در طرف اسرائیل، مردم فلسطین وحتی نیروهای دلسوز جهان را کم کم به این نتیجه میرساند که گویا مسئله فلسطین راه حل غیر نظامی ندارد و فقط باید از طریق جنگ حل شود که البته از نظر من این بسیار خطرناک است، نه تنها برای فلسطین بلکه برای کل خاورمیانه و حتی جهان.
در این بین به نظر بنده کاری که از نیروهای مسئول چپ و غیر چپ ولی انسان دوست در جهان برمی آید گسترش و شدت بخشیدن به کمپین توقف جنایت و رسیدگی به وضعیت زندگی غیر قابل تحمل مردم تحت محاصره غزه است برای پدیدار شدن شرایطی مناسب جهت پیگیری مذاکرات صلح مورد قبول طرفین.

چه چیزی در جهان اولویت بیشتری نسبت به اعمال فشار بر روی دولت راست گرای ناتانیاهو دارد برای توقف عملیات نظامی که بسیاری از ناظران بیطرف و کارشناسان سیاسی و خبری از آن به عنوان نسل کشی و جنایت جنگی نام می برند؟