چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۴

زندگینامۀ فردریک انگلس

یادداشت ها 2-5

از کتاب پنج مقالۀ مارکس و انگلس
دربارۀ ایران
ترجمۀ دکتر د. شیخاوندی

زندگینامۀ فردریک انگلس
به قلم مترجم کتاب


فردریک انگلس (1895-1820) یکی از نخستین رهبران کارگران صنعتی است که دوش به دوش مارکس، برای پایه گذاری تئوریِ علمیِ سوسیالیسم [اجتماعی کردن وسایل تولید، یا مالکیت مشاع]، تدوین برنامه های مبارزاتی کارگران اروپایی و ایجاد حزب طبقۀ کارگر، مصمّمانه و پیگیرانه شرکت کرد. وی در شهر «بارمن» آلمان به دنیا آمد. گویا از آغاز جوانی سر شوریده ای داشته مشتاقانه می خواسته در پیکار علیه روابط جامعوی موجود شرکت فعالانه ای داشته باشد. در سال 1841 [مقارن با سلطنت محمد شاه قاجار در ایران] به هنگام گذراندن دورۀ سربازی در برلین، در اوقات فراغت، در جلسات سخنرانی دانشگاه ها حضور می یافت و با افکار نو آشنا می شد. در همین سال ها، همانند مارکس، انگلس نیز به جناح چپ پیروان جوان هگل پیوست و به دنبال آن، در سن 22 سالگی، نخستین اثر انتقادی خود را زیر عنوان «شلینگ و اشراق» (1842) نوشت و طی آن از نتیجه گیری های محافظه کارانه و نیز تناقضات مربوط به دیالکتیک غیر مادی «شلینگ» انتقاد کرد.
بنا به خواست پدرش، انگلس عازم لندن شد تا در آن جا علم تجارت آموزد. انگلستان که درآن عصر پیشرفته ترین کشور صنعتی به شمار می رفت و خاستگاه اصلی طبقۀ جدید، یعنی کارگران صنعتی، محسوب می شد، تجارب ارزنده  ای در اختیار انگلس شوریده سر گذاشت و وی در این کشور فرصت یافت تا از نزدیک شاهد زندگی و کار مرارت بار و جانکاه کارگران صنعتی باشد. متأثر از استثمار بی رحمانه، انگلس به ریشه های درد و علل حاکم بر شرایط تحمل ناپذیر کارگران اندیشید و به مطالعۀ نقایص جنبش «منشوریان» [چارتیست ها]، که ساده لوحانه و خیال پردازانه برکناری داوطلبانۀ قدرت سرمایه داری را تبلیغ می کردند، آغاز کرد.
نتیجۀ این  مطالعات به صورت کتابی تحت عنوان «یاری به نقد اقتصاد سیاسی» (1844) انتشار یافت. مارکس آن را یک اثر درخشان در زمینۀ طبقه بندی های اقتصادی و «شرایط زیست طبقۀ کارگر در انگلستان» نامید (1845). در این اثر انگلس آیندۀ تابناک طبقۀ کارگر و نیز رسالت تاریخ ساز آن را بیان کرد. انگلس نخستین کسی بود که اظهار داشت کارگران صنعتی تنها یک طبقۀ زحمتکش نیستند بلکه طبقه ای هستند که در راه رهایی خود و زحمتکشان دیگر پیکار می کنند. بدین سان انگلس در انگلستان به جای آموختن فنون مال اندوزی از راه تجارت، بینش سوسیالیسم [اجتماعی شدن وسایل تولید] و نابودیِ استثمار فرد از فرد را پذیرفت. پس از اندکی او انگلستان را ترک کرد و رهسپار پاریس شد و در این شهر بود که خجسته آشنایی دو رادمرد تاریخ نوین تحقق یافت. آشنایی انگلس با مارکس آغاز یک پیوند عمیق اندیشه ای، عاطفی، کاری، مبارزاتی و حتی خانوادگی شد. در تاریخ مدوّن جهان چنین جفت اندیشمند و مبارزی را سراغ نداریم که بدین حدّ اندیشه، بینش، مبارزه و خلاقیت مشترکشان در هم عجین شده باشد.
طی سال های 46-1844، این دو مشترکاً کتاب «خانوادۀ مقدس» و «ایدئولوژی آلمانی» را نوشتند. هدف از انتشار این کتاب ها انتقاد از فلسفۀ هگل، فویر باخ و پیروان دیگر آنان بود. انگلس با هم اندیشی مارکس پایۀ «مادی گرایی تاریخی و مادی گرایی استدلالی (ماتریالیسم دیالکتیک)» را بنا نهاد و در ضمن در سازمان کارگری «اتحاد کمونیست» فعالانه به فعالیت پرداخت. در سال 1847 انگلس خطوط اصلی مرامنامۀ «اتحاد کمونیست» را تحت عنوان «اصول مکتب اشتراکی» نوشت. بر اساس همین مرامنامه بود که اندکی بعد با همکاری مارکس «بیانیۀ حزب کمونیست» (1848) تدوین یافت که طی آن تولد ایده ئولوژی جدید طبقۀ نوخاستۀ کارگر صنعتی اعلام شد.
به عنوان روزنامه نگار انگلس نقش فعّالی در پراکندن آراء و افکار مربوط به تئوری و عمل مبارزات طبقاتی زحمتکشان ایفا کرد. در وقایع انقلاب 49-1848 وی دوش به دوش نیروهای انقلابی به نبرد پرداخت و عملاً در میدان انقلاب با تجارب انقلابی آب دیده شد. پس از شکست انقلاب ناچار انگلس آلمان را ترک گفت. در سال بعد وی تجارب، مشاهدات و نظرات خود را در دو کتاب تحت عناوین «جنگ دهقانی در آلمان» و «انقلاب و ضد انقلاب در آلمان» انتشار داد. در این دو اثر انگلس داهیانه نقش دهقانان را به عنوان هم رزم و هم سنگر کارگران صنعتی توصیف کرده از دسایس و حیله های سرمایه داری پرده برداشت.
پس از استقرار در انگلستان انگلس نیز، به همراه مارکس، به جنبش کارگری پیوست و برای تشکیل «بین الملل اول» کوشش فراوان نمود و به طور بی امان مبارزه بر علیه خرده بورژوازی و نظرات آنارشیستی (بی دولتی) را ادامه داد.
انگلس به مدت چهل سال غم خوار وفادار مارکس بود و به انواع متعدّد در تهیه، تحریر و تدوین کتاب «سرمایه» به وی کمک کرد. اغلب این کمک از حد فکری گذشته جنبۀ مالی و مادی به خود می گرفت. بدون حمایت بی دریغ مالی و اندیشه ای انگلس و پیگیریِ صادقانۀ وی شاید هرگز کتاب عظیم «سرمایه» آفریده نمی شد. پس از درگذشت مارکس (1883) انگلس جلد دوم و سوم آن را انتشار داد. به هنگامی که «سرمایه» در حال تدوین بود، انگلس پیگیرانه دربارۀ تئوری مادی گرایی تاریخی و دیالکتیکی کار می کرد که نتیجۀ آن عبارت از نشریاتی است که تحت عناوین زیر انتشار یافتند:
لودویگ فویرباخ و پایان فلسفۀ کلاسیک آلمانی (1886).
ضد دورینگ (1878) (شامل مقالات فلسفی، علوم طبیعی و علوم جامعوی).
ریشۀ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت (1844).

علاوه بر این ها انگلس تئوریِ مادی گرایی دیالکتیکی را در علوم طبیعی نیز به کار گرفت. بسیاری از کشفیات علمی قرن بیستم را داهیانه پیش بینی کرد. وی یکی از پیشتازان و پایه گذاران تئوریِ معرفت و جامعه شناسی علم است. انگلس در تمام طول حیات جامعوی خود فعالانه در مسائل سیاسی اروپا شرکت کرده به عنوان هم رزم و هم سنگر مارکس، یکی از چهره های تابناک جنبش طبقۀ کارگری جهان شناخته می شود. 

چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۴

زندگینامۀ کارل مارکس

یادداشت ها 1-5

از کتاب پنج مقالۀ مارکس و انگلس
دربارۀ ایران
ترجمۀ دکتر د. شیخاوندی

زندگینامۀ کارل مارکس
به قلم مترجم کتاب
یادداشت ها 1-5

از کتاب پنج مقالۀ مارکس و انگلس
دربارۀ ایران
ترجمۀ دکتر د. شیخاوندی

زندگینامۀ کارل مارکس
به قلم مترجم کتاب


کارل مارکس (1883-1818) کاشف تئوری ارزش افزوده، واضع جامعه شناسی معرفت و جامعه شناسی طبقات، بنیادگذار فلسفۀ مادی گرایی تاریخی، منقّد بزرگ اقتصاد سیاسی، مکوّن مرام اشتراکی و بالاخره رهبر و معلّم زحمتکشان، به ویژه کارگران صنعتی است. وی در سال 1818 در یک خانوادۀ یهودی آلمانی در شهر «تریِر» به دنیا آمد. در سال 1835 تعلیمات متوسطه را در زادگاه خود به پایان رسانید و برای ادامۀ تحصیل نخست به بن و سپس به برلین رفت. در 23 سالگی رسالۀ دکترای فلسفۀ خود را تحت عنوان «تفاوت ماهیت فلسفه در آثار دموکریت و اپیکور» به دانشگاه ینا ارائه داد و قبول شد (1841).
در این ایام آراء هگل در محافل روشنفکران آلمان نفوذ چشمگیری داشت؛ و عده ای از ترقی خواهان به جنبه های مترقی فلسفۀ هگل گرویده بودند. مارکس، به عنوان دانشجوی جوان کوشنده نمی توانست به جریانات فکری زمان و فضای زیست خود بی تفاوت باشد. بدین جهت متأثر از اندیشه های هگل به جناح «چپ رو» پیروان جوان هگل پیوست.
با وجود این که فلسفۀ هگل بر بنیادی ایدئالیستی استوار بوده کلاً جنبۀ محافظه کارانه داشت، ولی مارکس با استفاده از قالب ها و الگوهای دیالکتیک هگلی توانست از آن نتایج مادی و مترقی استنتاج کند. یا به معنی دیگر مارکس فلسفۀ هگل را از آسمان لاهوتی به زمین ناسوتی کشید و بدان هستی دهری، استوار بر کنش، بینش و خیزش زمینیان بخشید.
در سال 1842 مارکس به عضویت هیأت تحریریۀ «روزنامۀ راین» درآمد و در اندک مدتی این روزنامه را به ارگان دموکراسی انقلابی تبدیل کرد. در جریان مبارزات عملی و پژوهش های نظری مارکس فلسفۀ هگل را به خاطر گرایش های سازشکارانه و استنتاج های سیاسی ارتجاعی به کنار گذاشت.
طی درگیری با پیروان جوان هگل، مارکس به فلسفۀ مادیگرایی (ماتریالیسم) روآورد. اطلاعات مارکس دربارۀ قوانین تحوّل جامعه و توسعۀ واقعی اقتصادی و نیز فلسفۀ فویر باخ در دگرگونی اندیشه های وی نقش تعیین کننده ای ایفا کرد. در اثر تحوّل فکری، به تدریج مارکس جهان بینیِ طبقاتی خود را از دست داد و به جهان بینی نویی گروید و در نتیجه از مکتب دموکراسیِ انقلابی به انقلاب کارگران صنعتی (پرولتاریا) ارتقاء انقلابی یافت (1844). این انقلاب ذهنی مارکس نتیجۀ مستقیم شورای انقلابی کارگران سیلزی در آلمان بود. پیرو شرکت در مبارزات کارگری آلمان و دفاع از منافع کارگران، مارکس، به عنوان سردبیر «روزنامۀ راین» به فرانسه تبعید و خود روزنامه توقیف شد. در پاریس با همکاریِ عده ای از رادیکال ها، از آن جمله فردریک انگلس، مارکس «سالنامۀ آلمانی-فرانسوی» را در سال 1844 انتشار داد. در همین سال دو اثر دیگر از وی تحت عناوین «نقد فلسفۀ حقوق هگل» و «مسألۀ یهود» منتشر شد. در مقالۀ اخیر بود که برای بار نخست مارکس نقش تاریخ ساز کارگران صنعتی را بیان کرده، گریزناپذیریِ انقلابِ کارگری در جهان را پیش بینی کرد و به عنوان وسیلۀ اجرای چنین انقلابی، پیوند جنبش طبقۀ کارگری را با بینش علمیِ ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک «مادیگری تاریخی و استدلالی» ضروری شمرد. در جریان تهیه و تدوین «سالنامۀ آلمانی-فرانسوی» بود که مارکس و انگلس در پاریس با هم آشنا شدند و این آشنایی به تدریج به دوستی خلل ناپذیر دو اندیشمند بی همتای جهان انجامید. این دو به یاریِ همدیگر، جهان بینی نویی را پایه ریزی کرده، برپایی «جهان نویی» را به دست «انسان نو» نوید دادند.
نتایج پژوهش های علمی و تئوری های جدید در آثار زیر متبلور شدند:
1- دست خط اقتصادی فلسفی (1844)
2- خانوادۀ مقدس (1845)
3- ایدئولوژی آلمانی (46-1845) (با همکاری انگلس)
4- تزهایی دربارۀ فویر باخ (1845)
5- فقر فلسفه (1847)
6- گروند ریسه (مبانی نقد اقتصاد سیاسی...)
در سال 1847 مارکس به بلژیک رفت و در آنجا به گروه زیر زمینی موسوم به «اتحاد کمونیست» پیوست و در دومین کنگرۀ آن فعالانه شرکت کرد. بنا به درخواست کنگره، مارکس و انگلس مأموریت یافتند که مرامنامۀ «اتحاد کمونیست» را بنویسند. نتیجۀ همکاری، هم اندیشی و هم آرمانیِ این دو دوست مبارز «بیانیۀ حزب کمونیست» (1848) بود که در جهان تحت عنوان «مانیفست حزب کمونیست» شهرت یافت. این کتابچه که چکیدۀ بینش فلسفی، عقیدتی، سیاسی، جامعوی، و اقتصادی مکتب جدید «سوسیالیسم علمی» را به زبان شیوا و در عین حال برّانی ارائه می داد، به اندک مدتی، جزو آثار «ضالّه» درآمد و در اروپا خوانندگان و مترجمان آن تحت انواع تضییقات قرار گرفتند.
در جریان شعله ور شدن انقلاب 49-1848 آلمان، مارکس به میهن خویش بازگشت و در خط اول مبارزۀ سیاسی قرار گرفت. او بار دیگر «روزنامۀ راین نو» را به عنوان سلاح نبرد به کار گرفت و در راه دفاع از منافع طبقۀ کارگر، آن را به زبان برّان زحمت کشان آلمان تبدیل کرد. بعد از نا کامیِ انقلاب، ارتجاع «روزنامۀ راین نو» را بی درنگ توقیف کرده، سردبیر آن را از آلمان به تبعید فرستاد (1849). مارکس ناچار برای همیشه در انگلستان مستقر شد و به کارهای سیاسی، علمی و ایدئولوژیک خود ادامه داد.
تجربۀ انقلاب بورژوایی اروپا در سال های 49-1848 اهمیت شایانی در تدوین تئوریِ انقلاب سوسیالیستی، مبارزۀ طبقاتی و دیکتاتوریِ کارگران صنعتی داشته است. در کتاب «مبارزۀ طبقاتی در فرانسه» (1850) با پیش کشیدن لزومِ اتحاد کارگران و دهقانان برای واژگون کردن نظام سرمایه داری خط مشی برپایی جامعۀ سوسیالیستی را مشخص نمود. در کتاب «هجدهم برومر لوئی بنا پارت» (1852) تاکتیک های مبارزاتی زحمتکشان را معین کرد.
بررسی نتایج حاصل از ناکامی نخستین دولت کارگری جهان، یعنی «کمون پاریس» (1871)، که طی آن نخستین پرچم سرخ کارگران بر فراز سنگرهای شهر پاریس به اهتزاز درآمد، مارکس شکل حکومت دیکتاتوری کارگری را، به قصد پاسداری از دست آوردهای انقلاب در مرحلۀ گذر به سوسیالیسم کشف کرد. در کتاب «نقد برنامۀ گوتا» (1875) مارکس نظریۀ کمونیسم علمی (در مقایسه با کمونیسم تخیلی) را بیشتر بسط داد.
اقتصاد سیاسی همیشه در کانون اندیشۀ مارکس قرار داشت؛ به همین مناسبت بیشترین بخش زندگانیِ خلاقِ خود را به نوشتن اثر عظیم خود به نامِ «سرمایه» اختصاص داد. جلد اول سرمایه در سال 1857 انتشار یافت، ولی کار پیگیر، عسرت و تنگدستی مداوم و مبارزۀ بی امان به خاطر زحمتکشان، زندگیِ پربارِ مارکس را کوتاه کرد و دیگر نتوانست چاپ جلد دوم «سرمایه» را ببیند. وی در سال 1883 در لندن درگذشت و کار رهبری مبارزۀ طبقۀ کارگر و انتشار آثار مربوط به ایدئولوژیِ این طبقه، از آن جمله چاپ جلد دوم (1885) و جلد سوم (1894) «سرمایه» را به هم رزم، هم اندیش و هم دل خود فردریک انگلس وا گذاشت.


کارل مارکس (1883-1818) کاشف تئوری ارزش افزوده، واضع جامعه شناسی معرفت و جامعه شناسی طبقات، بنیادگذار فلسفۀ مادی گرایی تاریخی، منقّد بزرگ اقتصاد سیاسی، مکوّن مرام اشتراکی و بالاخره رهبر و معلّم زحمتکشان، به ویژه کارگران صنعتی است. وی در سال 1818 در یک خانوادۀ یهودی آلمانی در شهر «تریِر» به دنیا آمد. در سال 1835 تعلیمات متوسطه را در زادگاه خود به پایان رسانید و برای ادامۀ تحصیل نخست به بن و سپس به برلین رفت. در 23 سالگی رسالۀ دکترای فلسفۀ خود را تحت عنوان «تفاوت ماهیت فلسفه در آثار دموکریت و اپیکور» به دانشگاه ینا ارائه داد و قبول شد (1841).
در این ایام آراء هگل در محافل روشنفکران آلمان نفوذ چشمگیری داشت؛ و عده ای از ترقی خواهان به جنبه های مترقی فلسفۀ هگل گرویده بودند. مارکس، به عنوان دانشجوی جوان کوشنده نمی توانست به جریانات فکری زمان و فضای زیست خود بی تفاوت باشد. بدین جهت متأثر از اندیشه های هگل به جناح «چپ رو» پیروان جوان هگل پیوست.
با وجود این که فلسفۀ هگل بر بنیادی ایدئالیستی استوار بوده کلاً جنبۀ محافظه کارانه داشت، ولی مارکس با استفاده از قالب ها و الگوهای دیالکتیک هگلی توانست از آن نتایج مادی و مترقی استنتاج کند. یا به معنی دیگر مارکس فلسفۀ هگل را از آسمان لاهوتی به زمین ناسوتی کشید و بدان هستی دهری، استوار بر کنش، بینش و خیزش زمینیان بخشید.
در سال 1842 مارکس به عضویت هیأت تحریریۀ «روزنامۀ راین» درآمد و در اندک مدتی این روزنامه را به ارگان دموکراسی انقلابی تبدیل کرد. در جریان مبارزات عملی و پژوهش های نظری مارکس فلسفۀ هگل را به خاطر گرایش های سازشکارانه و استنتاج های سیاسی ارتجاعی به کنار گذاشت.
طی درگیری با پیروان جوان هگل، مارکس به فلسفۀ مادیگرایی (ماتریالیسم) روآورد. اطلاعات مارکس دربارۀ قوانین تحوّل جامعه و توسعۀ واقعی اقتصادی و نیز فلسفۀ فویر باخ در دگرگونی اندیشه های وی نقش تعیین کننده ای ایفا کرد. در اثر تحوّل فکری، به تدریج مارکس جهان بینیِ طبقاتی خود را از دست داد و به جهان بینی نویی گروید و در نتیجه از مکتب دموکراسیِ انقلابی به انقلاب کارگران صنعتی (پرولتاریا) ارتقاء انقلابی یافت (1844). این انقلاب ذهنی مارکس نتیجۀ مستقیم شورای انقلابی کارگران سیلزی در آلمان بود. پیرو شرکت در مبارزات کارگری آلمان و دفاع از منافع کارگران، مارکس، به عنوان سردبیر «روزنامۀ راین» به فرانسه تبعید و خود روزنامه توقیف شد. در پاریس با همکاریِ عده ای از رادیکال ها، از آن جمله فردریک انگلس، مارکس «سالنامۀ آلمانی-فرانسوی» را در سال 1844 انتشار داد. در همین سال دو اثر دیگر از وی تحت عناوین «نقد فلسفۀ حقوق هگل» و «مسألۀ یهود» منتشر شد. در مقالۀ اخیر بود که برای بار نخست مارکس نقش تاریخ ساز کارگران صنعتی را بیان کرده، گریزناپذیریِ انقلابِ کارگری در جهان را پیش بینی کرد و به عنوان وسیلۀ اجرای چنین انقلابی، پیوند جنبش طبقۀ کارگری را با بینش علمیِ ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک «مادیگری تاریخی و استدلالی» ضروری شمرد. در جریان تهیه و تدوین «سالنامۀ آلمانی-فرانسوی» بود که مارکس و انگلس در پاریس با هم آشنا شدند و این آشنایی به تدریج به دوستی خلل ناپذیر دو اندیشمند بی همتای جهان انجامید. این دو به یاریِ همدیگر، جهان بینی نویی را پایه ریزی کرده، برپایی «جهان نویی» را به دست «انسان نو» نوید دادند.
نتایج پژوهش های علمی و تئوری های جدید در آثار زیر متبلور شدند:
1- دست خط اقتصادی فلسفی (1844)
2- خانوادۀ مقدس (1845)
3- ایدئولوژی آلمانی (46-1845) (با همکاری انگلس)
4- تزهایی دربارۀ فویر باخ (1845)
5- فقر فلسفه (1847)
6- گروند ریسه (مبانی نقد اقتصاد سیاسی...)
در سال 1847 مارکس به بلژیک رفت و در آنجا به گروه زیر زمینی موسوم به «اتحاد کمونیست» پیوست و در دومین کنگرۀ آن فعالانه شرکت کرد. بنا به درخواست کنگره، مارکس و انگلس مأموریت یافتند که مرامنامۀ «اتحاد کمونیست» را بنویسند. نتیجۀ همکاری، هم اندیشی و هم آرمانیِ این دو دوست مبارز «بیانیۀ حزب کمونیست» (1848) بود که در جهان تحت عنوان «مانیفست حزب کمونیست» شهرت یافت. این کتابچه که چکیدۀ بینش فلسفی، عقیدتی، سیاسی، جامعوی، و اقتصادی مکتب جدید «سوسیالیسم علمی» را به زبان شیوا و در عین حال برّانی ارائه می داد، به اندک مدتی، جزو آثار «ضالّه» درآمد و در اروپا خوانندگان و مترجمان آن تحت انواع تضییقات قرار گرفتند.
در جریان شعله ور شدن انقلاب 49-1848 آلمان، مارکس به میهن خویش بازگشت و در خط اول مبارزۀ سیاسی قرار گرفت. او بار دیگر «روزنامۀ راین نو» را به عنوان سلاح نبرد به کار گرفت و در راه دفاع از منافع طبقۀ کارگر، آن را به زبان برّان زحمت کشان آلمان تبدیل کرد. بعد از نا کامیِ انقلاب، ارتجاع «روزنامۀ راین نو» را بی درنگ توقیف کرده، سردبیر آن را از آلمان به تبعید فرستاد (1849). مارکس ناچار برای همیشه در انگلستان مستقر شد و به کارهای سیاسی، علمی و ایدئولوژیک خود ادامه داد.
تجربۀ انقلاب بورژوایی اروپا در سال های 49-1848 اهمیت شایانی در تدوین تئوریِ انقلاب سوسیالیستی، مبارزۀ طبقاتی و دیکتاتوریِ کارگران صنعتی داشته است. در کتاب «مبارزۀ طبقاتی در فرانسه» (1850) با پیش کشیدن لزومِ اتحاد کارگران و دهقانان برای واژگون کردن نظام سرمایه داری خط مشی برپایی جامعۀ سوسیالیستی را مشخص نمود. در کتاب «هجدهم برومر لوئی بنا پارت» (1852) تاکتیک های مبارزاتی زحمتکشان را معین کرد.
بررسی نتایج حاصل از ناکامی نخستین دولت کارگری جهان، یعنی «کمون پاریس» (1871)، که طی آن نخستین پرچم سرخ کارگران بر فراز سنگرهای شهر پاریس به اهتزاز درآمد، مارکس شکل حکومت دیکتاتوری کارگری را، به قصد پاسداری از دست آوردهای انقلاب در مرحلۀ گذر به سوسیالیسم کشف کرد. در کتاب «نقد برنامۀ گوتا» (1875) مارکس نظریۀ کمونیسم علمی (در مقایسه با کمونیسم تخیلی) را بیشتر بسط داد.
اقتصاد سیاسی همیشه در کانون اندیشۀ مارکس قرار داشت؛ به همین مناسبت بیشترین بخش زندگانیِ خلاقِ خود را به نوشتن اثر عظیم خود به نامِ «سرمایه» اختصاص داد. جلد اول سرمایه در سال 1857 انتشار یافت، ولی کار پیگیر، عسرت و تنگدستی مداوم و مبارزۀ بی امان به خاطر زحمتکشان، زندگیِ پربارِ مارکس را کوتاه کرد و دیگر نتوانست چاپ جلد دوم «سرمایه» را ببیند. وی در سال 1883 در لندن درگذشت و کار رهبری مبارزۀ طبقۀ کارگر و انتشار آثار مربوط به ایدئولوژیِ این طبقه، از آن جمله چاپ جلد دوم (1885) و جلد سوم (1894) «سرمایه» را به هم رزم، هم اندیش و هم دل خود فردریک انگلس وا گذاشت.



چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۴

یادداشت ها 6-4 (کمون پاریس)

یادداشت ها 6-4   

از کتاب جنگ داخلی در فرانسه، 1871
اثر کارل مارکس
ترجمۀ باقر پرهام





III
در سپیده دم 18 مارس، پاریس با شنیدنِ فریاد رعدآسایِ: زنده باد کمّون از خواب بیدار شد. ببینیم این کمّون چه گونه چیزی است، این ابوالهولی که شنیدنِ نام آن خاطر بورژوآها را آشفته می سازد، چیست؟
در بیانیۀ 18 مارسِ کمیتۀ مرکزی چنین آمده بود:
پرولترهای پایتخت، که شاهدِ ناتوانایی ها و خیانت های طبقات حاکم بودند، دریافتند که ساعت موعود، برای آن که آنان با به دست گرفتنِ زمام امور، کشور را از وضعِ فعلی برهانند، فرا رسیده است...پرولتاریا دریافت که وظیفۀ اجتناب ناپذیر و حق مطلق اوست که سرنوشتِ خویش را خود به دست گیرد و با تملک قدرت پیروزی این سرنوشت را تضمین کند.....
.....حکومت در زیر نظارت مجلس، یعنی نظارتِ مستقیم طبقات دارا [خواننده باید توجه داشته باشد که حق رأی، به عنوان حقِ شهروندان از سن معینی به بالا، صرف نظر از میزان دارندگی و ندارندگی افراد پدیده ای جدید است. در گذشته های دورتر، مجلس های موجود معمولاً خصلت طبقاتیِ بسیار مستقیمی داشتند و طبقات فقیر از حق رأی و انتخاب نماینده، کم و بیش محروم بودند. م]، نه تنها به خزانه گاه کشت انواع عظیمی از وام های ملی و مالیات های کمر شکن تبدیل گردید، بلکه با جاذبه های مقاومت ناپذیرش، اعم از مقامات، سودها، حمایت ها [ی مالی]، از یک سو به سبب مورد اختلاف در بین جناح های رقیب و ماجراجویانِ طبقۀ حاکم بدل گردید و، از سوی دیگر، خصلت سیاسی اش، همراه با تغییرهای اقتصادی در جامعه،  تغییر یافت. به موازاتِ پیشرفتِ صنعت مدرن، تخاصم طبقاتی میان سرمایه و کار نیز گسترش می یافت و تشدید می شد، و قدرت دولتی، بیش از پیش، خصلت قدرتِ عمومیِ سازمان یافته ای را به خود می گرفت که هدف های آن عبارت بود از گسترش بندگیِ اجتماعی و تبدیل شدن به ابزاری برای سلطۀ طبقاتی. خصلتِ اساساً سرکوبگرانۀ قدرت دولتی، پس از هر انقلاب، که [به سهم خود] نشانۀ پیشرفتی در مبارزۀ طبقاتی بوده، به نحو بیش از پیش بارزتری آشکار شده است. در انقلاب 1830 [در فرانسه]، حکومت از دست زمینداران به دست سرمایه داران افتاد، یعنی از دست دورترین حریفانِ طبقۀ کارگر به کسانی منتقل شد که نزدیک ترین حریفان وی هستند. جمهوریخواهان بورژوآیی که، در انقلاب فوریه، قدرت را به چنگ آوردند، از این قدرت برای ایجاد قتل عام های ژوئن بهره گرفتند تا به کارگران حالی کنند که منظور از جمهوریِ «اجتماعی» آن نوع جمهوری است که بندگیِ اجتماعیِ آنان را تضمین کند، و به توده های طرفدار سلطنتِ بورژوآها و زمینداران نیز ثابت کنند که با سپردن گرفتاری ها و منافع مالیِ حکومت به دستِ «جمهوریخواهان» بورژوآ، نگرانی نداشته باشند.......
.....قدرت دولتی، که وانمود می کرد بر فراز سر جامعه قرار دارد و آلودۀ تباهی های آن نیست، خود، در عین حال، بزرگترین مایۀ رسواییِ این جامعه و کانون همۀ مفاسد آن بود. سرنیزۀ پروس لازم بود که این فساد دولتی و فساد جامعه ای را که این قدرت ناجیِ آن به شمار می رفت، عریان کند، سرنیزه ای که صاحب آن خود نیز حرص و جوش این را می زد که مرکز ثقل چنین نظامی را از پاریس به برلن منتقل سازد. کشورداری به شیوۀ نظام بناپارتی روسپیانه ترین و در عین حال آخرین شکل این نوع قدرت دولتی است که جامعۀ بورژوایی در حالِ پیدایش دامن همت بر کمر زده بود تا به عنوان ابزار رهایی خودش از فئودالیزم در تکمیل هرچه بیشتر آن بکوشد و شکل کاملاً توسعه یافتۀ این جامعه، اما همان قدرت را به وسیله ای برای به بردگی کشیدن کار در خدمت سرمایه تبدیل کرده بود....
....کمّون از مشاوران شهری که با رأی عمومی مردم در نواحیِ گوناگون شهر برگزیده می شدند، تشکیل می شد. این افراد در هر لحظه ای پاسخگو بودند و مقام شان پس گرفتنی بود. اکثریت این اعضاء البته از کارگران یا از نمایندگان سرشناسِ طبقۀ کارگر بودند....
....ورود به همۀ مؤسسه های آموزشی به صورت رایگان برای همۀ مردم آزاد شد، و خود آن مؤسسات نیز از هرگونه دخالت از سوی کلیسا و دولت برکنار اعلام شدند، بدین سان نه تنها آموزش در دسترس همگان قرار می گرفت، خودِ علم نیز ز قیدهای زنجیرهای اسارتِ پیشداوری های طبقاتی و قدرت حکومتیِ حاکم بر آن رها گردید....
....کمّون های روستاییِ هر استانی می بایست امور مشترک خود را به کمکِ مجمعی متشکل از نمایندگانِ همۀ کمّون ها، که در مرکز استان تشکیل می شد، اداره کند، و همین مجامع استانی می بایست به نوبۀ خود نماینندگانی برای تشکیل مجمعی عمومی در سطح ملی به پاریس بفرستند؛ این گونه نمایندگی ها هم [هرگز ابدی نبود و] هر لحظه می توانست پس گرفته شود چرا که تابع اعتبارنامۀ قاطع (با دستورالعمل های رسمی و مشخصّی) بود که رأی دهندگانن بر آن صحّه گذاشته بودند....
.....به همان نسبت که برچیدن و کنار گذاشتن اندام های اساساً سرکوبگرانۀ حکومت سابق اهمیتِ خود را داشت، به همان نسبت می بایست نقش آن ارگان ها را، که نقشی مشروع بود، از دستِ مراجعِ اقتداری که مدعی داشتن حق برتری بر فراز سر جامعه بودند و می خواستند این برتری را برای خود نگاه دارند، گرفت و در اختیار خدمتگزاران مسئول جامعه قرار داد. به جای این که هر سه یا شش سال یک بار مردم جمع شوند و یکی از اعضاء طبقه حاکم را به عنوان «نمایندۀ» خود در پارلمان، که بعداً هم بیدرنگ در همان پارلمان حقوق مردم را زیر گا بگذارد، برگزینند، مراجعه به آراء عمومی [و انتخابات] را می بایست به صورتی ذرآورد که همچون ابزاری در خدمت مردم، آن هم مردمی که در قالب کمّون ها سازمان یافته بودند، درآید، درست مثل رأی فردی، موقعی که هر کارفرمایی از آن استفاده می کند تا در موقعِ لزوم، کارگران و خدمۀ لازم برای ادارۀ کارگاه خودش را برگزیند.....
....کمّون [، با این اوصاف،] پایۀ لازم برای ایجاد نهادهای به واقع دموکراتیکی را برای جمهوری تأمین می کرد. در حالی که نه «حکومت به بهاء ارزان» و نه «جمهوری به معنای حقیقی»، هیچ کدام آخرین هدف وی نبود؛ هردوی این ها فقط از ملازماتِ کمّون بودند....
...راز حقیقی کمّون این بود: این اساساً حکومتی بود از آنِ طبقۀ کارگر، زاییدۀ نبرد طبقاتیِ تولید کننده بر ضد طبقات بهره مند از برخورداری و تملک، یعنی خلاصه شکل سیاسیِ سرانجام به دست آمده ای بود که رهاییِ اقتصادیِ کار [از قید سرمایه] از راه آن ممکن بود تحقق پذیر گردد.....
.....به صدای بلند می شنویم که فریاد می زنند کمّون می خواهد مالکیت، این بنیان هرگونه تمدن، را از بین ببرد. بله آقایان، کمّون بر آن بود که این مالکیت طبقاتی را، که کار اکثریت را شرط لازمی برای ثروت تعداد محدود قرار داده است، براندازد. کمّون می خواست از خلع ید کنندگان، خلع ید کند. کمّون می خواست شرایطی پدید آورد که مالکیت فردی واقعیت پیدا کند، یعنی می خواست ابزارهای تولید، زمین و سرمایه، را که امروزه اساساً به وسایلِ برده ککردن و بهره کشی کار تبدیل شده اند، به [همان حالت ذاتی شان، یعنی] وسائل ساده  ای برای کار آزاد و همبسته برگرداند....
....این نخستین انقلابی بود که در آن طبقۀ کارگر، حتی توسط انبوه عظیم طبقۀ متوسط پاریسی- دکانداران، بازاریان، کسبه- منهای سرمایه داران ثروتمندش که مستثنی هستند، آشکارا به عنوان یگانه طبقه ای که هنوز توانای بروز دادنِ ابتکار اجتماعی است، شناخته شد. کمّون با حل کردنِ عاقلانۀ موضوع دائمی اختلافات درونیِ طبقۀ متوسط- یعنی رسیدگی به حساب بدهکاران و طلبکاران- مایۀ نجات این طبقه شده بود. این همان بخش از طبقۀ متوسط بود که در سرکوبی و انهدام شورش کارگری در ماه ژوئن 1848 شرکت داشت؛ و همان زمان هم به فرمان مجلس مؤسسان، بدون هیچ تشریفاتی فدای طلبکاران اش شد. ولی این ها یگانه انگیزۀ این بخش از طبقۀ متوسط برای این بار قرار گرفتن در کنار طبقۀ کارگر نبود. افراد این بخش حس می کردند که بدیل دیگری جز کمّون یا روآوردن به امپراتوری، به هر نامی که ظاهر شود، وجود ندارد....
.....کمّون در صدد بود دهقان را از تأدیۀ مالیات خون معاف بدارد؛ می خواست برای دهقان حکومتی ارزان قیمت تأسیس کند؛ می خواست زالوهای فعلی، محضردار، وکیل مدافع، ممیز مالیاتی، و دیگر خون آشام های حقوقی را تبدیل به مأموران ساده ای در خدمت مردم کند که مزد بگیر آبادی اند، توسط مردم آبادی برگزیده شوند و پاسخگوی اقدامات خود در مقابل همان مردم باشند. کمّون می خواست دست ستمگر گاردهای جنگلبانی را از سر دهقانان کوتاه کند، ایضاً دست ستمگر ژاندارم و رئیس شهربانی محل را؛ کمّون می خواست آموزش عمومی را به دست معلمان مدارس بسپارد و شاگردان را از شرّ تحمیق خرافاتی که کشیش ها در کلّۀ آن ها می کردند، برهاند.....
.....دهقان طرفدار بناپارت بود زیرا انقلاب کبیر، با همۀ مزایایی که وی از آن بهره مند شده بود، از نظر او، در شخص ناپولئون خلاصه می شد. این توهم، که به سرعت در امپراتوریِ دوم زدوده شد (چرا که این امپراتوری ماهیت اش ضد «دهاتی» بود)، این پیشداوریِ بازمانده از گذشته چه گونه می توانست در برابر ندای کمّون، در برابر احساس زندۀ دهقان از منافع خویش و فشارهای روزافزونی که بر وی وارد می آمد، تاب بیاورد؟....
.....امپراتوری دوم، جمعه بازار طرّاری جهانوطنان بود که طی آن شیادانِ همۀ کشورها به ندای آن پاسخ مثبت داده و هجوم آورده بودند تا در معرکۀ عیش و نوش و بزن و بکوب و ریخت و پاش و غارتگری مردم فرانسه سرشان بی کلاه نماند.....
....یک اقدام دیگر کمّون از این نوع این بود که کلیۀ کارگاه ها و کارخانه های تعطیل شده را، اعّم از آن که سرمایه دارانش از بین رفته یا به طور موقت مایل به تعلیق فعالیت خود بوده اند، با در نظر گرفتن وجهی برای جبران خسارت، در اختیار انجمن های کارگری قرار می داد.....
.....با توجه به شیوۀ ادارۀ خون ریزانۀ جنگ توسط ورسای نشینان خارج از پاریس و کوشش های آنان در ترویج فساد و توطئه در پاریس، آیا کمّون با رعایت همۀ ظواهر و شئون لیبرالیستی، آن هم چنانکه گویی جنگی در کار نیست، به اعتمادی که مردم به وی نشان داده بودند، خیانت نکرده بود؟ با توجه به این که حکومت کمّون همان قدر فرصت برای حذف روزنامه های حزب نظم در پاریس داشت که ورسای نشینان در حذف روزنامه های کمّون در ورسای داشتند و بدان عمل هم کردند، آیا می توان گفت که ماهیت حکومت کمّون با ماهیت حکومت آقای تی یر فرقی نداشت؟
.....کمّون ادعای معصومیت و اشتباه نکردن، که همۀ حکومت های نوع قدیم بدون استثناء مدعی اش هستند، نداشت. کمّون همۀ کرده ها و گفته هایش را منتشر می کرد و مردم را در جریان همۀ نواقص اش قرار می داد.
در هر انقلابی، پیش می آید که در کنار نمایندگانِ حقیقی، جماعتی از قماش به کلی دیگر نیز برای خود جایی باز می کنند؛ برخی از آنان بازمانده های انقلاب های گذشته اند که هنوز به کیش آن ها وفا دارند: این گروه، از حرکات فعلی سر در نمی آورند، اما به دلیل شرافت و شجاعتی که مردم در آنان سراغ دارند، یا فقط به خاطر ارزش و اهمیت سنت های جاری، هنوز در بین مردم نفوذی دارند؛ گروهی دیگر شعار دهندگان ساده ای بیش نیستند که چون تعدادی حرف های قالبی و شعارگونه بر ضد حکام روز مثلِ دانه های تسبیح، طی سال های سال، یکی پس از دیگری ورد زبانشان بوده برای خودشان سابقه ای به عنوان انقلابیان دست اول درست کرده اند. حتی پس از 18 مارس نیز شاهد پیدا شدن سر و کلۀ تعدادی از این دست آدم ها بودیم و در مواردی نیز همین گونه افراد موفق شدند نقش های دست اولی هم بازی کنند. اینان، در حدی که قدرت در دست شان نبود، مزاحم عمل واقعیِ طبقۀ کارگر شدند، همان طور که در گذشته نیز نگذاشته اند هیچ انقلابی به طور کامل به ثمر برسد. وجود این گروه افراد نوعی شرّ اجتناب ناپذیر است؛ زمان لازم است تا مردم از شرّ این ها خلاص شوند؛ و درست همین عامل زمان بود که از کمّون دریغ ورزیده شد.....
......شنیده نمی شد که در و پنجرۀ کسی را شبانه شکسته باشند، خلاصه، از دزدی دیگر خبری نبود؛ در واقع، برای نخستین بار از ایّام فوریۀ 1848 به بعد، کوچه های پاریس امن شده بودند، بی آنکه هیچ نوع پاسبانی در کوچه ها باشد. یکی از اعضاء کمون می گفت: «دیگر کسی از آدمکشی، دزدی، یا تهاجم به دیگری چیزی نمی شنود؛ به راستی مثل این است که از روزی که پلیس و دم و دستگاه اش از پاریس به ورسای منتقل شده همۀ آن هایی را که وجودشان به طور معمول با وجودِ خودِ او ملازمه داشت همراه خودش از پاریس برده است». نَشمه ها رد پای بپّاهای قدیمی شان- یکه گریزهای محافظِ خانواده، مذهب و، از همه بالاتر، مالکیت- را خیلی زود پیدا کردند و دنبال شان راه افتادند. به جای آن ها سر و کلۀ زنان حقیقی پاریس، زنانی قهرمان، نجیب و فداکار مثل زنان دوران های قدیم، دوباه در کوچه ها و خیابان ها پیدا شد. پاریسی شد که کار می کرد، می اندیشید، می جنگید، خون می داد، و در تلاش اش برای پروراندنِ نطفۀ جامعه ای نوین، اعتنایی به آدمخوارهایی که دم دروازه هایش به کمین نشسته بودند نداشت، پاریسی مشعشع از شوقِ ابتکار تاریخیِ خویش!
در برابر این جهان نوین در پاریس، بد نیست نگاهی به جهانِ کهن در ورسای بیندازیم- مجمعی مرکب از خون آشام های همۀ نظام های مرحوم- از لژیتیمیست ها گرفته تا اورلئانیست، که همچنان آزمند چریدن روی جسد ملت اند- با زائده ای به نام جمهوری خواهان پیش از توفان نوح که حضور آنان در مجلس تضمینی است برای جلوگیری از عصیان برده فروشان، که برای تأمین بقاء جمهوری پالمانی شان همه به مجسمۀ بی کفایتیِ خرفتی که در رأس حکومت نشانده اند می چسبند، و با تجمع در ژو دُو پُوم- زمین تنیس که مجلس ملی در 1789 در آن جا مراسم سوگند به جا آورد و متعهد شد پیش از تهیۀ پیش نویس قانون اساسی رأی به انحلال خود ندهد-، به عنوان شبحی از گذشته، ادای 1789 را در می آورند. خلاصه، چنین مجلسی بود که به عنوان نمایندۀ همۀ چیزهای مرده در فرانسه، به تنهایی وظیفه داشت تا کاری کند که شمشیرهای ژنرال های لوئی بناپارتی دوباره جانی بگیرند. پاریسِ سراپا حقیقت، ورسایِ به کلی دروغ، و آن هم دروغی که از دهان تی یر در می آمد!.....
IV
.....تمدن و عدالت بورژوایی هر بار که بردگانی از این گونه به پا می خیزند و بر ضد خدایگان های خویش قیام می کنند چهرۀ شوم خود را به همین سان نشان می دهد. در این گونه لحظات است که این تمدن و عدالت نقاب از چهره بر می دارند تا سیمای همان وحشیگریِ بی نقاب و انتقام جوییِ بی قانونی که هستند آشکار گردد. هر بحران تازه ای در نبردِ طبقاتی، میان به تملک در آرنده و تولید کننده، همین حقیقت را با درخششِ بیشتر نشان می دهد. بیرحمی های بورژوآها در ژوئن 1848، در قیاس با ننگ و فضاحتی که در 1871 نشان داده شد، رنگ می بازد و محو می شود. قهرمانگری و روح فداکاری و از خودگذشتگی مردم پاریس- از مرد، زن، و کودک- در طی هشت روز مبارزه با سپاهیان ورسای، بعد از ورود این سپاهیان به پاریس، نیز نمایانگر عظمت آرمان آنان بود همچنان که فتح و غلبۀ جهنمیِ آن گروه غارتگر موسوم به سرباز نیز نموداری از روح فطریِ این تمدنی است که امثال همان سربازها جنگجویان مزدور و مدافعان آن هستند. چه تمدن پر افتخاری که مهمترین مسأله اش اکنون این است که چگونه از شرّ کوه اجسادی که پس از پایان یافتن ننبرد در کوچه ها بر جای گذاشته است....
.....این تمدن جنایتکار، که پایه هایش بر به بندگی کشاندنِ کار نهاده است، در تمامی پیروزی های خونبارش بر قهرمانان سرشار از ایثار جامعه ای نوین و بهتر، فریادهای قربانیان اش را در زیر هاله ای از تهمت و افترا، که بازتاب اش در سراسر جهان می پیچد، مدفون می کند. پاریس پاکِ کارگریِ دورۀ کمّون ناگهان توسط سگ های پاسبان «نظم» به قعر جهنم تبدیل شده است. و چنین دگردیسی نفرت انگیزی چه چیزی را در ذهن بورژوآهای همۀ کشورها ثابت می کند؟ خوب، دیگر، معلوم است: که کمّون بر ضد تمدن توطئه کرده است. مردم پاریس، در شوق و اشتیاق حاصل از کمّون جان می بازند. تعداد کشتگان این شهر از تعداد کشته شدگان هر نبرد شناخته شدۀ تاریخی فراتر رفته است. این چه چیزی را ثابت می کند؟ خوب دیگر، ثابت می کند که کمّون حکومت این مردم نبوده، بلکه کار یک مشت جنایتکار غاصب بوده. زن های پاریس جان خود را با شادیِ تمام در سنگرها و جلوی جوخه های اعدام می دهند. این چه چیزی را ثابت می کند؟ خوب دیگر، ثابت می کند که اهریمنِ کمّون آنان را به مه ژر ها و هه کات ها- دو زن اساطیری در اساطیر یونان، مظهر شهوت و تمایلات بد و هیولازادی. م- تبدیل کرده است. اعتدال و خویشتن داریِ کمّون در طول دو ماه سلطۀ بدونِ منازع اش بر پاریس، درست همپایۀ قهرمانی اش در دفاع از خویش است. و این چه چیزی را ثابت می کند؟ خوب دیگر، ثابت می کند که کمّون، عطش غریزه های جهنمیِ خویش به خون ریزی را، که گویا فقط در ساعات نزع و جان کندن اش می بایست افسار بگسلد، ماه ها در زیر نقاب اعتدال و انسانیت پنهان کرده بوده!....
.....کل این هیاهویِ تهمت و افترا، که حزب نظم، در بزن و بکوب های خونبارِ خویش، هرگز سردادن اش را بر ضدِ قربانیانِ خویش فراموش نمی کند، فقط ثابت کنندۀ این مطلب است که بورژوآی امروزی خودش را جانشین بر حقِ «بارونِ» (baron) قبلی می داند که هر سلاحی را در دست خودش بر ضدِ عوام الناس سلاحی عادلانه می دانست، در حالی که همان سلاح اگر به دست مردم می افتاد فی نفسه نوعی جنایت بود.....
.....رفتارِ پروس عینِ رفتار یک آدمکش مزدور بود، آدمکشِ مزدور پست فطرتی که هیچ خطری را هم پذیرا نشد، آدمکشی فقط مزدور، چرا که پرداخت پول خون اش، یعنی 500 میلیون [غرامت اش]، را به سقوط پاریس موکول کرده بود. این چنین بود خصلتِ حقیقیِ جنگی که خداوندگارِ عالم، برای تنبیهِ فرانسۀ کافر و غرق در فساد، دستِ آلمان پارسا و با اخلاق را مأمور آن کرد!....
.....از نظرِ بورژواها، که ذهن شان با موازین پلیسی شکل گرفته است، انجمن بین المللی دفاع از حقوق کارگران به طور طبیعی در حکم نوعی گروه دسیسه گر مخفی است که مجمع مرکزی آن، هر چند وقت یک بار، بمب هایی در کشورهای متفاوت جهان منفجر می کند. در حالی که انجمن ما، در عمل، چیزی جز یک مشت پیوند بین المللی که پیشرفته ترین کارگرانِ جهانِ متمدن را به هم مربوط می کند، نیست. نبرد طبقاتی در هر جا، به هر شکل و در هر شرایطی که پا بگیرد طبیعی است که اعضاء انجمن ما در صفوف مقدم این نبرد باشند. خاک مناسب برای رویش گیاه این نبرد طبقاتی خودِ جامعۀ مدرن است. این نبرد را نمی توان ریشه کن کرد، حتی اگر سیل خون جاری شود. برای ریشه کن کردن این نبرد کافی است حکومت ها استبداد حاکم استبداد حاکم از سوی سرمایه بر کار، را که همانا شرط ادامۀ وجود انگلی آنهاست برچینند.
نام کارگران پاریس، با کمّون شان، برای همیشه به عنوان پیام آور پرافتخار جامعۀ نوین با احترام تمام یاد خواهد شد. خاطرۀ شهیدان اش سرشار از تقدس در قلب طبقۀ کارگر برای همیشه باقی خواهد ماند. و آنان که دست به نابودی اش زدند از هم اکنون به چرخ عذاب و ملعنت تاریخ بسته شده اند و دعای همۀ کشیشیان شان با هم برای آمرزشِ گناهان شان کفایت نخواهد کرد.

لندن، 30 ماه مه 1871


چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۴

یادداشت ها 5-4 از کتاب جنگ داخلی در فرانسه I & II


یادداشت ها 5-4   

از کتاب جنگ داخلی در فرانسه، 1871
اثر کارل مارکس
ترجمۀ باقر پرهام


خطابه در شورای عمومی انترناسیونال دربارۀ جنگ داخلی در فرانسه، 1871
به همۀ اعضای انترناسیونال در اروپا و آمریکا
I
.....دفاع از پاریس بدون مسلح کردنِ طبقۀ کارگر، بدون متشکل کردن آن به صورتِ یک نیروی جمعیِ مؤثر و اجازه دادن به صفوف آن که در جنگ آموزش بیابند، چگونه ممکن بود؟ در حالی که، [از سوی دیگر،] پاریسِ مسلح به معنای انقلاب مسلح بود. اگر پاریس بر متجاوز پروسی پیروز می شد، این پیروزی می توانست به معنای پیروزیِ کارگر فرانسوی بر سرمایه دار فرانسوی و انگل های وابسته به وی در دولت باشد. در کشاکشِ این تعارض میان دفاع ملی و منفعت طبقاتی، حکومتِ دفاع ملی حتی یک لحظه هم تردید به خود راه نداد: تصمیم گرفت حکومتِ فرار ملی باشد.....
II
.....در 13 ژوئنِ 1849، هنگامی که اعضای گارد ملی، برای اعتراض به حملۀ جنایتکارانۀ سپاهیان فرانسوی به رم، به تظاهراتِ به راستی مسالمت آمیزی دست زدند، شانگارنیه، که آن زمان ژنرال حزب نظم بود، در مجلس مورد ستایش و کف زدن های پر شور نمایندگان، و به ویژه آقای تی یِر، قرار گرفت و ناجی فرانسه نامیده شد، و دلیل اش هم این بود که با فرستادنِ افراد نظامی اش جلوی آن تظاهرات، به آنان دستور داد از هر سو بر سر آن تظاهر کنندگانِ بی سلاح بریزند و با شمشیر به جان شان بیفتند و از پای شان در بیاورند و زیر سم اسبان خویش لگد کوب شان کنند. آن موقع در پاریس حکومت نظامی اعلام شد؛ دوفور با عجلۀ تمام قوانین سرکوبگرانۀ جدیدی را از تصویب مجلس گذراند. دستگیری ها، تبعیدهای تازه ای صورت گرفت و ترور جدیدی برقرار گردید. در حالی که در شرایط مشابه، هنگامی که «طبقات پایین» جامعه دست بالا را دارند به صورت کاملاً متفاوتی عمل می کنند. کمیتۀ مرکزی 1871 به حدی نسبت به [جنایاتِ] قهرمانان آن «تظاهرات مسالمت آمیز» کذایی گذشت و بی اعتنایی نشان داد که هنوز دو روز از آن ماجرا نگذشته آن افراد دوباره زیر فرمان دریادار سه سّه (Sesset) جمع شدند تا این دفعه به تظاهراتی مسلحانه بپردازند، همان تظاهراتی که سرانجام اش به فرار مشعشعانه به سمتِ ورسای ختم شد. کمیتۀ مرکزیِ [گاردِ ملی]، از بس از تن در دادن به جنگ داخلی، که تی یر با صدور دستور حمله های شبانه اش در مونمارتر آغازش کرده بود، می ترسید، این بار با ایستادن سر جای خود، به جای آن که دنبال فراری ها- که آن زمان کاملاً بی دفاع بودند- به ورسای حمله ور شود و بدین سان به توطئه های تی یر و دهاتی های مجلس هوادارش یک بار برای همیشه خاتمه دهد، اشتباه سرنوشت سازی مرتکب شد. کمیتۀ مرکزی به جای این کار دوباره به حزب نظم فرصت داد که روز 26 مارس، که انتخابات کمّون بود، از نیروهایش در سر صندوق های رأی گیری استفاده کند. در همین روز بود که اعضاء حزب نظم، در شهرداری های پاریس، با فاتحان جوانمرد خود می غریدند که در روز موعود چه گونه ریشه شان را بر خواهند کند.
حالا آن روی سکه را بنگرید. تی یر پیکار دوم اش بر ضد پاریس را در آغاز آوریل شروع کرد. اولین دستۀ زندانیان پاریسی که به ورسای آورده شدند مورد همه گونه آزار و اذیت قرار گرفتند و این در حالی بود که ارنست پیکارد، دست در جیب شلوار، دورشان می چرخید و متلک می گفت و خانم تی یر و خانم فاور، در معیتِ ندیمه هایشان، از ایوان عمارت صحنۀ شکنجه و آزار آن زندانیان به دست اراذل ورسای را می نگریستند و کف می زدند. افرادی از نظامیان جبهه که به دست این اراذل گرفتار شده بودند، بی درنگ و در جا اعدام می شدند. دوست دلیرمان، ژنرال دووال (Duval)، که به پولاد شکن ملقب بود، بی هیچ محاکمه و تشریفاتی تیرباران شد. گالیفه Galifet))، که به پا اندازی برای همسر خودش افتخار می کند و نام او در مجالس عیش و نوش شبانۀ امپراتوری دوم معروف خاص و عام است، در بیانیه ای به خود می بالد که دستور کشتنِ گروه کوچکی از گارد های ملی را، به همراه سروان فرمانده و ستوان نایب فرمانده شان، که توسط شکارچی های خودش غافلگیر و خلع سلاح شده بودند در جا صادر کرده است. وینوآی فراری از مقابل دشمن، به دستور تی یر مدال لژیون دونور می گیرد چرا که دستور داده بوده هر سربازی را که در صفوف مدافعان انقلاب بگیرند در جا تیرباران کنند. دسمارۀ (desmarets) ژاندارم نشان لیاقت می گیرد و تشویق می شود چون فلورانسِ جوانمرد و شجاع ما را، که اعضاء حکومت دفاع ملی مصون ماندن سرشان را در روز 31 اکتبر 1870 مدیون او هستند، خائنانه و به مانند قصابی بیرحم تکه تکه کرده است. «جزئیات تسلی بخش» این جنایت توسط آقای تی یر برای اعضای مجلس ملی با آب و تاب فراوان شرح داده شد.....
.....همین که تی یر و ژنرال های دسامبری کارش پی بردند که حتی جاسوسان رسمی شان، که از سوی ژاندارمری مأموریت داشته اند و در لباس بدلی گارد های ملی در پاریس دستگیر شده اند، یا حتی سرپاسبان هایی که با بمب های آتشزا به چنگ مأموران کمّون افتاده اند، مشمول عطوفتِ افراد کمّون قرار گرفته اند، و آن تهدیدهایی که در فرمان مربوط به صدور دستور در اجراء اقدامات تلافی جویانه آمده بود در موردشان عملی نشده است، باری، همین که فهمیدند آن تهدید ها تو خالی بوده، دوباره شروع کردند به اعدام گروه گروهِ زندانیان که تا نفر آخر هم ادامه یافت. خانه هایی که افرادی از گارد ملی بدان ها پناه برده بودند در حلقۀ محاصرۀ ژاندارم ها قرار می گرفت که ابتدا به آن ها نفت می پاشیدند (نفتی که در این جا برای نخستین بار در در صحنه ظاهر می شود) و سپس به آتش کشیده می شدند؛ تنها ساعاتی بعد آمبولانس های متعلق به مطبوعات، که پایگاهشان در تِرن (Ternes) بود، موفق می شدند اجساد نیمه زغال شدۀ ساکنان آن خانه ها را از معرکه بیرون ببرند. چهار تن از اعضاء گارد ملی، که در تاریخ 25 آوریل، خود را به گروهی از سپاهیان سوار در بِل اِپین (Belle Epine) تسلیم کرده بودند، بیدرنگ به دست فرماندۀ آن سواران، که از جنم شایستۀ گالیفه بود، یکی پس از دیگری از پا در آمدند.....


سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۴

روسیه و سوریه

نیروهای راست افراطی ایران، با تشویق بشار اسد به سرکوب خشونت بار تظاهرات مسالمت آمیز و اصلاح طلبانۀ مردم سوریه و دخالت مستقیم در سرکوب خشن تظاهرات مردمی، در به وجود آمدن بحران سوریه و برآمدن و قدرت گیری نیروهای خشونت طلب و بنیاد گرا از قبیل گروههای منشعب از القاعده و داعش نقش داشتند، همان طور که نیروهای راست افراطی در کشورهای دیگر و از جمله ایالات متحدۀ آمریکا در تسلیح و قدرتمند تر شدن نیروهای جهادی نقش تعیین کننده داشتند. به همان سان که سرکوب خشن تظاهرات مردمی توسط بشار اسد، یک جنایت بود و عملی به غایت اشتباه، تقویت نیروهای جهادی و بنیاد گرا توسط دول قدرتمند غربی هم یک اشتباه فاجعه بار بود، که حتی به نفع حکومت های غربی هم نبود.
توجه به رویدادهای لیبی پس از سقوط معمر قذافی و عراق پس از صدام حسین، باید استراتژیست ها و آگاهان سیاسی را به این نتیجۀ قطعی میرسانذ که هر گونه تضعیف ساختارهای سیاسی در کشورهای خاورمیانه، می تواند به خلأ قدرت و به تبع آن، قدرت گیری نیروهای جهادی و بنیادگرا و دامن زدن به آتش نزاع های قومی و مذهبی مهار ناپذیر منجر شود.
آنچه که در سوریه اتفاق افتاد، می توانست با دور اندیشی حکومت سوریه از یک طرف و قدرت های جهانی، به خصوص قدرت های غربی و ایالات متحده، از طرف دیگر اتفاق نیفتد و با اجرای اصلاحات به موقع در جهت خواست های اکثریت مردم سوریه، و گسترش نهادهای دمکراتیک و به ویژه انتخابات آزادتر، از بروز فاجعه جلوگیری شود.
اما آنچه که نباید اتفاق بیفتد افتاد و فاجعۀ ظهور و قدرت گیری نیروهایی جهادی و بنیاد گرا مثل داعش و جبهه النصرت و.... به وقوع پیوست. در حالی که این نیروها و به ویژه داعش روز به روز بر قدرتشان افزوده می شد، و حوزۀ عملکرد جغرافیایی خود را گسترش می دادند، کشورهای غربی از نداشتن یک برنامه و استراتژی مؤثر و منسجم در رابطه با برخورد با این نیروها و در قبال سوریه رنج می بردند. اگرچه تقریباً همه به این نتیجه رسیده بودند، که در شرایط موجود، بودن بشار اسد بهتر از سقوط اوست، ولی در عین حال جسارت اعلام رسمی این موضع را هم به صورت قاطعانه نداشتند. از طرف دیگر صرف اعلام این موضع دیگر کافی نبود، بلکه با توجه به تضعیف و تقریباً نابودی بسیاری از نهادهای امنیتی و نظامی بشار اسد، در طی سالیان اخیر، لازمۀ این موضعگیری، فقط حفظ بیطرفی نبود، بلکه نیرویی باید به شکل مؤثر وارد میدان می شد که از بشار اسد، حداقل در مقطع فعلی، پشتیبانی و نیروهای او را تقویت کند، تا در مجموع بتوان نیروهای جهادی و به خصوص داعش را تضعیف کرد و در نهایت از میدان به در کرد.
این نظر وجود داشت، ولی به دلیل نبود استراتژی روشن و با توجه به موضع گیری های ایالات متحده آمریکا در قبال سوریه و رژیم بشار اسد، اصلاً امکان چنین حرکت محیرالعقولی از جانب غرب وجود نداشت. بنابر این در چنین شرایط خلأ تصمیم گیری و اقدام قاطع، داعش به صورت روزافزون قدرت می گرفت. از جانب دیگر، نیروهای راست افراطی دیگر هم در منطقه از قبیل عربستان و ترکیه و سپاه قدس به بهانه قدرت گیری داعش، میدان دار رویدادهای منطقه شده بودند، و هم در کشور خود و هم در منطقه قدرت نمایی می کردند و هر روز از روز پیش قدرت بیشتری را در دستان خود متمرکز می کردند.
در چنین شرایطی حضور قدرتمند نیروی نظامی روسیه پاسخ به موقع به تمام این بحران ها و خلأ ها بود. یعنی هم داعش و سایر نیروهای جهادی را تضعیف می کند، و هم میدان را از دست سایر نیروهای تند رو بنیاد گرای چه شیعه و چه سنی می گیرد. به خودی خود، حضور نظامی روسیه در سوریه، هم اینک نیز، نقش عربستان سعودی و سپاه قدس را به حاشیه رانده است، و در عوض نقش دیپلماتیک دولت روحانی و جواد ظریف را پر رنگ تر کرده است.
می ماند مسئلۀ جنایت ها و استبداد بشار اسد که در یک فضای صلح آمیز و بدون تنش نظامی، چنانچه پیش بیاید، به شکل بهتر و مؤثر تری می توان به آن مسائل رسیدگی و آنها را حل و فصل کرد. امیدوارم که در مذاکرات امروز وین به تمام این مسائل توجه کافی بشود.
منوچهر خاکی
8 آبان ماه 1394