پنجشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۷

عید نوروز خجسته باد


بازكن پنجره ها را كه نسيم
روز ميلا د اقاقي ها را
جشن مي گيرد
و بهار روي هر شاخه كنار هر برگ
شمع روشن كرده است
.
.
.
باز كن پنجره ها را
و بهاران را باور كن


(قسمت هایی از شعر فریدون مشیری)
نوروز، جشن باستاني ايرانيان فرخنده باد.

منوچهر خاکی

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۷

زندگی زیباست

زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آن چنان زیباست این بی بازگشت
کز برایش می توان از جان گذشت
ه.الف. سایه

باید ما از زندگی بگوییم. از گل، گیاه، درخت. از زیستن بگوییم و از زیباییهایش. از گل نسترن، از اقاقی، رازقی؛ از آسمان، زمین، ساحل دریا، شن داغ، رودخانه، کوه، خاطرات تلخ و شیرین. حوض حیاط خانه کودکی مان، عشق های ناپخته، ترسان و پنهان نوجوانی. کتاب، شعر و گل؛ سرود و موسیقی؛ نقاشی.
مرگ اندیشان با گفتن از مرگ دیگر ره به جایی نمی برند. آنها مرگ را دوست دارند. ما زندگی را. آن ها گورستان ها را دوست دارند، ما گلستان ها را. گورستان ها را دوست دارند اما گورستان ها را آباد نمی کنند. ای کاش می کردند؛ آبادی ها را می خواهند گورستان کنند. از مرگ می گویند؛ چون در این عرصه حریف ندارند و بازگشته ای نیست که گفتارشان را به سخره گیرد. گورستان را دوست دارند؛ چون آرامش آن را در رؤیا می بینند. میدان شهر، به جای فواره و گل، دانشگاه به جای کتاب و شعر.
اما ما از زندگی می گوییم. شعر می سرائیم. داستان می نویسیم. سرود می خوانیم. موسیقی می نوازیم؛ فیلم می بینیم، تئاتر می رویم. باله و اپرا تماشا می کنیم و خیلی چیز های دیگر. زیبایی و عشق را ما می فهمیم؛ حتی در یک تابلوی نقاشی.
زندگی زیباست؛ با همه نیکی ها و پلشتی هایش. اهورا ها و اهرمن هایش. ایزدان و ابلیس هایش. خدا و شیطانش. با همه شادی ها و غصه هایش. زیستن و عشق ورزیدن، ....

"گفته بودم زندگی زیباست
گفته و نا گفته، ای بس نکته ها کاینجاست.
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ های گل؛
دشت های بی در و پیکر؛"

بی خیال کنار حوض نشسته بودم و به حرکات داخل حوض نگاه می کردم. تعجبم از این بود که در حوض موجوداتی بودند که اصلاً حضور خودشان محسوس نبود ولی در تمام سطح آب حوض غوغا راه انداخته بودند. در حد خودشان موجهای عظیمی راه می انداختند. چه جنبشی بود در درون این حوض به ظاهر آرام.
آفتاب خودشو جمع کرده بود گوشه حیاط و داشت پاورچین پاورچین و نم نمک خودشو از کنج دیوار بالا می کشید. برادرم آمد. یک عالمه کتاب قصه چاپ پروگرس تو دستش بود. یکی شو داد دستم و گفت: برو بشین با دقت بخون؛ باید بیایی قصه اش رو برام تعریف کنی.

"سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار؛
خواب گندمزار ها در چشمه مهتاب؛"

بیرون برف می آمد. حامد آمد توی کلاس گفت: باید مبصرو عوض کنیم. کلاس حرفه و فن داشتیم. می گفت: بیخودی اسم بچه ها رو به ناظم می ده و اونها هی الکی کتک می خورند؛ گفتیم بریم توی حیاط، همه بچه ها ریختند وسط حیاط مدرسه.

"آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن؛"

سعید بی خیال همه ولو شده بود روی میز و داشت خیلی آهسته "آرش کمانگیر" را زمزمه می کرد. هوشنگ طبق معمول دستة موهایی که روی سر طاسش را می پوشاند، با انگشتان دستش مرتب می کرد. عصبانی بود، صداش می لرزید و کمی سرخ شده بود. به محمود گفتم: بابا این یکی از خودمونه؛ با بچه ها صحبت کن این قدر اذیتش نکنن. هوشنگ در کلاس ابزار شناسی به ما "علم در تاریخ" درس می داد.

"کار کردن، کار کردن؛
آرمیدن؛
چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن؛
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن؛"

به زور صورت حسین را گرفته بودم طرف صورت خودم و می گفتم، تقریباً با عصبانیت داد می زدم: برای چی برگردیم توی کلاس؟! بچه ها همه آماده ان، باید بریم توی خیابون. از خیابون صدای گلوله می آمد. سلام با سرب گل با گلوله.

"گوسفندان را سحر گاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن؛
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن؛
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛"

خم شدم یک شاخه از گل های زرد وحشی را از کنار مسیر کوه چیدم. بچه ها مشغول سرود خواندن بودند. از همه گروهها بودند: باید که دوست بداریم یاران... باید یکی شویم. به منصور گفتم: شماها خیلی رو نیرو هاتون حساب می کنید. همچین خبر هایی نیست. اکثر این سوسول ها اصلاً تو عمرشون اسلحه ندیده اند. هردو مون ادای رهبر هارو در می آوردیم و به همین خاطر همدیگرو خیلی تحویل می گرفتیم. خیلی کیف می کردیم. بازی کودکانه ای در عنفوان جوانی. نمی دونم او چه شد و حالا کجاست.

"گاه گاهی؛
زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته؛
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن؛
بی تکان گهواره رنگین کمان را
در کنار بام دیدن؛"

نادر روزنامه ها را جمع کرد و بطری را روی میز گذاشت. حمید با قیافه ای جدی ولی مهربان گفت:" همیشه نه ولی امروز فرق می کنه". دهم مهر بود. پیمان پیمانه ها را پر کرد.

"یا، شب برفی،
پیش آتش ها نشستن،
دل به رؤیا های دامنگیر و گرم شعله بستن...."

حسین اعدام شد. پائیز غم انگیزی بود. از همون بچه هایی بود که منصور خیلی روشون حساب می کرد. دیگه هیچ کدام از بچه های مدرسه و دانشگاه رو نمی دیدم. ژاله جواب رد داد و رفت. دیگه هیچ وقت ندیدمش. گفتند تو بهار گرفتندش. نمی دونم. سال بد بدجوری شروع شد.

"آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پا بر جاست."

حریف مادر حمید تاج الدینی و رفقاش هم نخواهند شد. حمید تاج الدینی همون که تو اوین در اون تابستان داغ به دار کشیده شد؛ همراه امیر و کیومرث و خیلی های دیگه.

"گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست،
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست."
آفتاب از مغرب غروب می کنه ولی طلوعش از مشرقه. خاوران میعاد گاه اون هاست. مادر های عشق را میگم. مادر های آزادی!

" زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله ها را هیمه سوزنده."

پس فردا روز زن است. اما عجب شیر زن هایی هستند این زنان ایران!

"جنگلی هستی تو ای انسان!"

دلم می خواهد توی کوهها با همه بچه ها: دمکرات، پیشگام، مسلمون، اسلامی، امتی، و بقیه داد بزنیم و سرود بخوانیم. جوونها بیان بگن به ما هم یاد بدید. و ما از سر شوخی محلشون نگذاریم.

"جنگل، ای روئیده آزاده،"

جوون ها، دختر و پسر دست همدیگر را بگیرند و برای خودشون سرود بخوانند و بعد به هم گل های وحشی هدیه بدهند.

"بی دریغ افکنده روی کوه ها دامن،
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگذار آتش....
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان!"


منوچهر خاکی
تهران
16/12/1387

همه شعر های نقل قول شده داخل گیومه از منظومه آرش کمانگیر زنده یاد سیاوش کسرائی می باشد.