جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۸۴

فلسفه 1

فلسفه یعنی دوست داشتن علم و در معنای تجربی آن می توان گفت که فلسفه عبارت است از دنبال کردن علم و نتیجه گیری از علم و تجربه ( یا چیزهایی که به عینه قابل بررسی و نتیجه گیری هستند)، برای رسیدن به اصولی جهت تبیین آنچه علم آنها را تا کنون کشف یا بررسی ننموده است یا اثبات استدلالی و منطقی آنچه هنوز از طریق علم قابل اثبات نیست.
حد فاصل علم و فلسفه موضوع مطالعات آنها نیست زیرا موضوع مطالعات هردو یکی است. علم درباره موضوعاتی بحث می کند که در دسترس و قابل بررسی و آزمایش اند و لذا با استدلات علمی، محاسبات، مشاهده یا آزمایش علمی میتوان وجود یا عدم وجود و علت وجود آنها را اثبات کرد. ولی فلسفه با تکیه بر دانش علمی و از طریق نتیجه گیری از عام ترین قوانین علمی به بررسی موضوعاتی می پردازد که هنوز دست علم از آنها کوتاه است یا جواب قانع کننده ای برای آنها نیافته است.
بدین ترتیب موضوعی که سالها مورد مناقشه و بررسی فلاسفه بوده است، به محض آنکه علم برای آن موضوع پاسخ یافت و از طریق علمی امکان آن پیدا شد که علت یا ماهیت آن پدیده توضیح داده شود از دایره موضوع فلسفه خارج می شود و به حیطه موضوع علم گذار خواهد کرد.
مثلاً رابطه مغز و شعور و به طور مشخص تفکر، تعقل، عواطف، دیگر به کلی از دایره موضوع فلسفه خارج گشته است و هم اینک پاسخ سئوالات احتمالی در مورد این مسائل را در علم فیزیولوژی می توان یافت.
اینک دیگر مسئله اساسی فلسفه این نیست که آیا ماده مقدم بر شعور است یا شعور مقدم بر ماده؟ بلکه مسئله اساسی این است که آیا اصولاً غیر از ماده چیزی در جهان وجود دارد یا خیر؟ مسئله اساسی فلسفی این است که آیا اصولاً شعور موجودی مستقل از ماده است یا خیر؟
شعور دقیقاً کارکرد ماده عالی یعنی مغز است. اینکه شعور را چیزی جدا بنامیم که حاصل کارکرد مغز است مانند این است که بگوییم نرم افزار کامپیوتر حاصل کارکرد سخت افزار آنست. حال آنکه اگر به دقت طرز کار کامپیوتر را بررسی کنیم نرم افزار کامپیوتر همان کارکرد سخت افزار است یعنی نظم و الگوی (pattern) خاصی است که کامپیوتر را در جهت کارکرد خاصی هدایت می کند.
همانطور که در کامپیوتر جریان الکتریسیته باعث عملکرد هوشمندانه آن می شود، در مغز نیز جریان الکتریسیته به همراه برخی فعل و انفعالات شیمیایی باعث به وجود آمدن تفکر، تخیل و احساسات گوناگون می گردد.
شعور و ماده متعالی یعنی مغز – تا زمانیکه کیفیت عالی خود را داشته باشد – چیز هایی جدا از هم نیستند. از زمانی که ماده متعالی به وجود می آید و تا زمانیکه کیفیت خود را به مثابه ماده متعالی حفظ کند، شعور نیز وجود دارد و زمانی که مغز کیفیت مادی عالی خود را از دست دهد و به همان نسبت که این کیفیت را از دست می دهد، شعور نیز به همان نسبت کاهش می یابد و در نهایت از میان می رود.
حال فلسفه باید به موضوعاتی بپردازد که علم از پاسخ دادن به آنها عاجز است. اگر مسلم است که صدای رادیو در نتیجه کارکرد امواج الکترو مغناطیسی است و تبدیل متقابل صوت به این امواج است پس مسئله امواج الکترو مغناطیسی و رادیویی نمی تواند موضوع علم فلسفه باشد. ولی اگر احیاناً چیزی وجود داشته باشد مثلاً تله پاتی که در حال حاضر نتوان آن را از طریق علم و یا مثلاً امواج الکترو مغناطیسی توضیح داد، وظیفه فلاسفه است که به این امر بپردازند و با توجه به نتیجه گیری هایی که از علم و تاریخ علم می گیرند به توضیح این گونه پدیده ها بپردازند.
طبیعی است که احتمال اشتباه فلاسفه بسیار بیشتر از دانشمندان است. زیرا دانشمندان در مورد چیزهایی بحث و بررسی می کنند که در حال حاضر قابل لمس اند و از طریق روش علمی می توان به نتایج مفید در مورد آنان دست یافت. ولی فلاسفه باید با استنتاج، استقرا، قیاس و اندکی خیال پردازی به موضوعاتی بپردازند، آن ها را توضیح دهند، علت آن را بجویند یا آن را اثبات یا انکار نمایند. گرچه احتمال اشتباه آنان بسیار زیاد است ولی به هر حال وظیفه فلاسفه همین است و باید آنان نظرات خود را بیان کنند و استدلالات خود را مطرح نمایند. قضاوت در مورد درستی یا نادرستی مواضع آن ها در آینده بر عهده علم خواهد بود.
به طور کلی می توان گفت علم رو به گذشته دارد و فلسفه رو به آینده. به طور دقیقتر بگوییم علم در مورد آنچه که تا کنون اتفاق افتاده است بحث می کند و فلسفه در مورد آنچه که قرار است اتفاق بیفتد. علم می گوید که قانون جاذبه کشف شد و فلسفه می گوید همان طور که قانون جاذبه کشف شد و به بسیاری از مجهولات گذشته پاسخ داد، در آینده هم قوانین، اجرام و انرژی هایی کشف خواهند شد که مجهولات فعلی را پاسخ خواهند گفت.
اینکه جامعه فئودالی در اثر انقلاب به جامعه سرمایه داری فرا روئید موضوع علم تاریخ است ولی اینکه به همان دلائلی که منجر به وقوع آن رخداد در تاریخ شد، در آینده جامعه سرمایه داری هم نابود خواهد شد و به سوسیالیسم فرا خواهد روئید یا خیر موضوع فلسفه است.
تفاوت میان فلسفه علمی و غیر علمی از این امر ناشی می شود که آیا فیلسوفی که می خواهد در مورد مسئله مشخصی ابراز نظر کند از نتیجه گیری ها و آخرین دستاوردهای علمی مربوط به ان مسئله آگاهی دارد یا خیر؟ اگر او تا آن مرحله علم مربوط به آن رشته مشخص را – حداقل در کلی ترین و عام ترین وجه آن – مطالعه کرده باشد و از آن آگاهی داشته باشد و سپس به طرح نظرات جدید بپردازد فلسفه او علمی است گرچه لازم نیست که حتماً نظرات او هم صد در صد علمی باشد. چرا که اگر نظرات او صد در صد درست و دقیق و علمی بود، دیگر فلسفه نبود و علم بود. وظیفه اصلی فلسفه نظریه پردازی است و نه کشف حقیقت که در واقع وظیفه علم است. اثبات نظریات فلسفی یا رد آنها نیز جزو وظایف علوم محسوب می شود.

ماده و طبیعت

هرآنچه که هست ماده است و ماده عبارت است از همه عالم وجود. هر آنچه هست داخل طبیعت است و چیزی خارج از طبیعت وجود ندارد.
علم ثابت کرده است که روح کارکرد مغز است و چون کارکرد مغز است یک وجود است و چون وجود است پس ماده است. آیا روح قابل لمس است؟ روح عبارت است از تفکر، عواطف و احساسات مختلف که چیزی جز فعل و انفعالات فیزیکی و شیمیایی مغز نیست. ارتباطاتی است که بین نرونها و از طریق یاخته های عصبی بوسیله جریان الکتریسیته ایجاد می گردد یا تغییر و تحولاتی است که در مواد شیمیایی مغز به وجود می آید.
از طریق الکترود های مخصوصی که متخصصان به مغز متصل می کنند، می توان تمامی ابعاد روح – تفکر، عواطف و احساسات – را به وسیله دستگاههای سنجش الکتریکی ظریف و پیچیده مشاهده نمود. همان گونه که اندام های داخل بدن را از طریق دستگاه اشعه ایکس ویا امواج اولتراساند (ماوراء صوت) می توان مشاهده نمود. پس روح یک واقعیت مادی است در واقع روح کارکرد مغز است.
آیا می توان کارکرد یخچال را که سرد کردن است از خود یخچال جدا کرد؟ اگر یخچال سرد نکند می تواند کمد، گنجه یا هر چیز دیگر باشد اما دیگر یخچال نیست گرچه ممکن است بر اثر عادت هنوز آنرا یخچال بنامیم.

ماوراءطبیعه وجود ندارد. می توان گفت که طبیعت به دو بخش تقسیم شده است: قسمتی که علم آن را شناخته و قوانین علت و معلولی آن را کشف کرده است ویک قسمت دیگر که علم هنوز موفق نشده است قوانین آن را کشف کند ولی در تلاش است تا آن ها را کشف کند.
اینکه هرچه وجود دارد ماده است و داخل طبیعت است و اصولاً چیز ماوراءطبیعت وجود ندارد را می توان با این داستان تخیلی روشن تر بیان نمود.
فرض کنید فردی به یک فیلسوف مادی برخورد می کند و می گوید: من پدیده ای را کشف کرده ام که تا کنون ناشناخته مانده است و من نام آن را هدیپوس گذاشته ام. این پدیده نیرویی است که قادر است سنگی را بدون هیچ گونه تماسی و بدون استفاده از هیچگونه ابزارهای شناخته شده از زمین بلند کند و مدتی به حالت معلق نگه دارد.
فیلسوف مادی از او می خواهد که وجود این پدیده را ثابت کند. فرض کنیم که فرد مورد نظر خیالباف نیست و به نحوی یا از طریق مشاهده یا از طرق دیگر قادر است فیلسوف ما را متقاعد کند که چنین پدیده ای وجود دارد. در این صورت فیلسوف به او تبریک خواهد گفت که که یک نیروی جدید کشف کرده به نام نیروی هدیپوس که تا کنون ناشناخته بوده است ولی چون ناشناخته بوده است دلیل بر آن نیست که در طبیعت وجود نداشته است. حتی اگر قبلاً هم وجود نداشته و اکنون به وجود آمده است، پس الآن جزئی از طبیعت است یعنی یک وجود طبیعی و مادی است.
در اینجا تنها وظیفه فیلسوف این است که این پدیده جدید را برای دانشمندان علوم مختلف توضیح دهد و از آنان خواهش کند که علت و ماهیت آن را روشن سازند. این فیلسوف و فیلسوفان پس از او ممکن است مجبور شوند قرن ها صبر کنند تا علم بتواند این پدیده را از طریق قوانین طبیعی توضیح دهد. اما فیلسوف ما با اتکا به آگاهی اش از تاریخ علم مطمئن است که روزی دانشمندان این پدیده را نیز همانند هزاران هزار پدیده هایی که روزی مجهول بودند و امروز معلوم گشته اند، روزی پیدا خواهند کرد. فیلسوف علمی منتظر می ماند تا علم پاسخ را بیابد و فیلسوف غیر علمی بلافاصله شروع به خیال پردازی می کند، آسمان و ریسمان به هم می بافد تا این پدیده را برای مشتاقان دانستن توضیح دهد و عطش آن ها را فرو نشاند.
در فرض دوم فرد مورد نظر نمی تواند وجود این پدیده را اثبات کند و در نهایت اعتراف می کند که این یک خیال پردازی بیش نبوده است. بنابر این فیلسوف نیازی نمی بیند که این پدیده را توضیح دهد.
اما نکته جالب اینجاست که فیلسوف آن مرد را با این جمله شگفت زده میکند: درست است که هدیپوس خیالبافی تو بوده اما وجود دارد و یک وجود مادی است. فرد از او توضیح می خواهد و او در پاسخ می گوید: تو مغز خود را به فعالیت وا داشته ای تا پدیده هدیپوس را در تخیل خود بسازی. تحرکات مغز تو و فعل و انفعالاتی که منجر به ساختن هدیپوس شده اند وجود مادی هستند و کلمه هدیپوس نیز که پس از آن از طریق حرکات زبان و دهان تو و جریان بازدم به وجود آمده است، حداقل برای من و تو وجود دارد. پس آن هم مادی است و جزئی از طبیعت است.
در مورد پدیده هدیپوس یک فرض دیگر هم می توان داشت. گرچه آن فرد مورد نظر ممکن است نتواند وجود آن را اثبات کند ولی مطمئن است که چنین پدیده ای وجود دارد و او آن را مشاهده کرده است و فرض کنیم که فیلسوف به دلیل ایمانی که به سلامت عقل و صحت گفتار آن مرد دارد، بپذیرد که آن پدیده یعنی هدیپوس وجود دارد بنابر این هردو پذیرفته اند که آن پدیده وجود دارد. پس فیلسوف خواهد گفت که چون ما قبول کردیم وجود دارد پس مادی است و داخل طبیعت است. اگر داخل طبیعت نبود نه تو و نه هیچ کس دیگر به وجود آن پی نمی برد.

گفتیم که شعور کارکرد ماده متعالی است. اما متعالی چیست؟ متعالی حاصل تکامل دانی به عالی است. اینجا این پرسش پیش می آید که تکامل چیست؟ تکامل عبارت است از حرکت مداوم طبیعت از ساده به پیچیده، از بی نظمی به نظم، از موجودات ناپیوسته به موجودات پیوسته. از موجودات پیوسته ساده به موجودات پیوسته ارگانیک، از تصادف به قانون و از حرکات بدون جهت و مقصد به حرکات مقصد دار و جهت دار.
در گستره طبیعت می توان این حرکت تکاملی را دنبال کرد: 1- طبیعت بیجان 2- پیدایش گیاهان 3- پیدایش موجودات زنده تک سلولی 4 – پیدایش جانوران چند سلولی از طریق تکثیر سلول ها 5- پیدایش آبزیان 6- پیدایش دوزیستان 7- پیدایش خزندگان 8- پیدایش پرندگان و حیوانات دونده ساده 9- حیوانات با مغز پیچیده تر مانند سگ، گربه، میمون 10 پیدایش انسان با مغز بسیار پیچیده.
در روند تکامل مغز به طور کلی و خلاصه سه مرحله تکاملی را تا کنون می توان مشاهده نمود: 1- مغز قادر به واکنشهای غیر شرطی یا انچه به نام غریزه می شناسیم 2- مغز قادر به واکنش های شرطی یا ناخود آگاه (عواطف و احساسات) 3 مغز قادر به درک کلمات و دارای خاصیت تجرید و تعمیم. دارای واکنش تاخیر یافته و با تعقل یا خودآگاه.
در بررسی آناتومیک مغز می توان هر سه این مراحل تکامل را در لایه های پایین تا بالای مغز انسان مشاهده نمود. کما اینکه در مغز حیوانات ماقبل انسان آخرین لایه را که مربوط به کلمات، تجرید و تعمیم را نمی توان یافت. یا در حیوانات پست حتی لایه مربوط به واکنش های شرطی و عواطف را نمی توان پیدا کرد.
سیر تکاملی موجودات پس از پیدایش انسان با مغز متعالی متوقف نمی شود. پس از آن یا به موازات تکامل مغز انسان ( و تغییر بطئی اندامها متناسب با کارکرد آنها)، ما شاهد ابزار سازی و تکامل ابزار انسان هستیم. از اولین چکش ها و نیزه های سنگی که انسان برای تهیه خوراک ساخت تا پیچیده ترین کامپیوترها و ربات ها که قادر به حل بغرنج ترین معادلات ریاضی هستند و یا پیچیده ترین عملیات را در فرآیند تولید انجام می دهند، تاریخ دور ودراز و پر فراز و نشیبی از تکامل ابزار و در نتیجه آن جامعه انسانی را به نمایش می گذارد.

جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۴

برابری


ماده 1 اعلامیه جهانی حقوق بشر اظهار می دارد: " تمام افراد بشر آزاد زاده می شوند و از لحاظ حیثیت و کرامت و حقوق با هم برابرند." اینکه افراد آزاد زاده می شوند البته مطلب زیاد مهمی نیست. گو اینکه تصور نمی کنم کسی در مورد زاده شدن یا زاده نشدن خود بتواند آزادانه تصمیم بگیرد. یا اصولاً برایم قابل درک نیست که آزاد بودن در زمان تولد به چه کار می آید. آنچه که مهم است اینست که آیا همه انسانها در طول مدت حیات خود آزادند و از لحاظ حیثیت و کرامت و حقوق باهم برابرند یا خیر. تصور نمی کنم که درک این مسئله چندان دشوار باشد که انسانهایی که از جهات مختلف و متنوع در نابرابری به سر می برند، طبیعتاً از لحاظ حیثیت و کرامت و حقوق هم نمی توانند برابر باشند. آیا در جامعه با یک فرد متمول میلیاردر همانگونه رفتار می شود که با فردی محروم و زحمتکش؟ آیا فرزند یک کارگر دارای همان امکانات فرزند یک سرمایه دار برای رشد و پرورش است؟ پس آنچه در اعلامیه جهانی حقوق بشر آمده است یک آرمان است و نه یک واقعیت. آرمانی که انسانها برای محقق شدن آن باید تلاش ورزند. انسانها تا زمانی که زنده اند البته از لحاظ وجود داشتن برابرند. اما شرایط زیستشان از همان اوان کودکی بسیار متفاوت و نا برابر است. در عین حال آنها در مورد چگونگی رشد خود نیز آزاد نیستند که تصمیم بگیرند. آیا کودک آزاد است که تصمیم بگیرد در چه محیطی زندگی کند، چه کسانی او را تربیت کنند و چه امکانات مادی و معنوی برای رشد و تعلیم و تربیت خود داشته باشد؟ مسلم است که نه. کودک خانواده فقیری که از فرط فقر قادر به تامین نیاز های اولیه او هم مثل غذا و پوشاک نیست، چه رسد به فراهم نمودن امکان تحصیل، مسلماً آزاد نیست که در هر مدرسه ای که می خواهد درس بخواند. اثرات این نا برابری که از کودکی وجود دارد تا روز مرگ دامن گیر انسان هاست. معلوم است کودکی که در آغاز زندگی امکانات مناسب برای پرورش مناسب نداشته است، در دوران جوانی هم نه آزاد است که هر شغلی می خواهد برگزیند و نه از لحاظ حیثیت و کرامت و حقوق با افراد مرفه جامعه یکسان است. او مجبور است به سخت ترین و جانفرسا ترین شغل ها تن دهد و تمام زندگی او در مبارزه مرگ وزندگی برای تامین حداقل های ادامه زندگی خلاصه میشود. در دوران پیری و بازنشستگی هم ( اگر توفیق یابد به این سنین برسد) چنانچه لقمه نانی برای خوردن داشته باشد سپاسگزار است. حیثیت و کرامت پیشکش. پس محو نابرابری اجتماعی و اقتصادی یکی از آرمان های اساسی جامعه بشری است. محو نابرابری های اجتماعی- اقتصادی مسلماً امری نیست که به یکباره امکان داشته باشد. بلکه امری نسبی و تدریجی است که انسانهای عدالت جو و آرمان گرا باید در راه رسیدن به آن مبارزه و تلاش کنند. از نگاه چپ ریشه نابرابری های اجتماعی و اقتصادی، مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و امکانات کسب درآمد است. جامعه ای که در آن همه امکانات سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی در دست اقلیت کوچکی از صاحبان وسایل تولید و امکانات کسب درآمد یعنی سرمایه داران متمرکز است. جامعه ای که توسط کسانی اداره می شود که آرمانی به جز کسب سود حداکثر و رفاه فردی و خانوادگی خود ندارند، چگونه می تواند به سوی برابری و عدالت اجتماعی پیش رود؟ ثمره ادامه چنین وضعیتی شکاف روز افزون طبقاتی، فقیر تر شدن فقرا و ثروتمند تر شدن ثروتمندان است. چپ ادامه حاکمیت سرمایه داران بر جوامع بشری را فاجعه بار می داند و تلاش می ورزد به جای حاکمیت سرمایه داران حاکمیت مزدکاران را برقرار سازد. با حاکمیت مزدکاران آگاه که از نظر نگرش ضد سرمایه داری باشند، مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و امکانات کسب درآمد ملغی و مالکیت همگانی بر وسایل تولید و کسب وکار برقرار می گردد. لازم به توضیح است که چپ مدرن و دمکرات، مالکیت همگانی بر وسایل تولید را مساوی با مالکیت دولتی نمی داند. گرچه مالکیت دولتی هم شکلی ازاشکال مالکیت همگانی است ودر مورد برخی از نهادهای اقتصادی بزرگ به دلیل حجم عظیم سرمایه گذاری مورد نیاز آنها، گریز ناپذیر است اما تنها شکل مالکیت همگانی نیست. مالکیت همگانی علاوه بر شکل دولتی مالکیت می تواند اشکال دیگری نیز داشته باشد. مثل شرکت های تعاونی و شرکت های سهامی عام مشروط بر آنکه در آنها میزان سهام به صورت عادلانه ای تقسیم شده باشد و مدیریت در آنها صورت دمکراتیک داشته باشد. همچنین چپ دمکرات به برقراری حاکمیت مزدکاران از طریق شیوه های خشونت آمیز و سرکوب گرانه معتقد نیست. چپ دمکرات خواهان قدرت گیری از طریق شیوه های مسالمت آمیز، پارلمانتاریستی و دمکراتیک است. چپ دمکرات چاره کار را در مبارزه سیاسی و اقتصادی دراز مدت و جلب آرای اکثریت مردم جامعه جستجو می کند. چپ برای بدست گرفتن قدرت باید هم از لحاظ سیاسی و هم از نظر اقتصادی قوی شود. مبارزه سیاسی یعنی تشکیل حزب مدرن امروزی و تلاش برای جلب آرا مردم و به خصوص مزدکاران. مبارزه اقتصادی هم می تواند از طریق تشکیل شرکت های تعاونی و سهامی عام و حضور در عرصه رقابت های اقتصادی جامعه انجام پذیرد. لازم به تاکید است که ویژگی چپ دمکرات اعتقاد و پایبندی آن به دمکراسی و مبارزه در راه آن چه قبل از به دست گرفتن قدرت چه پس از آن است. البته مسلم است که آرمان نهایی چپ از بین رفتن تمام و کمال نظام سرمایه داری و مالکیت خصوصی بر وسایل تولید است ولی تجربه تاریخی نشان داده است که این کار از طریق شیوه های سرکوبگرانه ، خشونت آمیز و اراده گرایانه امکان پذیر نیست. بلکه این اکثریت جامعه و از طریق نهاد قانون گذاری یا پارلمان است که باید در مورد میزان همگانی شدن مالکیت بر وسایل تولید و امکانات کسب و کار تصمیم بگیرد. آنچه مسلم است مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و امکانات کسب و کار یعنی بخش خصوصی تا مدت زیادی شکلی از اشکال مالکیت (و نه شکل غالب آن) در جامعه خواهد ماند. تنها کامیابی چپ در یک رقابت سالم و دراز مدت اقتصادی و سیاسی است که می تواند این شکل از مالکیت را محدود و محدود تر سازد و در نهایت آن را به طور کامل محو سازد.
شاهین درویش

تهران

24/6/84