چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۴

یادداشت ها 2-4، از کتاب جنگ داخلی در فرانسه، 1871

یادداشت ها 2-4   

از کتاب جنگ داخلی در فرانسه، 1871
اثر کارل مارکس
ترجمۀ باقر پرهام



مقدمۀ فردریش انگلس بر چاپِ آلمانیِ 1891

....توسعۀ اقتصادی و سیاسی فرانسه، از 1789 تا به امروز، سبب گردیده که از پنجاه سال پیش تا کنون، هیچ انقلابی در پاریس صورت نگرفته که خصلت پرولتاریایی نداشته است، چندان که پس از هر پیروزی، پرولتاریا، که آن پیروزی را با خون خود به دست آورده، با مطالبات خاصِ خودش وارد صحنه می شده است. این مطالبات کم و بیش نا مشخص، و حتی مبهم بوده و ماهیتِ آنها به درجۀ پختگیِ کارگران پاریسی بستگی داشته است، ولی، همۀ آنها در نهایتِ امر، متوجهِ برانداختنِ تخاصم طبقاتی موجود میان سرمایه داران و کارگران بوده است. این کار چه گونه می بایستی تحقق می یافت، به راستی بر کسی معلوم نبود. ولی نفس وجود این مطالبات، با همۀ نامشخص بودن اش از لحاظ قالبِ بیان، بیانگر وجود خطری برای نظم اجتماعیِ مستقر بود؛ کارگرانی که این مطالبات را عنوان می کردند، هنوز مسلح بودند؛ از نظر بورژواهای سرمایه دار که حکومت را در دست داشتند، بنابر این، خلع سلاح کارگران نخستین وظیفۀ فوری بود. به همین دلیل، پس از هر انقلاب، که به بهای ریخته شدنِ خون کارگران تحقق می یافت، پیکار تازه ای در می گرفت که به شکستِ این کارگران ختم می شد....
....اگر راست بود که پرولتاریا هنوز قادر نبود بر فرانسه حکومت کند، بورژوازی نیز برای این کار آمادگیِ بیشتری نداشت. منظورم در این دوره است که بورژوازیِ آن هنوز اکثراً گرایش های سلطنت طلبانه داشت، و به سه حزب طرفدار خاندان ها- خاندان های «لژیتیمیست»، «بوناپارتیست» و «اورلئانیست»، که همه سلطنت طلب بودند.(م)-، و حزب چهارمی که هواخواه جمهوریت بود، تقسیم می شد. نزاع های داخلیِ همین جناح ها بود که به ماجراجویی چون لوئی بناپارت امکان داد که همۀ مقامات کلیدیِ دولت- ارتش، پلیس، دستگاه اداری- را در اختیار بگبرد و موفق شود که، در 2 دسامبر 1851، آخرین قلعۀ مستحکمِ بورژوازی، یعنی مجلس ملی را هم تسخیر کند. با سلطۀ لوئی بناپارت، دوران امپراتوریِ دوم در فرانسه، و همراه با آن بهره کشی از کشور توسط دسته ای از ماجراجویانِ سیاست و امور مالی، آغاز گردید: اما، در عین حال، صنعت نیز به چنان رونقی دست یافت که در نظام بی جربزه و دست و پا لرزانِ لوئی فیلیپ، که زیر سلطۀ انحصاریِ فقط بخش کوچکی از بورژوازی قرار داشت، هرگز تصور آن نمی رفت. لوئی بناپارت قدرت سیاسیِ سرمایه داران را، به بهانۀ حفظ آنان، یعنی حفظ بورژوآها، از شر کارگران، و نیز به نام حمایت از کارگران در برابر سرمایه داران، از آنان گرفت؛ ولی، در عوض، سلطۀ او، به رونقِ سودآزمایی و فعلیت های صنعتی انجامید، خلاصه به برآمدن و ثروتمند شدنِ تمامی بورژوازی چنان میدانی داد که تا آن زمان به فکر کسی نرسیده بود. با این همه، به موازات این رونقِ صنعتی و مالی، فساد و دزدی های کلان نیز به مراتب شدیدتر توسعه یافت و عوامل این فسادها و دزدی ها که در پیرامونِ دربارِ امپراتوری گرد آمده بودند، توانستند از این جریان ثروت و رفاه، سهم های کلانی به نفعِ خود برداشت کنند.....
....انقلاب پاریس در 4 سپتامبر 1870 از عواقب ناگزیر این شکست ها (شکست بناپارت در سِدان و ویلهلم شوئه)، بود. امپراتوری لوئی بناپارت به مانند کاخی مقوایی فروریخت، و دوباره جمهوری اعلام شد. و این در حالی بود که دشمن پشت دروازه ها به سر می برد: سپاهیان امپراتور یا در ناحیۀ مِتز بدون انتظار امدادی در محاصره بودند، یا در خودِ آلمان زندانی. در چنین حالتی از اضطرار بود که مردم به نمایندگانِ پاریس در قوۀ قانونگذاریِ قبلی اجازه دادند که نوعی «حکومت دفاع ملی» بر پا کنند. این اجازه بویژه از این رو به سهولت داده شد که در آن ایام، برای دفاع از کشور، همۀ پاریسی ها قادر به حمل سلاح در گارد ملی داخل شده و مسلح شده بودند چندان که اکثریت مهم آن گارد را کارگران تشکیل می دادند. ولی تضاد منافع میان حکومتی ها که به تقریب همه از بورژوآها بودند و پرولتاریای مسلح به زودی بروز کرد. در 13 اکتبر، کارگران هتل دو ویل، یا مقرّ شهرداری پاریس، را محاصره کردند و گروهی از اعضاء حکومت را بازداشت کردند. خیانت و پیمان شکنیِ آشکار از سوی حکومت، همراه با دخالتِ چند گردانِ وابسته به خرده بورژوازی، عامل آزادی آن افراد شد، و برای آن که در درون شهری که در محاصرۀ نیروهای دشمن قرار داشت، زمینه ای برای جنگ داخلی فراهم نشود، قرار بر این گذاشته شد که همان حکومت دوباره به کار خود مشغول شود.
سرانجام، به 28 ژانویۀ 1871 می رسیم که پاریسِ گرسنه ناگزیر تسلیم دشمن شد. گیرم تسلیمی با کولباری از افتخاراتی که تا آن زمان در تاریخ جنگ دیده نشده بود. برج ها و باروهای بی نگهبان و رها شده به حال خود، دژهای گشوده و بی مدافع، با گردان های خط مقدم و گارد سیاری که سلاح های خود را تحویل داده بودند و خودشان زندانی جنگی محسوب می شدند. فقط گارد ملی بود که سلاح ها و توپ هایش را نگاه داشت و بر پایۀ نوعی آتش بس با فاتحان رفتار کرد. و خودِ فاتحان هم حتی جرأت نکردند با کرّ و فرِّ پیروزمندان وارد پاریس شوند. آن ها جز این که گوشۀ کوچکی از پاریس را تصرف کنند، دست به هیچ کار دیگری که خطری در بر داشته باشد نزدند، و آن گوشه ای که به تصرف شان درآمد پر از پارک های عمومی بود و چند روزی هم بیشتر در آن جا نماندند! و در همان مدت نیز، خودشان که 131 روز تمام پاریس را در محاصره گرفته بودند، در محاصرۀ کارگران پاریسی مسلح قرار داشتند و آن کارگران به شدت مراقب بودند که پای هیچ «پروسی» بیرون از حد و حدود منطقۀ کوچکی که برای فاتح بیگانه در نظر گرفته شده بود، به کوچه و محله ای نرسد. پیداست که کارگران پاریسی برای این ارتشی که سپاهیان امپراتور در برابرش سلاح بر زمین گذاشته بودند تا چه حد اهمیت قائل می شدند؛ و دیده شد که یونکرهای پروسی، که آمده بودند تا عطش انتقام خود را در قلب انقلاب فرو بنشانند چه گونه مجبور شدند با افتخار تمام [در جایی که برای شان تعیین شده بود] متوقف شوند و در برابر این انقلاب مسلح به احترام بایستند!
در طول جنگ، کارگران پاریس درخواست های زیادی عنوان نکردند و فقط می خواستند که مبارزه با تمام قدرت ادامه یابد. ولی، اکنون که پس از تسلیم پاریس قرار بود صلح مستقر شود، تی یِر، رئیس تازۀ حکومت، دیگر نمی توانست از حساب پس دادن معاف باشد: تا زمانی که سلاح در دستِ کارگران بود، سلطۀ طبقات دارا- مالکان بزرگ ارضی و سرمایه داران- دائم در معرض مخاطره قرار می گرفت. بنابر این، نخستین اقدام تی یِر این بود که این سلاح ها را از دست کارگران خارج کند. در 18 مارس، او گروهی از سپاهیان خط مقدم را مأمور کرد که توپخانۀ متعلق به گارد ملی را، که در طول محاصرۀ پاریس با پول مردم ساخته شده بود، بدزدند. این اقدام شکست خورد، پاریس یک تنه قیام کرد تا از خود دفاع کند و چنین بود که جنگ میان پاریس و حکومت فرانسۀ مقیم ورسای، آغاز شد. در 26 مارس، اعضای کمّون پاریس برگزیده شدند؛ در روز 28، موجودیت کمّون اعلام شد؛ کمیتۀ مرکزی گارد ملی، که تا آن تاریخ، قدرت را در دست داشت، به نفع کمّون کنار رفت، و پیش از آن با صدور فرمانی اعلام کرد که «پلیس منکرات» شرم آور پاریس منحل شده است. در 30 مارس، کمون خدمت اجباری و ارتش دائمی را لغو شده اعلام کرد و مقرر داشت تنها گارد ملی، که هر شهروند سالم می توانست عضو آن باشد، یگانه نیروی مسلح پذیرفته است؛ کمّون همچنین پرداختِ کرایه خانه ها را از اکتبر 1870 تا ماه آوریل [1871] لغو کرد و کرایه هایی را که برای این مدت پرداخته شده بود به حساب ماههای بعدی گذاشت، و نیز فروش هرگونه اشیاء وثیقه ای را که در ادارۀ اشیاء رهنی در شهرداری پاریس به گرو گذاشته بودند، متوقف ساخت. در همین روز، مأموریتِ بیگانگانی که جزو اعضاء کمون برگزیده شده بودند، تأیید شد و آنان به کار خود مشغول شدند، چرا که «پرچم کمّون، پرچم جمهوریِ جهانی است». در اول آوریل مقرر شد که حقوق بالاترین کارمند کمّون، و بنابراین حقوق اعضای آن، نمی تواند از 6000 فرانک بیشتر باشد. روز بعد از آن، تصمیم مربوط به جدایی کلیسا و دولت، و حذف بودجه ای که به مؤسسات مذهبی پرداخت می شد، اعلام گردید و مقرر شد که همۀ اموال کلیساها جزو اموال عمومی محسوب شوند. نتیجه این که، در 8 آوریل، دستور داده شد که هرگونه علامت، تصویر، [مراسم] دعا یا به جا آوردنِ آداب شریعت، خلاصه «همۀ آن چیزهایی که پرداختن به آنها به وجدان فردی افراد مربوط می شود»، از صحن مدارس برچیده شود، دستوری که به تدریج به آن عمل شد. در 5 آوریل، در جواب اعدام هر روزیِ مبارزان کمّون که به دست نیروهای حکومتِ ورسای اسیر شده بودند، دستوری صادر شد که افرادی از همان گروه به عنوان گروگان بازداشت شوند، منتها این گونه افراد هرگز دیده نشد که اعدام شوند. در روز 6 آوریل، گردان 137 گارد ملی مأمور یافتن و سوزاندنِ دستگاه گیوتین شد و آن دستگاه، در غوغای شادمانیِ عمومی مردم در ملاء عام سوزانده شد. در 12 آوریل، کمّون تصمیم گرفت ستون پیروزیِ میدان واندوم (Vendome) [، در پاریس،] را که مظهر میهن پرستیِ افراطی و عاملِ تفرقه انداز بین اقوام بود، و پس از پیروزی در جنگ 1809، با ذوب کردن توپ های به غنیمت گرفته شده ریخته گری شده بود، براندازند. و این کار در 16 مه همان سال انجام گرفت. در 16 آوریل، کمّون دستور داد تا از کارگاه هایی که کارشان توسط تولید کنندگان متوقف شده بود، آمارگیری شود و نقشه هایی بر اساس این آمارگیری تدوین گردد که ادارۀ آن بنگاه های تولیدی به کارگرانی سپرده شود که تا آن زمان در آن ها کار می کرده اند، کارگرانی که قرار بود به صورت انجمن های تعاونی جمع شوند تا بعدها همۀ آن انجمن ها در یک فدراسیونِ بزرگ گرد آیند. در تاریخ 20 آوریل، کمّون کار شبانۀ نانوایی ها، و نیز دفترهایِ به کار گماریِ کارگران را که از دورانِ امپراتوری دوم تا آن روز در انحصار افرادی قرار داشت که توسط پلیس برگزیده می شدند و از استثمار کنندگانِ درجۀ اولِ کارگران بودند، ممنوع اعلام کرد؛ ادارۀ این دفترها از آن پس به عهدۀ بیست ناحیه از نواحیِ شهرداریِ پاریس گذاشته شد. در 30 آوریل، به دستور کمّون مؤسسه های گروگیریِ اموال، که نوعی وسیلۀ بهره کشی خصوصی از کارگران بود و با حقوق کارگران در زمینۀ تملک بر ابزار کار خویش و داشتن امکانات استفاده از اعتبارهای پولی منافات داشت، برچیده شدند. در 5 ماه مه، کفّاره گاهی که به عنوان طلب مغفرت از گناه اعدام لوئی پانزدهم توسط هواداران او برپا شده بود، به دستور کمّون خراب گردید.
بدین سان، خصلت طبقاتی جنبش پاریس، که به علت ضرورتِ پیکار با دشمن خارجی، تا آن زمان فوریت نیافته و زیر تأثیر مسائل دیگر پس زده شده بود، از تاریخ 18 مارس به بعد به صورت قطعی و با خلوصِ تمام آشکار گردید. در مرکز کمّون جز کارگران یا نمایندگان شناخته شدۀ آنان کسِ دیگری حضور نداشت؛ تصمیم گیری های کمّون نیز به همین سیاق از خصلتِ پرولتاریایی روشنی برخوردار بودند. این تصمیم گیری ها یا مربوط به صدور فرمانِ انجام اصلاحاتی می شدند که بورژوازی جمهوریخواه با بی غیرتیِ تمام از انجام دادنِ آنها طفره می رفت، در حالی که با انجام گرفتنِ آن اصلاحات پایه های لازم برای به جریان افتادنِ آزادانۀ عملِ طبقاتیِ طبقۀ کارگر فراهم می شد؛ مثل مورد این اصل که در ارتباط با امر دولت، مذهب یک امر خصوصی است؛ یا مربوط به این می شدند که تصمیم های گرفته شده که به طور مستقیم به منافع طبقۀ کارگر بر می گشت؛ و موجب پدید آوردنِ شکافی عمیق در ساختار نظم کهن اجتماعی می شد، مورد تأیید قرار گیرند و هرچه بیشتر تحکیم شوند. ولی، همۀ این اقدام ها، در شهری که در محاصرۀ دشمن قرار داشت، البته نمی توانست فوراً به تحقق بپیوندد. ضمن آن که از نخستین روزهای ماه مه به بعد، ضرورتِ پیکار با سپاهیانِ روزافزون حکومتِ مستقر در ورسای نیز همۀ توانِ کارگران و مدافعان کمّون را به خود مشغول می داشت.
در 7 آوریل، لشگریان ورسای گذرگاهِ سن (Seine) در محل نویّی (Neuilly) در جبهۀ غربیِ پاریس را به تصرف خود در آورده بودند؛ در عوض: در 11 آوریل، در جبهۀ جنوب، به دنبال حملۀ ژنرال اود (Eudes) با دادن تلفات خونینی وادار به عقب نشینی شدند. پاریس، بی وقفه بمباران می شد، و عوامل این کار هم همان کسانی بودند که بمباران شهر توسط پروسی ها را در حکم گناه کبیره اعلام کرده بودند. همین اشخاص در ضمن راه افتاده بودند پیش پروسی ها و با عجز و التماس از آنان می خواستند که سربازان فرانسویِ اسیر شده در سدان و متز را هرچه زودتر مرخص کنند و به کشور بازگردانند تا از آن ها در تسخیر مجدد پاریس به کمک سپاهیانِ حکومت در ورسای استفاده شود. با ورود تدریجیِ همین گروه از سربازان فرانسوی بود که سپاهیان حکومت در ورسای، از آغاز ماه مه به بعد، از لحاظ تعداد نفرات بر مدافعان پاریس برتریِ قطعی یافتند. و نشانه های این امر هم وقتی آشکار گردید که تی یر مذاکرات آغاز شده به پیشنهاد کمّون برای مبادلۀ سراسقف پاریس و کل یک گروه از کشیشان را که در دست مدافعان کمّون گروگان بودند، در ازاء آزادیِ فقط بلانکی (Blanqui)، که دو بار به عضویت کمّون برگزیده شده بود ولی همچنان به حالت زندانی در کلروو (Clairvaux) به سر می برد، قطع کرد. و یک علامت محسوس تر دیگر این برتری، تغییر لحن تی یر بود؛ او که تا آن زمان گفتاری طفره آمیز و مبهم داشت، ناگهان لحنی بیشرمانه، تهدید آمیز و خشن به خود گرفت. در جبهۀ جنوبی، سپاهیان ورسای، در 3 مه، قلعه ای را در استحکامات مولن ساکه (Moulin-Saquel) به تصرف خود در آوردند؛ در 9 مه، دژ ایسی (Issy) را که بر اثر گلوله باران توپخانه به کلی ویران شده بود، گرفتند، و در 14 مه، دژ وانو (Vanves) را. در جبهۀ غرب، اندک اندک تا حدود دیوارهای شهر پیش آمدند و بدین سان چندین روستا و بسیاری از ساختمان های کنار استحکامات شهری را به تصرف خود در آوردند. در 24 مه، بر اثر خیانت و سهل انگاری ای که در پُست های نگهبانی گارد ملی پیش آمد، توانستند به داخل شهر نفوذ کنند. پروسی ها که دژهای شمال و شرق را در تصرف خود داشتند به سپاهیان ورسای اجازه دادند از راه باریکۀ شمال شهر که ورود به آن بنا به توافق های آتش بس برای آنان ممنوع بود، پیش روی کنند و بدین سان بتوانند در جبهۀ وسیعی دست به حمله بزنند، جبهه ای که پاریسی ها تصور می کردند به اتکاء مقررات آتش بس از آنجا حمله ای صورت نخواهد گرفت و به همین دلیل سپاهی برای دفاع و محافظت از آن در محل نگذاشته بودند. این بود که در نیمۀ غربی پاریس، یعنی در محله های ثروتمند نشین شهر، چندان مقاومتی صورت نگرفت. در حالی که به موازات نزدیک تر شدن سپاهیان  ورسای به شرق پاریس، یعنی به محله های اساساً کارگری، مقاومت نیز به همان نسبت شدیدتر و خشونت بار تر می شد. تنها پس از پیکاری هشت روزه بود که آخرین مدافعان کمّون در بلندی های بلویل و منیل مونتان (Menilmontant) از پا در آمدند، و این جا بود که قتل عام مردان، زنان و کودکان بی دفاع، که در طول هفته بیداد کرده بود، و همواره رو به فزونی داشت، به حد اعلای خود رسید. تفنگ دیگر سرعت لازم را در کشتن نداشت، و مسلسل بود که صدها تن از شکست خوردگان را یکجا نابود می کرد. دیوار هم پیمانان (Mur des federes) در گورستان پرلاشز (Pere-Lachaise)، که جایگاه آخرین قتل عام توده های مردم بود، همچون شاهدی در عین حال خاموش ولی گویا بر میزان غیظ و نفرتی که طبقۀ حاکم قادر است به محض ایستادگیِ پرولتاریا برای دفاع از حقوق خود از خویشتن نشان دهد، هنوز بر سر پاست. سپس، همین که معلوم شد نابود کردنِ تمامی اعضاء کمّون محال است، دستگیری های گروهی، اعدام قربانیانی که همین طور خودسرانه از بین صفوف زندانیان بیرون کشیده می شدند، و روانه کردنِ دیگران به اردوگاههای بزرگ در انتظار این که به نوبۀ خود به دادگاههای صحرایی معرفی شوند، آغاز گردید. سپاهیان پروسی که در نیمۀ شمالی شهر چادر زده بودند، دستور داشتند به هیچ فراری ای اجازۀ عبور از صفوف خودشان را ندهند، ولی اغلب دیده شد که افسران شان چشم های خود را هم می نهادند و سربازان شان نیز بیشتر به ندای بشری درون خویش توجه می کردند تا به دستورهایی که در این مورد به آنان داده می شد؛ در این خصوص، به ویژه باید افتخار خاصی برای ارتش ساکسون قائل شد که رفتاری بسیار بشردوستانه از خود نشان داد و اجازه داد بسیاری از کارگران از محلی که زیر مراقبت اش بود به بیرون بگذرند و جان سالم به در ببرند که در بین آنان خیلی ها آشکارا از اعضای مبارز کمّون بودند.......
.....مهمترین مطلبی که درک آن دشوار به نظر می رسد رعایتِ توأم با تقدسی است که اعضاء کمّون برای بانک فرانسه قائل شدند و در مقابل درهای آن متوقف گردیده، دست به اقدامی نزدند. این کار البته یک خطای سیاسیِ سنگینی هم بود. اگر بانک به دست مبارزان کمّون می افتاد آن قدر مهم بود که به بیشتر از ده هزار گروگان در دست شان می ارزید. معنای این کار آن بود که تمامی بورژوازی فرانسه یک پارچه روی حکومتِ ورسای برای عقد قرارداد صلح با کمّون فشار بیاورد. با همۀ این گونه موارد اشتباه و خطا، باید گفت شگفت انگیزترین وجه کار کمّون، کیفیت کارهای درستی بود که به دست کمّونِ متشکل از هواداران بلانکی و پرودون انجام گرفت. بدیهی است که مسئولیت فرمان های اقتصادی کمّون، اعم از وجوه افتخارآمیز یا کمتر افتخارآمیز آن ها، در درجۀ اول با طرفداران پرودون است، همچنانکه مسئولیت کردارهای سیاسی و اشتباهات سیاسی اش از آنِ هواداران بلانکی است. و در هر دو مورد، ریشخند تاریخ را بنگر که سبب شد تا- مانند همۀ مواردی که طرفداران مسلک سیاسی- اقتصادیِ معینی به قدرت می رسند- هر دو گروه دست به اعمالی بزنند که مخالفِ آیین مکتبی شان بود.....
....وضع هوادارانِ نظریه های بلانکی نیز بهتر از این نبوده. اینان که در مکتبِ توطئه پرورده شده بودند و به انضباط سخت حاکم  بر آن گردن  می نهادند، بنای کار را بر این می گذاشتند  که به کمک گروه به نسبت محدودی از مردان مصمم و بسیار سازمان یافته می توان، در موقع مناسب، نه تنها به قدرت دست یافت بلکه با نشان دادنِ توانِ بزرگ و جسارت، آن چنان طولانی در قدرت باقی ماند که سرانجام توده های مردم به انقلاب کشانیده شوند و گرد پرچمی که آن گروه کوچک پیشاهنگ برافراشته است، جمع گردند. برای موفقیت در این زمینه، پیش از هر چیز به شدیدترین وجه تمرکزِ دیکتاتوروار قدرت در دست های حکومت انقلابی نیاز هست. و کمّون، که اکثریت اش از هواداران نظریۀ بلانکی بود، چه کار کرد؟ در همۀ فراخوان هایی که کمّون خطاب به دیگر اجتماعات فرانسوی از آنان می خواست که آزادانه به کمّون پاریس بپیوندند و بدین سان سازمانی ملی را که برای نخستین بار می بایست به دستِ خودِ ملت ایجاد گردد، پدید آورند. و اما در خصوص تمرکز دیکتاتوروار قدرت در دستِ حکومت، درست همان قدرتِ سرکوبگر حکومتِ متمرکز پیشین، همان ارتش، پلیس سیاسی و دستگاهِ اداری ساختۀ دست ناپولئون بعد از انقلاب 1789، که از آن پس نیز هر حکومت از راه رسیده ای وجودش را مغتنم شمرده و از آن به عنوان ابزار سرکوب در برابر مخالفان خویش استفاده کرده بود، آری، درست همین حکومت متمرکز بود که کمّون برافکندنش را در همه جا، پس از آنکه در پاریس برافکنده شده بود، هدف خویش قرار می داد.
کمّون یکسره به این نتیجه رسید که طبقۀ کارگر، پس از دست یافتن به قدرت، نمی تواند جامعه را به کمک همان ماشین دولتیِ گذشته اداره کند؛ این طبقۀ کارگر، برای آن که سلطۀ طبقاتی خودش را که به تازگی به چنگ آورده بود دوباره از دست ندهد، می بایست، از یک سو آن ماشین سرکوب گذشته را که علیه خود او به کار گرفته شده بود از میان بردارد، ولی، از سوی دیگر تدابیری اتخاذ کند که قدرت تفویض شده به گماشتگان و کارمندانی که خود او برای ادارۀ جامعه مأمور می کرد، همواره و بدون استثنا، پس گرفتنی باشد.....
....دولت در واقعیت امر، چیزی جز ماشین سرکوبِ یک طبقه به دست طبقه ای دیگر نیست و این حقیقتی است که در جمهوری دموکراتیک و نظام پادشاهی، هردو، به یک سان مصداق دارد؛ خلاصه اینکه، دولت در بهترین حالت، شرّی است که پرولتاریای پیروز در پیکار برای به دست آوردنِ سلطۀ طبقاتیِ خود، آن را [از گذشته] به ارث می برد، شرّی که پرولتاریا، درست مانند کمّون پاریس، از مضار آن در کوتاه ترین زمان رها نخواهد شد مگر آن گاه که نسل تازه ای از مردم، که در شرایط اجتماعیِ تازه و آزادانه ای به بار آمده اند، چندان توانایی بیابند که بتوانند تمامیِ این زبالۀ برانباشته ای را که دولت نام دارد، بروبند و از پیش پای بردارند....

لندن، بیستمین سالگرد کمّون پاریس
18 مارس 1891- فردریش انگلس  

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۴

یادداشت ها 1-4، از کتاب جنگ داخلی در فرانسه، 1871

یادداشت ها 1-4   

از کتاب جنگ داخلی در فرانسه، 1871
اثر کارل مارکس
ترجمۀ باقر پرهام

مقدمۀ مترجم (باقر پرهام)


....در کشورِ ما، اندیشۀ سیاسی در معنای جدید کلمه، یعنی اندیشۀ مخالف با نظام سرمایه داریِ مبتنی بر تقدسِ مالکیتِ خصوصی از یک سو، و محدود بودنِ حاکمیت سیاسی به خاندان های حکومتگر، یا اقشاری معین از جامعه، و محروم ماندنِ عامۀ مردم از دخالت در سرنوشت خویش، از سوی دیگر، معمولاً اندیشه ای بوده که، در مجموع، به صورت وارداتی و همراه با پا گرفتنِ جنبش های اعتراضی و انقلابی زیرزمینی از خارج به جامعه وارد شده است. اگر کوششی برای ترجمۀ آثار کلاسیک مربوط به مکاتبِ نوینِ فکری فکر و اندیشه به طور اعم و مکتب های سیاسی و انقلابی به طور اخص صورت گرفته باشد، این کوشش در قالبِ فعالیت های زیرزمینیِ احزاب و گروه های سیاسی انجام شده و در نتیجه، از انتشار آزاد و مستقل محروم بوده است. در یک کلام، به عنوان مثال، مارکس متفکری نبوده که آثار و نوشته های او، در کنارِ آثار و نوشته های دیگر متفکران، در هر کتابفروشی و کتابخانه ای در دسترس عموم باشد، و یا در هر کلاس درسی از دانشکده های مربوط به علوم اجتماعی و انسانی، در دانشگاهها و مراکز آموزشی و پژوهشی، در اختیار استادان و دانشجویان و پژوهشگران قرار گیرد، و به همان نسبت به محکِ نقد و بررسیِ آزادانه و فارغ از حبّ و بغض های سیاسیِ روز سنجیده شود. تا پیش از انقلاب 1357 و روی کار آمدن نظام جمهوری اسلامی در ایران، قاعدۀ کلی در برخورد با مکاتبِ فکریِ معترض و انقلابی، و به طور کلی اندیشه های سیاسی جدید، همین بود که در بالا بدان اشاره کردیم. به همبن دلیل، تا آنجا که به مارکسیزم برمی گردد، هیچ ناشر، مترجم یا مؤلفِ مستقلی را سراغ نداریم که، بیرون از محدودۀ فعالیتِ گروه های زیرزمینی سیاسی، به ترجمه و تألیف و انتشار آثاری در زمینۀ این مکتب خطر کرده باشد، چرا که اقدام به چنین کاری به راستی دل به دریا زدن و خطر کردن بوده. نتیجه این بود که آثار مارکسیستی، به همان نسبت که از انتشار وسیع و آزادانه در ایران محروم مانده بود، از نقد و بررسیِ آزادانه و وسیع که لازمۀ پیشرفت طبیعی هر گونه اندیشۀ خودبوم و مستقل است، نیز مصون بود و حکم دژ یا سنگری از اندیشه ها را پیدا می کرد که گویی حرمتِ خاصِ خود دارد و کلید دار حقیقتی است که در اختیار هیچ دژ و سنگر اندیشگیِ دیگر نیست.....
.....تا آنجا که به موردِ خاصِ ما، یعنی ترجمه و انتشارِ بدون مانع و سانسور نشدۀ آثاری از مارکس مربوط می شود، دست اندرکاران سیاستِ نشر و کتاب در نظام کنونی از هم اکنون می توانند بگویند که امروزه روز، اهل کتاب و علاقمندانِ به شناختِ اندیشه ها و تحقیق و تفحّص سنجشگرانه در آنها، در کنارِ آثارِ مخالف با اندیشۀ مارکس، از دسترسی داشتن به اندیشه های خود مارکس محروم نیستند و ترجمۀ کامل و سانسور نشدۀ بخش مهمی از این نوشته ها نیز در کتابفروشی ها و کتابخانه های عمومی کشور در اختیار همگان قرار دارد......
.....«ما به صلاح جامعۀ خود نمی دانیم که اندیشه های مارکس فقط از زاویۀ گرایش های حزبی و به صورتِ اوراقِ مخفی در اختیار کسانی که علاقمند به شناختنِ آن ها هستند قرار گیرد.».....

.....ناپولئون سوم (1873-1808)، یعنی همان لوئی بناپارت، برادرزادۀ ناپولئون اول، که رویدادهای مورد بحث در جستارهای سیاسی مارکس، عمدتاً در دوران فرمانروائی او می گذرند. این شخص، که ما خلاصۀ اطلاعات تاریخیِ مربوط به او و دو ناپولئون دیگر را از گراند لاروس آنسیکلوپدیک فرانسه، چاپ 1963، در این جا نقل می کنیم، به «دسیسه گری» و «دیکتاتوری»، سرکوبی مخالفانِ خود، و دائر کردنِ دستگاه اطلاعاتیِ موازی با دستگاه رسمی کشور، که اغلب خارج از حیطۀ عمل دستگاه های رسمی، و گاه حتی خلاف آن ها، عمل می کرده اند، شناسانده شده است؛ اما در همین منبع گفته شده است که مردی «مهربان و بخشنده بود که از صمیم قلب می خواست به بهبود زندگانی فقرا کمک کند و از این راه مورد پسند مردم قرار گیرد». قضاوت مارکس دربارۀ او، چنانکه از محتوای جستارهای سیاسی مارکس بر می آید، بسیار سختگیرانه تر است، چندانکه مارکس حتی از دست انداختن و مسخره کردنِ وی خودداری نکرده است. داوری قطعی در این مورد به عهدۀ مورخان متخصص ماست. من فقط به همین اشاره بسنده می کنم که مارکس با رویدادهای تاریخ فرانسه آشناییِ عمیق داشت. ضمن آنکه رویدادهای 1848 تا 1871 نیز رویدادهای زمانِ خودِ او بودند و او با دقتِ عجیبی این رویدادها را دنبال می کرد و بریدۀ جراید مربوط به آنها را در پروندۀ ویژه ای نگه می داشت.....
.....مارکس در جستارهای سیاسی اش رویدادهایی را بررسی می کند که عمدتاً مربوط به دورۀ 1848 تا 1871 در تاریخ فرانسه است، یعنی نمونه ای است از تحولات سیاسیِ اروپا در به زحمت 150 سال پیش از این. خوانندگان ما با تعمق در مطالب این نوشته ها و تأمل در چگونگیِ رویدادهایی که، همین 150 سال پیش، در قلب اروپا، در پاریس، در شهری که نخستین اعلامیۀ حقوق بشر در آن تدوین شده است، اتفاق افتاده اند، به ماهیت تحولاتِ اجتماعی-سیاسی بهتر پی خواهند برد و درخواهند یافت که اگرچه «در زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست»، اما تمامی کارهایی که «زیر آسمان کرده می شود» هم «بطالت و در پی باد زحمت کشیدن» نیست. چهرۀ کنونی جامعۀ فرانسوی با جامعه ای که که در پایتختِ آن، همین یکصد و پنجاه سال پیش، مردمان را نه با تفنگ بل با مسلسل به گلوله می بستند و می کشتند چه نسبتی دارد؟ به عبارت دیگر، بر ماست که با عنایت به ماهیتِ حتمی اما زمان بر پیشرفت های اجتماعی و سیاسی، تلاش خودمان را دنبال کنیم و تصور نکنیم که یک شبه می توان رهِ صد ساله پیمود. این درسی است که از مطالعۀ تاریخ جهان و بررسی تاریخ جنبش آزادیخواهی بشر می گیریم.....
.....دستگاه اجرایی را می توان ساده تر کرد. می توان با تقویت نهادهای مربوط به جامعۀ مدنی و متشکل تر کردن و کارآمدتر کردنِ بسیج مردمی در قالب آن ها، خارج از دایرۀ نفوذ و دخالت ارگان های حکومتی و یا وابسته به حکومت، کاری کرد که دستگاه های دائمی حکومتی و اجرایی دولت زیر نظارت انتقادی مستمر باشد و به آسانی نتواند از جامعه فاصله بگیرد. ولی از بین بردنِ کامل دستگاه اجرایی، به ویژه از بین بردن کامل ابزارهای اجرایی ارتشی و انتظامی و جانشین کردنِ این دو با «مردم مسلح» نا کجا اندیشی یا بهتر بگویم خواب و خیالِ محض است. اتکاء مارکس به تجربۀ کمّون، که رویدادی محدود در زمان و مکان بود، به هیچ وجه پایۀ استدلالی استواری برای تعمیم دادن نتایج این تجربه به مکان ها و زمان های دیگر، به ویژه در جوامع بسیار انبوه و پیچیدۀ امروز فراهم نمی کند. اگر در یک موقعیتِ جنگی، که درگیریِ یک نزاع طبقاتی حاد موجودیت گروهی از مردم را در برابر خطر نابودی از سوی ارتش و گروه بسیار متشکل تر دیگری قرار داده بود، دیده شده است که مردم به همکاری ها و همدلی های خودجوش روی آورده و آن چنان در این راه پیش رفته اند که در برابر پیمان شکنی ها و دغلکاری های دشمن رو به روی خویش نیز نمونه های گرانقدری از ایثار و اخلاق مردمی و عدالت جوانمردانه ارائه داده اند، چندان که مورد ایراد خودِ مارکس هم قرار گرفته است، آیا می توان تصور کرد که در حالت عادی نیز همۀ افراد همین نمونه از ایثار و فداکاری اخلاقی را از خود نشان دهند؟ چندان که هم تولید کننده باشند هم مدافع مسلّح تولید اجتماعی، یا آمادۀ پذیرش انواع نقش های متفاوت اجنماعی بدون برخورداریِ قبلی از مهارت های حرفه ای مربوط به آنها؛ آماده برای پذیرش مسئولیت این گونه نقش ها و در عینِ حال همواره حاضر برای باز پس دادنِ آن نقش ها و مقام ها، و دلخوش به گرفتن حقوقی معادل دستمزد یک کارگر بدون هیچ گونه اجر و پاداش مادی و معنویِ دیگر؟ اگر چنین چیزی در یک موقعیتِ استثنایی و در مقیاسی محدود، فقط برای مدتی کوتاه، عملی شده باشد، آیا دلیل کافی بر این امر است که همیشه و برای همۀ موارد و به ویژه در همۀ حالات عادی زندگانیِ اجتماعی نیز عملی است؟.......
.....خلاصه کنیم: الگوی دولت مورد نظر مارکس با اتکاء به تجربۀ کمّون پاریس، صرف نظر از موارد اصلاحی ویژه ای چون ممنوع شدن کار شبانۀ شاگردان نانوایی ها، ممنوع شدن کار کودکان، ممنوعیت برداشت های خودسرانۀ کارفرمایان به عناوین گوناگون از دستمزد کارگران و مانند این ها که امروزه روز دیگر از واقعیات مسلّم جوامع غربی است (مگر شاید در کارگاههای غیرقانونی و به ظاهر نامشهود انباشته از مهاجران غیرقانونی فاقد پروانۀ اقامت و اجازۀ کار در همۀ شهرهای بزرگ اروپا) و مبارزات مستمر طبقۀ کارگر در پرتو تشکیلات سندیکایی خود به بسیاری از آن ها و موارد دیگری که منظور نظر مارکس بوده تحقق بخشیده است، آری، صرف نظر از این موارد، آن چیزی که مارکس بر پایۀ تجربۀ کمّون پاریس، در مورد لزوم یک مرکزیت سیاسی بدون تمرکز قدرت اجرایی، یعنی دربارۀ وجود دولت بدون ابزار اجراییِ ثابت برای اِعمالِ قدرت دولتی، می گوید، ناکجا اندیشیِ محض و نمونه ای از خواب و خیال است. تا امروز که چنین بوده. آینده را هم فقط خدا می داند که چه خواهد شد. بشریت می تواند خاطرۀ شهدای آن رویداد بزرگ را برای همیشه در قلب خود گرامی بدارد اما به عنوان فقط یک خاطرۀ تاریخی مانند بسیاری خاطره های گرامیِ دیگر در تاریخِ بشری.

14 مرداد 1380
باقر پرهام



دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۴

مارکس می آید.


مارکس می آید. 



مارکس در حال بازآمدن است، اما نه به عنوان یک پیغمبر یا یک قدیس. مارکس می آید که بگوید: خطوط کلی اندیشه اش درست بود و پیش بینی هایش در مورد جامعۀ سرمایه داری غبطه برانگیز است. می آید که بگوید تاریخ را به خوبی می شناخت و نقش مبارزه و تضاد طبقاتی در پیشبرد آن را دقیقاً و به درستی ارزیابی کرده بود. می آید که بگوید پیش بینی هایش در مورد بحرانهای ادواری و در نهایت ساختاری نظام سرمایه داری رد خور نداشت، گرچه حتماً اذعان خواهد کرد که با تمام شناخت عمیقی که از کل جریان تاریخ داشت، در مورد فرجام نظام سرمایه داری که حتی در اکثر کشورهای اروپایی زمان خود او هم، هنوز نظام غالب و بلامنازع نشده بود، قدری (نه خیلی کم) دچار شتاب آلودگی و کم صبری شده بود. می آید که بگوید، فقر جانکاه طبقۀ کارگر وفلاکت و ادبار زندگی کارگران یدی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، می توانست با اندکی اصلاحات توسط خود نظام سرمایه داری بهبود یابد، ولی ریشه های تضاد طبقاتی، شکاف های روزافزون میان طبقات بهره ده و بهره کش، با وجود نظام طبقاتی خشکیده نمی توانست بشود. می آید که بگوید بحران اضافه تولید، کاهش قدرت خرید توده ها و رکود و رکود تورمیِ محصول آنها زاییدۀ بی واسطۀ خود جامعۀ سرمایه داری است و نه یک بحران زودگذر حل شدنی.
می آید که بگوید خود شخصاً هرگز تمایل و رغبتی نداشت که کسی از هوادارانش، خود را مارکسیست بداند، چرا که اعتقاد راسخ داشت که اندیشه ها پویا هستنند و با تغییرات محیطی، تجربه و دانش بیشتر، متحول می شوند و خود نه تنها بارها این را تجربه کرده بود، بلکه در زندگی فکری خود همواره در حال تغییر و تکامل فکری بود؛ و از همین رو بود که می گفت: «هیچ چیز مقدسی وجود ندارد، مگر همین جمله». او دانشمند بزرگی بود که از سنین بسیار پایین، تقریباً در تمام زمینه های علوم زمانۀ خود دستی داشت و در بسیاری از موارد، خود صاحب نظرِ انکار ناشدنی بود.
مارکس می آید ولی همچون یک دانشمند و یک فیلسوف نابغه که هرگز دوست نداشت کسی از او بت بسازد یا از اندیشه هایش جملات آغشته به جزم و دگم بسازند. مارکس حضور دارد و البته هرچه گرد و غبارهای فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود بیشتر بخوابد، حضورش پر رنگ تر خواهد شد؛ اما حضورش حضوری است همانند حضور نیوتون، گالیله، لاوازیه، جان استوارت میل، جان لاک، وُلتر، دیدرو، هولباخ و هگل، که همانند آنها با وجود بزرگی و نبوغش، می تواند اینجا و آنجا، در این مورد یا آن نکته، در مورد به خصوص برخی پیش بینی ها و پیش داوری های شتاب زده اش در مورد آیندۀ سرمایه داری قرن نوزدهم مورد نقد قرار بگیرد. اما او از نقطه نظر نظام سرمایه داری یک ویژگی خاص دارد که او را از تمام متفکران دیگری که نام بردیم، متمایز می کند و آن اینکه او محصول و زائیدۀ جامعۀ سرمایه داری بالنده بود و شخصیت ساخته شدۀ مخصوص واکاوی این روند رشد. از این رو او متفکر آلترناتیو جامعۀ سرمایه داری است و تا این جامعه بر جهان بشری تسلط دارد، مارکس هم برای شناخت این نظام و هم برای تفکر و بررسی راههای برونرفت از مشکلات دامنگیر آن، حضور پر رنگی خواهد داشت. به گفتۀ هلوسیوس، فیلسوف ماتریالیست فرانسوی، هر دورۀ اجتماعی به مردان بزرگ خودش نیاز دارد، اگر چنین مردانی [یا زنانی] را نیابد، حتماً اختراعشان خواهد کرد. مارکس مرد اختراع شدۀ دوران سرمایه داری است، که در مقیاس کلان این نظام نقش خود را ایفا کرده است و همچنان خواهد کرد. اما در مقیاس های زیرمجموعه ای، تاریخ چه کس یا کسانی را برای تطبیق و تلفیق نظریات مارکس با سرمایه داری قرن بیست و یکم و مشکلات اجتماعی و اقتصادی معاصر که در بسیاری از موارد، تفاوت های کیفی با مشکلات و شکل نظام سرمایه داری قرن نوزدهم و بیستم دارد، کشف یا اختراع خواهد کرد؟ این سئوالی است که باید با کنجکاوی در روند حوادث جاری به دنبال پاسخ یافتن برای آن بود.

منوچهر خاکی
25/03/94

سه‌شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۴

یادداشت ها 4 -3، از کتاب نبردهای طبقاتی در فرانسه


یادداشت ها 4 -3   

از کتاب نبردهای طبقاتی در فرانسه
اثر کارل مارکس
ترجمۀ باقر پرهام
ه- لغو انتخابات عمومی در 1850



....تنها فایدۀ انتخابات عمومی در دوران انقلابی این است که نوعی مکتب آمادگی برای میدان دادن به بروز علائم و نشانه های واقعی است، و اکثریت حالا این دوران را گذرانده بود: اکنون دیگر وقت آن بود که چنین دورانی با یک انقلاب یا یک اقدام ارتجاعی کنار زده شود.....
مقررات مربوط به تضمین و وثیقه گذاری، مطبوعات انقلابی را نابود کرد؛ مردم، از بین رفتنِ این مطبوعات را نوعی تلافیِ لغو حق رأی عمومی تلقی کردند. با این همه، جهت گیری و آثار این قانون محدود به این بخش از مطبوعات نشد. مطبوعات روزانه تا زمانی که بی نام و نشان بودند در حکم قوۀ ارگان افکار عمومی بی نام و عدد تلقی می شدند؛ یعنی در حکم قوۀ سوم از ارکان دولت به شمار می رفتند. با عمل به مقررات مربوط به امضای هر مقاله از سوی مؤلف اش، هر روزنامه ای به مجموعۀ ساده ای از کارهای ادبی افراد کم و بیش شناخته شده تبدیل شد. هر مقاله در حد یک اعلان تبلیغاتی و آگهی سقوط کرد. تا آن زمان، روزنامه ها به عنوان سکۀ افکار عمومی رواج داشتند؛ از آن به بعد به اسکناس های سفارشی کم و بیش بدی تبدیل شدند که ارزش و گردش آنها به اعتبار نه فقط صادرکننده بل پذیرنده و حواله گیر بستگی داشت. مطبوعات حزب نظم، درست مانند مورد لغو انتخابات عمومی، موجب تحریک حادترین اقدامات بر ضد مطبوعات بد شده بودند. با این همه، خودِ مطبوعات خوب هم، با بی نام ونشانی شوم اش، اسباب ناراحتیِ حزب نظم بود و از آن بیشتر نمایندگانِ محلی و استانی اش را ناراحت می کرد. خواست وی این بود که در مقابل او چیزی جز مطبوعات جیره خوار با نام و نشان محلی و آدرس مشخص وجود نداشته باشد. مطبوعات خوب بیهوده از حق ناشناسیِ دیگران در برابر خدمات خویش گله مند بودند. قانون مورد بحث به تصویب رسید، و اجبار به دادن نام، [یعنی امضاء نویسندگان در پای مقالات]، قبل از همه ضربه را بر مطبوعات وارد کرد. نام های روزنامه نگاران جمهوریخواه تا حدود زیادی شناخته بود، ولی رسوایی در مورد بنگاه های محترمی چون روزنامۀ مباحثات، روزنامۀ مجلس، یا روزنامۀ کنستی توسیونل و مانند اینها بالا گرفت و قیافۀ این گروه با اعتراض های پر سر و صدای شان در باب حکمت سیاسی، تماشایی بود وقتی معلوم شد این این دستگاههای مرموز را آدم های فاسدِ سطری یک شاهی بگیر می چرخانده اند، گزارشگران مجرّبی که با گرفتن پول نقد از همه جور آرمانی به آسانی دفاع می کرده اند، مثل امثال گرانیه دو کاسانیاک، یا سست عنصرانی که هر روز و ساعتی به رنگی در می آمده اند و با این همه خودشان را مردان سیاسیت و دولت جا می زده اند، مانند امثال کابفیگ یا ستون پرکن های پوچ و هرزه نویسی چون آقای لومواَن در روزنامۀ مباحثات.....
 ....با وجود قانون انتخابات و قانون مطبوعات، حزب انقلابی و دموکرات از صحنۀ رسمی محو می شود. دو فراکسیون سازندۀ مونتانی، دموکرات سوسیالیست ها و سوسیالیست های دمکرات، کمی پیش از پایان دورۀ [مجلس]، دو بیان نامه، دو اظهارنامۀ ورشکستگی صادر کردند، که در آن ثابت می کردند که اگر چه نیرومندی و پیشرفت هرگز با آنان یار نبوده، با این همه، آنان همیشه از حق جاودان و حقایق ازلیِ دیگر دفاع کرده اند.....
.....اندکی پیش از آن و بویژه بعد از شروع تعطیلات مجلس، دو فراکسیون بزرگ حزب نظم، اورلئانیست ها و لژیتیمیست ها، به نظر می رسید می خواهند آشتی کنند و دو خاندان سلطنتی را که خود طرفدارش بودند بدینسان با هم یکی سازند. روزنامه ها پر بود از طرح های آشتی که گویا در سن لئونارد، در بالین لوئی فیلیپ محتضر، مورد بحث و توافق قرار گرفته اند، ولی مرگ لوئی فیلیپ در این میان ناگهان وضعیت را ساده کردلوئی فیلیپ غاصب بود، هانری پنجم متقلب؛ کنتِ پاریس، برعکس، وارثِ مشروع تاج و تخت بود، چون هانری پنجم فرزندی نداشت. از این لحظه به بعد، طرفداران دو شاخۀ سلطنتی برای یکی شدن دیگر هیچ بهانه ای نداشتند. ولی، درست در همین لحظه بود که دو شاخۀ بورژوازی ناگهان کشف کردند که عامل جداییِ آنها علاقۀ آنان به این یا آن خاندان سلطنتی نبوده، بلکه بیشتر علائق و منافع طبقاتی شان بوده که دو شاخۀ نام برده را از هم جدا می کرد. لژیتیمیست هایی که برای زیارت هانری پنجم رنج سفر به وبسبادِن را برخود هموار کرده بودند، مثل رقبای شان که به منظور مشابهی به سن لئونارد رفته بودند، در آنجا از خبر مرگ لوئی فیلیپ آگاه شدند. آنان بیدرنگ نوعی کابینۀ هواداران در تبعید تشکیل دادند که به طور عمد از اعضای همان کمیسیون پاسدار جمهوری در غیاب مجلس تشکیل می شد، و به مناسبت دعوایی که در بین دو حزب در گرفت، خودش را جلو انداخت و به صدای بلند مبشّر حقِ موهبت الهی شد. اورلئانیست ها، با دیدنِ رسواییِ بدنام کننده ای که این بیان نامه در مطبوعات ایجاد کرد، شروع به شادمانی کردند و دیگر ضرورتی ندیدند که خصومت خودشان با لژیتیمیست ها را لحظه ای پنهان کنند....
خودِ این موجودِ کریه هم در باب عللی که بیش از پیش وجود وی را به عنوان مرد ضروری برای این موقعیت بخصوص لازم می نمودند دچار توهمات بسیار بود. در حالی که حزب طرفدار وی دست کم این روشن بینی را داشت که افزایش روزافزون اهمیت بناپارت را به اوضاع و احوال نسبت دهد، خود وی فکر می کرد که اهمیت وجودی اش فقط به خاطر قدرت جادوییِ نام او و تقلید ناشیانۀ کاریکاتورواری است که او دایم می کوشد از شخصیت ناپولئون در انظار ارائه دهد. وی هر روز جسارت بیشتری در این جهت از خود نشان می داد. در مقابل رفت و آمدهای طرفداران خاندان های سلطنتی به وبسبادِن و سن لئونارد، ایشان هم سفرهایی در سراسر فرانسه به راه انداخت. طرفدارانش آنقدر نسبت به تأثیرِ جادوییِ شخصیت اش بی اعتقاد بودند که در همه جا جماعتی از اعضای جمعیتِ 10 دسامبر، را که متشکل از لمپن های پاریسی بود، گروه گروه در قطارها می چپاندند و با وی همراه می کردند که هوایش را داشته باشند. در دهان همین جماعت عروسک وار شعارهایی قرار می دادند که، به تناسب احوال و نوع استقبال مردم در شهرهای متفاوت، گاهی از فداکاری ها و ایثارهای جمهوریخواهانه، و گاه از سرسختی و پایداری های او به عنوان شعار در سیاست انتخاباتی رئیس جمهور دفاع می کردند و در این زمینه ها داد سخن می دادند. به رغم همۀ مانورها، این مسافرت ها چیزی جز گشت و گذارهای پر سر و صدا نبود.
بناپارت، به محض این که باور کرد که با این کارها مردم را از خود خشنود کرده و بر سر شوق آورده است، شروع کرد به جلب قلوب ارتشیان. رژه های بزرگی در دشت ساتوری، نزدیک ورسای، برپا کرد که طی آنها کوشید با پخش کردن سوسیس و شامپانی و سیگار برگ سبیل ارتشیان را چرب کند. ناپولئون حقیقی، در طلوع لشگرکشی های مدام و پیروزمندانه اش، خوب می دانست که چگونه با نزدیک شدن پدرانه به سربازان، آنان را به خود جلب کند و بر سر شوق بیاورد، ناپولئون قلابی، اما، خیال می کرد که فریاد های «زنده باد ناپولئون!» «زنده باد سوسیس» افرادش از روی حق شناسی است، در حالی که آنها به راستی می گفتند «زنده باد سوسیس، زنده باد دلقک!».......
 نبردِ بناپارت با شانگارنیه ادامۀ نبرد او با حزب نظم بود، به همین دلیل، بازگشاییِ مجلس در 11 نوامبر با علائم تهدید کننده همراه خواهد بود. مثل توفانی خواهد بود در یک فنجان آب. [حرکت مهمی اتفاق نخواهد افتاد، زیرا] اصولاً لازم است که همین بازی همیشگی ادامه یابد. با این همه، اکثریت حزب نظم ناگزیر خواهد شد، به رغم فریادهای بلند افراد دودل و از لحاظ اصولی بینابینی در صفوف فراکسیون های متفاوت اش، با تمدید قدرت رئیس جمهوری موافقت کند. «همچنان که خودِ بناپارت، به رغمِ همۀ اعتراض های قبلی اش، و با وجود تحقیری که از رهگذر بی پولی هایش متحمل شده» این تمدید قدرت را از سوی مجلس و به عنوان نمایندگی محضِ آن قبول خواهد کرد. این چنین راه حلی که همه انتظارش را داشتند، به بعد موکول می شود و وضع موجود دست نخواهد خورد، یک بخش از حزب نظم در این میان بدنام و ضعیف شده و توسط بخش دیگر مقبولیت خودش را از دست می دهد، و سرکوب دشمن مشترک، تودۀ مردم، گسترش یافته، به حد اعلای خود خواهد رسید تا زمانی که خودِ شرایط اقتصادی به مرحلۀ تازه ای از توسعه برسند که در آن انفجار جدید جمهوریِ مبتنی بر قانونِ اساسی را با همۀ دردسرها و دعواهایش به هوا بفرستد.
عجالتاً، برای خاطرجمعی بورژواها، باید گفت، که جنجال و رسوایی موجود میان بناپارت و حزب نظم این نتیجه را داشته که سرمایه داران کوچک مرکز سهام و بورس را خانه خراب کرده و پول هایشان را به جیب گرگ های آدمخوار گنده سرازیر کرده است.