چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۴

یادداشت ها- 1

یادداشت ها- 1



... آنچه که انقلاب های سال 1848 نامیده می شوند، تنها رخدادهای کوچک و شکاف ها و ترک هایی در پوستۀ سخت جامعۀ اروپایی بودند. اما، همین رخدادها ژرفای بی قعری را در زیر آن گشودند. در زیر سطحی که سخت می نمود، اقیانوسی پرجوش یافت شد که بسنده است به جنبش درآید تا قاره هایی را که از خرسنگ هایی سخت هستند، پاره پاره کنند...
...چنان می نماید که در روزگار ما همه چیز سرشار از تضاد خویش است. میبینیم ماشین هایی که برای کوتاه و پرثمر کردن کار انسان دارای نیرویی اعجازگونه هستند، برای مردم گرسنگی و درماندگی می آورند.
سرچشمه های تازۀ ثروت که تا کنون ناشناخته بوده اند، در پرتو افسون هایی شگفت و ناروشن، به سرچشمۀ فقر و تنگدستی بدل می شوند. چنین می نماید که پیروزی های فن و تکنیک، به بهای انحطاط اخلاقی خریداری شده باشد. به نظر می رسد، پا به پای آن که بشر طبیعت را فرمانبردار خویش می سازد، انسان بردۀ مردمانی دیگر و یا بردۀ فرومایگی خویش می گردد. حتی چنین می نماید که فروغ پاک دانش هم جز در زمینۀ تاریک جهل تابشی نمی تواند داشته باشد. چنین می نماید که همۀ کشفیات ما و همۀ پیشرفت های ما بدان می انجامد که نیروهای مادی، زندگی معنوی می گردند، اما زندگی انسانی که از سوی معنوی خود محروم گردیده است، تا به تراز نیروی سادۀ مادی فرو می افتد. این تناقضی است میان صنایع و دانش امروز از یک سو، و فقر و انحطاط از سویی دیگر. این تناقض میان نیروهای مولده و مناسبات اجتماعی دوران ما، واقعیتی است قابل لمس، ناگزیر و انکارناشدنی.
از سخنرانی کارل مارکس در سالگرد روزنامۀ مردم، لندن، آوریل سال 1856
 


...حربۀ ما همانا آزادی هایی سیاسی، حق برخورداری از اجتماعات و اتحادیه ها و آزادی مطبوعات است؛ آیا هنگامی که می خواهند این حربه را از ما بگیرند، ما می توانیم دست روی دست بگذاریم و از سیاست دست بکشیم؟ می گویند هر فعالیت سیاسی، همسنگ به رسمیت شناختن نظام موجود است. اما، هنگامی که این نظام، حربۀ مبارزه علیه خود را در دست ما می گذارد، بهره گیری از این حربه، به معنی پذیرفتن این نظام نیست....
از مقالۀ فریدیش انگلس به نام دربارۀ فعالیت سیاسی طبقۀ کارگر
21 سپتامبر 1871
 



...چنین می نماید که حزب سوسیالیست بسیار جوان است و به سبب شرایط اقتصادی، ناتوان تر از آن است که به پیروزی بی درنگ سوسیالیسم امیدوار باشد. در کشور، مردم روستانشین بسیار بیشتر از مردم شهرنشین هستند؛ در شهرها، صنایع بزرگ رشدی ناچیز دارد و در نتیجه، پرولتاریای واقعی در آنجا اندک است؛ اکثریت با پیشه وران، دکانداران کوچک و عنصرهای بی طبقه، یعنی با توده ای است که میان بورژوازی کوچک و پرولتاریا وضعی نا استوار دارد. بیشتر این بورژوازی کوچک و میانه حال قرون وسطایی که در حال انحطاط و متلاشی شدن است، همان پرولتاریای آینده هستند که در این دم، هنوز پرولتر نشده اند. تنها این طبقه که پیوسته در معرض خطر بی خانمانی اقتصادی بوده و امروز به نومیدی رسیده است، می تواند تودۀ مبارزان و پیشوایان جنبش انقلابی را به روی سطح بیاورد. دهقانانی که به سبب پراکندگی منطقه ای و بی سوادی خود نمی توانند ابتکار واقعی نشان دهند، اما با این همه، متحدانی نیرومند و ضروری خواهند بود، از آن پشتیبانی می کنند....
...سوسیالیست ها در مرحله های گوناگون پیشرفت که مبارزۀ پرولتاریا با بورژوازی از آن می گذرد، همواره نمایندۀ مصالح جنبش، در کل هستند. آنها برای دستیابی به نزدیک ترین هدف ها و در راه مصالح طبقۀ کارگر می رزمند، اما در عین حال، آنان در جنبش امروز، از جنبش فردا نیز دفاع می کنند....
...به گفتۀ مارکس، جمهوری بورژوازی، یک شکل سیاسی است و تنها در آنجاست که مبارزه میان پرولتاریا و بورژوازی می تواند به بازگشایی خویش برسد....
...اگر جنبش به راستی جنبش همگانی ملی باشد، آنگاه افراد ما پیش از آنکه از آنان دعوتی شود، جای خود را در آنجا می گیرند و روشن است که شرکت ما در چنین جنبشی بدیهی است. اما در چنین موردی باید بر خود روشن سازیم و می بایست در این باره آشکارا اعلام داریم که ما چون حزبی مستقل که برای موقت، در اتحاد با رادیکال ها و جمهوریخواهان بوده اما از ریشه با آنها تفاوت دارد، شرکت می کنیم، و اینکه ما دربارۀ پیامد مبارزه در صورت پیروزی هیچ خیال واهی نداریم، و اینکه این پیامد به هیچ روی نمی تواند ما را خرسند سازد و برای ما تنها یکی از مراحلی است که به آن دست یافته ایم و باز هم تنها یک پایگاه عملیاتی برای پیرزوی های بعدی است؛ و اینکه ما از همان روز، در مورد حکومت تازه، مخالفانی تازه هستیم، اما نه مخالفانی واپسگرا، بل پیشگام و مخالفانی از چپ افراطی که به پیروزی های نوین، بیرون از چارچوبی که به دست آمده است، می شورانند و برمی انگیزانند....
از مقالۀ فریدیش انگلس به نام دربارۀ فعالیت سیاسی طبقۀ کارگر
 


...مرگ این انسان، برای پرولتاریای رزمندۀ اروپا و آمریکا و برای علوم تاریخ، ضایعه ای بود که آن را سنجش و اندازه ای نیست. همچنان که داروین قانون تکامل جهان ارگانیک را باز نمود، مارکس قانون تکامل تاریخ بشر را باز نموده است؛ این نکتۀ ساده که مردمان پیش از آنکه بتوانند به سیاست، دانش، هنر، دین و جز اینها بپردازند، باید در مرحلۀ نخست بخورند، بیاشامند، خانه داشته باشند و جامه بپوشند، یعنی نکته ای که تا روزگار پسین، در زیر لایه های انگارگانی پنهان بود. پس، در نتیجه، تولید وسایل بی میانجی مادی زندگی و بدین سان، هر مرحلۀ معین رشد اقتصادی مردم و یا دوران، بنیادی را پدید می آورد که نهادهای دولت، دیدگاههای حقوقی، هنر و حتی نظریات دینی این مردم از آن سر بر می آورد و از این رو، از همین راه است که باید توضیحی بر آنان بیاورند، نه اینکه برعکس، آن چنان که تا کنون بوده است.....
سخنرانی ف. انگلس در روز 17 مارس سال 1883 در گورستان هایگیت لندن در کنار گور مارکس
 


...."در آلمان، چون بورژوازی روشی انقلابی دارد، حزب کمونیست همراه با آن، علیه سلطنت استبدادی، زمینداری فئودالی و اقلیت ارتجاعی مبارزه می کند. اما، این حزب، یک دقیقه هم از کار پدید آوردن شناخت روشن تر و هرچه بیشتر کارگران از تضاد خصمانه، میان بورژوازی و پرولتاریا فروگذاری نمی کند تا اینکه کارگران آلمانی بتوانند از آن شرایط اجتماعی و سیاسی که می بایست سیادت بورژوازی به همراه داشته باشد، بی درنگ چون حربه ای علیه خود او به کار گیرند، و نیز اینکه پس از برانداخته شدن طبقات واپسگرا در آلمان، بی درنگ مبارزه علیه خرده بورژوازی آغاز گردد. کمونیست ها، از این رو، توجه اساسی خود را به آلمان دوخته اند که این کشور، در آستانۀ انقلاب بورژوازی است"
(مانیفست بخش 4)
تا کنون هیچ برنامۀ تاکتیکی، چون این برنامه، توجیه نشده است. این برنامه که در آستانۀ انقلاب در میان نهاده شده، از بوتۀ آزمایش این انقلاب گذشته است؛ و از آن هنگام، هربار که یکی از احزاب کارگری از آن واپس نشسته است، کفارۀ هر واپس نشینی را پرداخته است. و امروز، می توان گفت پس از گذشت چهل سال، این برنامه برای همۀ احزاب مصمم و آگاه کارگری اروپا- از مادرید تا پترزبورگ- خطی راهنماست...
....بورژوازی، که نه از آنچه که پرولتاریای آلمان بود، بل از آنچه که خطر تبدیل شدنش به آن بود و از آنچه پرولتاریای فرانسه بود، می ترسید، تنها یک راه نجات می دید و آن، همانا هرگونه مصالحه و حتی بزدلانه ترین مصالحه با سلطنت و درباریان بود. اما، پرولتاریا که هنوز نقش تاریخی خویش را درک نکرده، ناچار بود در نخستین مراحل، با بیشتر توده های خود، نقش پیشرفته ترین جناح چپ افراطی بورژوازی را ایفا کند. کارگران آلمان می بایست پیش از همه، آن حقوقی را که برای سازمان مستقل آنان در حزب طبقاتی ضروری بود، برای خویش به دست آرند: آزادی مطبوعات، اتحادیه ها و اجتماعات، یعنی همان حقوقی که خود بورژوازی موظف بود به سود سیادت خویش به دست آرد و اکنون در قبال کارگران، از ترس، منکر آن حقوق برای آنان شده بود. دو سوم یکصد عضو جداگانۀ اتحادیه، در تودۀ عظیمی که به ناگهان به جنبش درآمده بود، گم شده بودند. از این رو، پرولتاریای آلمان در آغاز، همچون افراطی ترین حزب دموکراتیک، در جولانگاه سیاسی پدیدار گردید.
همین بود که هنگامی که ما به بنیاد کردن روزنامۀ بزرگی در آلمان آغاز کردیم، پرچم ما را معین کرد. تنها پرچم دمکراسی بود که می توانست چنین پرچمی باشد، اما آن دموکراسی که در همه جا و در هر مورد جداگانه ای ویژگی خاص پرولتری خود را که هنوز نمی توانست برای همیشه روی پرچمش بنویسد به پیش می کشید. اگر ما به این کار تن در نمی دادیم، اگر ما نمی خواستیم به این جنبش، به جناح پیشرفتۀ واقعی پرولتری آنکه اکنون دیگر هستی داشت بپیوندیم و آن را به پیش به حرکت درآریم، برای ما چیزی نمی ماند جز اینکه کمونیسم را در ورقۀ کوچک دورافتاده ای موعظه کنیم و به جای حزب بزرگ عمل، فرقۀ کوچکی بنیاد بگذاریم....
از مقالۀ انگلس به نام مارکس و نئو راینیشه تسایتونگ (روزنامۀ راین نو)
13 مارس 1884

به نقل از کتاب مقالاتی از مارکس و انگلس، ترجمۀ سیروس ایزدی، نشر ورجاوند


چهارشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۴

انقلاب 1848 آلمان (10)، پایان قیام


انقلاب 1848 آلمان (10)
حکایت یک شکست
انقلاب و ضد انقلاب در آلمان

پایان قیام

در مدتیکه جنوب و مغرب آلمان در جریان قیام علنی قرار داشت، و از زمان شروع اولین زد و خوردها در درسدن تا تسلیم راستشتات که سرکوبی این آخرین شعله های نخستین انقلاب آلمان برای حکومتها در واقع بیش از ده هفته به طول انجامید، در این مدت مجلس ملی بدون اینکه توجهی به وجودش شود، از صحنۀ سیاسی ناپدید گردید.
ما این جماعت وحشت زده فرانکفورت را در آنجائی وداع گفتیم که، از حملات توهین آمیزی که حکومتها به حیثیت آن روا می داشتند، از بی کفایتی و بی علاقگی ناشی از ضعف دولت مرکزی که به وجود آورده بود، از طبقۀ کاسبکارانی که به دفاع از آن و طبقۀ کارگری که به خاطر هدف های نهائی انقلابیتری بپا خاسته بودند، دچار گیجی شده بود. حس انزوا و وحشت عذاب دهنده ای بر تمام اعضای آن مستولی بود؛ وقایع ناگهان آنچنان اشکال قاطع و مسلمی را به خود گرفته بودند که در عرض چند روز توهمات این نمایندگان مکتبی را دربارۀ قدرت و نفوذ واقعیشان کاملاً از هم می پاشید. هم اکنون نمایندگان محافظه کار، به اشارۀ حکومتها، جماعتی را که دیگر جز دفاع از قدرتهای تثبیت شده نمی توانست وجود داشته باشد، ترک گفته بودند. آنها نیز به رسالت خود به عنوان نماینده خاتمه بخشیدند. صدها نفر از این عالیجنابان با حیثیت ترک دیار گفتند. از میان 800 یا 900 نفر نماینده تعداد آنچنان به سرعت نزول کرده بود که امروز 150 نفر و چند روز دیگر 100 نفر برای رسمیت مجلس اعلام گردید و با وجود به جا ماندن تمام فرقۀ دمکرات هنوز گردآوری این عده هم کار مشکلی بود.
راهی را که بقایای پارلمان می بایست در پیش می گرفت، به حد کافی روشن بود. آنها باید علناً و مصممانه تنها در پشتیبانی از قیام اتخاذ موضع می کردند و بدینوسیله هر نیروئی را که قانون می توانست بدان اعطا کند در اختیارش قرار می دادند، و در ضمن ارتشی را در اسرع وقت به دفاع از خود در اختیار می گرفتند. آنها باید به قدرت مرکزی اعلام میکردند که به تمام عنادورزیهای خود خاتمه دهد، و همانطوریکه می توانست پیش بینی شود، اگر این قدرت نه قادر و نه مایل به انجام آن بود، آنگاه بیدرنگ وی را خلع و دولت پر توانتری را جانشین آن نماید. اگر ارتش شورشی نمی توانست به فرانکفورت آورده شود (که در ابتدا، زمانیکه حکومتهای ایالات کمتر آمادگی داشتند و در حال تردید بسر می بردند، امکان انجام آن به سادگی وجود داشت)، مجلس می توانست بلامانع خود را عیناً به مرکز شورشی منتقل نماید. در صورتیکه تمام اینها تا قبل از اواسط یا اواخر ماه بیدرنگ و مصممانه انجام می گرفت، احتمالاً امکان موفقیت را هم برای قیام و هم برای مجلس ملی می توانست فراهم سازد.
ولی انتظار چنین مشی مصممی را نمیشد از نمایندگان کاسبکار آلمان داشت. این سیاستمداران آرزومند به هیچ وجه از توهمات خود آزاد نشده بودند. آن عده از اعضائی که اعتقاد کورکورانه خود را نسبت به قدرت و تجاوزناپذیری پارلمان از دست دادند، تا به آن زمان صحنه را ترک گفته بودند؛ دمکراتهائی که باقی ماندند، حاضر نبودند رؤیاهای قدرت و عظمتی را که برای دوازده ماه در سر پرورانده بودند، به سادگی رها کنند. آنها به وفاداری از راهی که تا بدان ایام تعقیب کرده بودند، از عمل قاطعانه بدور ایستادند، تا جائی که هر فرصت موفقیت، آری، هر فرصت شکست افتخارآمیز از دست رفت. سپس، آنها به خاطر ایجاد یک نوع سرگرمی ساختگی، که ناتوانی بی حد و حصر آن همراه با ظاهرسازی بلند بالایش نمی توانست تحریکی را جز حس ترحم و تمسخر موجب شود، با تنظیم قطعنامه ها و پیامها و عرضۀ تقاضاهای خود از نایب السلطنه، که حتی به آنها توجهی نکرد، و از وزرائی که علناً با دشمن همداستان بودند، ادامه دادند. و هنگامیکه ویلهلم ولف، منتخب استریگا، یکی از ناشرین روزنامۀ راینیشۀ نو و تنها مرد واقعاً انقلابی در کل مجلس به آنها گفت، اگر به آنچه که ابراز داشته اند، ایمان دارند، بهتر است که دست از گپ زدن برداشته و نائب مناب، این بزرگترین خائن به کشور را، به صورت پرندۀ آزاد شکار کنند؛ آنگاه تمام خشم مقدس و تراکم یافتۀ این عالیجنابان پارلمانی با چنان شدتی منفجر شد که آنها زمانیکه دولت انباری از توهین را یکی پس از دیگری نثار آنها می کرد، هرگز از خود بروز نمی دادند.
البته، به دلیل اینکه پیشنهاد ولف اولین کلام عاقلانه ای بود که در دیوار کلیسای سن پاول زده میشد، البته، به خاطر اینکه این درست همان امری بود که باید عملی میشد و چنان زبان ساده ای که آنچنان مستقیم هدف گیری مینمود، نمی توانست چیزی جز برزخی برای گروهی احساساتی که در مورد هیچ چیز جز عدم قاطعیت قاطع نبودند، در بر داشته باشد؛ کسانیکه به علت ترس بی حد و حصر از عمل یکبار برای همیشه به این تصمیم رسیده بودند که با دوری گزیدن از هر کاری، درست همان عملی را انجام می دهند که باید صورت پذیرد. هر کلامی که چون رعد و برق، شیفتگی حماقت بار، ولی در واقع تیرگی تعمدی اندیشه های آنان را روشن میساخت، هر اشاره ای که قصد داشت آنها را از پیچ و خم ابهاماتیکه به منظور رحل اقامت هرچه طولانی تر خود را در آنها محبوس کرده بودند، آزاد گرداند، هر اندیشۀ روشنی از واقعیت عینی مسائل، البته جنایتی بود علیه شکوه و عظمت این مجلس در رأس حکومت.
پس از مدت کوتاهی که موضع عالیجنابان محترم فرانکفورت، علیرغم تمام مصوبات، تقاضاها، استیضاحها و اعلامیه ها، غیر قابل دفاع گردید، راه عقب نشینی را برگزیدند، البته نه به داخل نواحی شورشی، زیرا چنین عملی یک اقدام بیش از حد قاطعانه بود. آنها به اشتوتگارت، محلی که حکومت ورتنبرگ نوعی موضع بیطرفی منتظرانه گرفته بود، رفتند. سرانجام، در آنجا اعلام نمودند که نایب مناب امپراتوری از قدرت خود ساقط گشته است و از میان خود یک کمیتۀ پنج نفری را به عنوان نایب السلطنه موقت انتخاب کردند. این کمیته بیدرنگ تصمیم به تصویب قانون ارتش خلقی گرفت که در حقیقت، به طوریکه در شأنش بود، به کلیۀ حکومتهای آلمان انتقال یافت.
به کسانیکه دشمنان واقعی مجلس بودند، دستور داده شد که به دفاع از آن نیرو بسیج کنند! آنگاه ارتشی در دفاع از مجلس ملی- البته روی کاغذ- به وجود آوردند. تمام لشکرها، تیپها، گردانها، توپخانه ها، همگی مجهز و منظم گردیدند. تنها کمبود موجود واقعیت بود، زیرا در حقیقت چنین ارتشی هرگز وجود خارجی نیافت.
آخرین طرح در اختیار مجلس عمومی قرار گرفت. تودۀ دمکراتیک مردم از سراسر کشور به منظور اعلام آمادگی خود برای قرار گرفتن در اختیار مجلس و ترغیب آن در اقدام به عمل عاجلانه نمایندگانی اعزام داشتند. مردم با درک از مقاصد حکومت ورتنبرگ، از مجلس ملی خواستند که دولت را وادار به شرکت فعال و آشکار در قیام نواحی مجاور نماید. ولی خیر. مجلس ملی با رفتن به اشتوتگارت خود را مورد ترحم شفقت آمیز حکومت ورتنبرگ قرار داده بود. اعضاء مجلس از این امر مطلع بودند و به همین جهت از جنبش مردم جلوگیری میکردند و بنابراین آخرین بقایای نفوذی را که هنوز ممکن بود حفظ نمایند، از دست دادند. آنها نظر تحقیرآمیزی را که مستحق آن بودند، به کف آوردند و حکومت ورتنبرگ تحت فشار پروس و نایب مناب امپراتوری در هجدهم ژوئن 1849 با بستن اطاقی که پارلمان در آن تشکیل جلسه میداد، و با دستور به اعضاء کمیتۀ نایب السلطنه مبنی بر خارج شدن از کشور، به مضحکۀ دمکراتیک پایان داد.
سپس، آنها به بادن و به درون اردوگاه قیام رفتند، ولی دیگر وجود آنها در آنجا زائد بود. کسی توجهی به آنها نکرد. معهذا، کمیتۀ نایب السلطنه به نام مردم آزاد و مستقل آلمان در جهت نجات وطن تلاش مینمود. این کمیته، از طریق صدور گذرنامه هائی برای هر فردی که آنها را بپذیرد، سعی نمود که توسط قدرتهای خارجی به رسمیت شناخته شود؛ بدون نتیجه، اعلامیه هائی صادر کرد و فرستادگانی برای بسیج به نواحی ورتنبرگ اعزام داشت، به همان نواحی ای که کمک فعالشانرا در زمانیکه هنوز وقت باقی بود، رد کرده بودند. اکنون ما گزارش اصلی آقای روسلر (عضو اولس)، یکی از این فرستادگان را که به کمیتۀ نایب السلطنه ارسال گردیده بود زیر نظر داریم که محتوی آن واقعاً گویای ماهیت خاصی است. تاریخ آن، اشتوتگارت، سی اُم ژوئن 1849 میباشد. وی پس از شرح ماجراهای نیم دوجین از این فرستادگان، که در جستجوی پول نقد به نتیجه ای نرسیده اند، آنگاه یک رشته بهانه هائی قطار میکند که چرا تا به حال به محل مأموریتش نرفته است، و سپس وارد بحث وسیعی در زمینۀ اختلافات احتمالی بین پروس، اتریش، باواریا و ورتنبرگ با نتایج احتمالی ای که به بار خواهد آورد، میشود. لیکن، پس از توجه کامل به این مسئله به این نتیجه میرسد که کار از کار گذشته است. بعد از آن، وی پیشنهاد میکند که گروهی از افراد قابل اطمینان برای انتقال اطلاعات و دستگاه جاسوسی، برای یافتن مقاصد وزارتخانۀ ورتنبرگ و حرکات ارتش ایجاد شود. این نامه هرگز به مقصد نرسید، زیرا هنگامیکه نوشته شده بود، "کمیتۀ نایب السلطنه" کاملاً در دست "وزارت امور خارجه"، یعنی سوئیس قرار داشت؛ و در حالیکه آقای روسلر بیچاره سر خود را دربارۀ مقاصد وزراتخانۀ مهیب یک کشور شاهنشاهی، درجۀ شش به درد می آورد، هم اکنون یکصد هزار سرباز پروسی، باواریایی و هسی در جنگ زیر دیوارهای راسشتات به کل قضیه خاتمه داده اند.
بدین ترتیب پارلمان آلمان و به همراه آن اولین و آخرین اثری که انقلاب آن آفریده بود، ناپدید گشت. فراخوان مجلس اولین گواه بر این واقعیت است که واقعاً انقلابی در ژانویه به وقوع پیوسته است، و تا زمانی که هنوز به حیات این اولین انقلاب معاصر آلمان خاتمه داده نشده بود، وجود داشت. این مجلس تحت تأثیر طبقۀ سرمایه دار با رأی جمعیت از هم جدا، پراکنده و روستائی که عموماً تازه از خواب جهالت فئودالیسم بیدار میشدند، انتخاب شد و به عاملی برای روی صحنه آوردن یکپارچۀ تمام اسامی شکوهمند و وجیه المله سالهای 1820-1848 تبدیل شد. تا آنگاه آنها را به شدید ترین وجهی نابود سازد. تمام عادات و عقاید محترمانۀ لیبرالیسم طبقۀ متوسط در اینجا جمع بود. بورژوازی انتظار معجزه داشت ولی برای خود و نمایندگانش سرافکندگی کسب نمود. طبقۀ سرمایه دار صنعتی و تجاری شدیدتر از هر کشور دیگری، در آلمان با شکست سهمگینی روبرو شد؛ در ابتدا آنها را در یکایک ایالات آلمان شکست دادند و خوار نمودند و از ادارات اخراج کردند و سپس در پارلمان مرکزی آلمان بر فرقشان کوفتند و آنها را مورد تمسخر و دشنام قرار دادند. لیبرالیسم سیاسی، این مشی بورژوازی، چه در تحت شکل حکومتی پادشاهی یا جمهوری، برای همیشه در آلمان امکان ناپذیر است.
پارلمان آلمان در اواخر دورۀ حیاتش به عاملی برای هتک حیثیت همیشگی از قشری بدل شد که از ماه مارس 1848 در رهبری اپوزیسیون رسمی- یعنی دمکرات هائی که منافع طبقۀ بازرگانان کوچک و تا حدی زارعین را نمایندگی میکردند- قرار داشت. این طبقه در ماه مه و ژوئن 1849 فرصتی یافت تا لیاقت خود را در زمینۀ تشکیل دولتی استوار در آلمان به ثبوت رساند. ولی ما دیدیم که چگونه قادر به این امر نگردید؛ و دلیل آن بیشتر نه شرایط نا مناسب، بلکه جبونی ای بود که در هر پیچ و خم فرایند انقلاب از خود نشان میداد؛ این طبقه در سیاست همان کوته نظری، ترس و دلهره و روحیۀ متزلزلی را داشت که ویژۀ خصلت معاملات تجاری آن است.
این طبقه بدینمنوال در مه 1849 اعتماد تودۀ واقعاً مبارز تمام قیامهای اروپا، یعنی طبقۀ کارگر را از دست داده بود. ولی هنوز فرصت مناسبی برایش وجود داشت. پس از آنکه ارتجاعیون و لیبرالها صحنه را ترک گفتند، مجلس کاملاً به وی تعلق داشت. جمعیت روستا با آن موافق بود. تنها اگر با شهامتی که نتیجۀ دید روشن از شرایط محیط است، قاطعانه عمل میشد، دو سوم ارتش ایالات کوچکتر، یک سوم ارتش پروس، اکثریت نیروی ذخیرۀ ارتش پروس آمادۀ پیوستن به آن بودند. ولی سیاستمدارانی که این طبقه را رهبری میکردند از جماعت کسبه ای که به دنبال آنها میرفتند، آگاه تر نبودند. آنها نشان دادند که حتی از لیبرالها نابیناتر، ساده لوح تر، در چسبیدن به پندار هائیکه داوطلبانه در پی آنها بودند، پرحرارت تر، و در روبرو شدن جدی با واقعیت ها ناتوانتر بودند. اهمیت سیاسی آنها نیز پائینتر از نقطۀ انجماد تنزل کرده است. ولی از آنجائیکه اصول پیش پا افتادۀ خود را در عمل پیاده نکرده بودند، در شرایط بسیار مناسبی میتوانستند به طور لحظه ای تجدید حیات کنند، که این آخرین امید هم از آنها سلب شد، همچنانکه از همکاران "دمکراسی خالص" آنها نیز در فرانسه با کودتای لوئی بناپارت سلب گردید.
شکست قیام جنوب غربی آلمان و تلاشی پارلمان آلمان، به تاریخ نخستین قیام آلمان پایان بخشید.

لندن، 24 سپتامبر 1952

نقل از ترجمۀ فارسی کتاب انقلاب و ضد انقلاب در آلمان. کتاب جلد سفید، مترجم نامشخص
به قلم فردریش انگلس




دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۴

تفاهم نامۀ لوزان و انقطاب سیاسی ایران

تفاهم نامۀ لوزان و انقطاب سیاسی ایران

تحلیل هر رویداد سیاسی بدون در نظر گرفتن فرآیند کلی سیاسی در جامعه، بدون به حساب آوردن جایگاه و نقش رویداد در درون روند کلی و ارتباط آن با تضادهای سیاسی جامعۀ مشخص و در لحظۀ مشخص، تحلیلی انتزاعی، سوبژکتیو و عقیم است که موضع گیری حاصل آن یا اصولاً نقش چندانی در سیر حوادث پیش رو ندارد و یا می تواند حتی تأثیری مخرب و واپس گرایانه داشته باشد.
تفاهم نامه یا توافق غیر رسمی به دست آمده در لوزان سوئیس در تاریخ 13 فروردین 1394 مطابق دوم آورریل 2015، حادثه ای مهم در تاریخ ایران است که تحلیل و موضع گیری به خصوص در قبال آن باید در بافت و بستر کلی حوادث سیاسی دهه های اخیر ایران و به ویژه تضادهای اصلی وفرعی درون جامعه و حاکمیت برآمده از انقلاب، مورد بررسی قرار گیرد. تحلیل این حادثه به صورت تفکیک شده و خارج از بافت کلی سیاسی جامعه، ما را به سمت تحلیلی نادرست و به تبع آن موضعگیری سیاسی زیانبار هدایت می کند.

اینکه کارشناسان از نقطه نظر تخصصی بررسی کنند که آیا اصولاً کشور ما نیاز به استفاده صلح آمیز از انرژی هسته ای یا فناوری غنی سازی اورانیوم دارد یا خیر؟ آیا استفاده از این انرژی توجیه اقتصادی دارد و آیا از آغاز باید تلاش در جهت رسیدن به فن آوری استفاده از این انرژی در دستور کار دست اندرکاران مربوطه قرار می گرفت یا نه؟ اینکه اصولاً عده ای در درون حاکمیت جمهوری اسلامی ایران، پنهانی به این انرژی به عنوان ابزاری دفاعی و بازدارنده استراتژیک و نظامی می نگریستند یا خیر؟ و اینکه چنین نگرشی از اساس با منافع ملی ایران و نیازهای دفاعی آن سازگاری داشت یا در تضاد و تباین با آن قرار داشت، مطالبی است که کارشناسان و متخصصان در هر رشتۀ مشخص باید دربارۀ آن بحث کنند و نظر بدهند و به موقع خود از جهت بررسی کارنامۀ دست اندرکاران این پروژه از آغاز تا فرجام، لازم و گریزناپذیر است.

در این رابطه من با استنباط از نظرات برخی از کارشناسان، چند نکته را به اختصار ذکر می کنم. اول اینکه به نظرم در میان کارشناسان دست اندرکار در مسئلۀ انرژی صرفنظر از هر نوع گرایش فکری و سیاسی، این اتفاق نظر وجود دارد که به دلائل اقتصادی، زیست محیطی و استراتژیک، کشور ما در دراز مدت نیاز به منابع انرژی جایگزین برای منابع انرژی فسیلی دارد. بحث در این مورد فراوان است. عده ای انرژی هسته ای را از نظر اقتصادی با صرفه ترین جایگزین منابع فسیلی می دانند و عده ای دیگر نیز استفاده از انرژی های پاک و تجدیدپذیر همچون استفاده از انرژی خورشیدی، باد، زمین گرمایی و غیره را عاقلانه تر می دانند. اگرچه بسیاری از صاحب نظران بر این باور هستند که فناوری استفاده از این انواع انرژی هنوز در عرصۀ گسترده و ملی به مرحله ای نرسیده است که توجیه اقتصادی داشته باشد.

دوم این واقعیت است که ایران در منطقۀ بسیار حساسی از نقطه نظر ژئوپولیتیک و ژئواستراتژیک دنیا قرار دارد. علاوه بر اینکه ایران در یک منطقۀ جغرافیایی بسیار حساس از منظر تأثیر در مناسبات هژمونیک در منطقه و جهان قرار دارد، به دلیل قرار داشتن منابع فراوان نفت و گاز در کشور ما، که کنترل این منابع حداقل تا چند دهۀ آینده نقشی تعیین کننده هم از نظر برتری اقتصادی و هم از نقطه نظر نظامی در چارچوب همان مناسبات ژئوپولیتیک و هژمونیک دارد، در چارچوب منافع استراتژیک قدرت های اقتصادی و نظامی دنیا، جایگاه منحصر به فرد و ویژه ای دارد. تلاش برای تسلط بر مناطق نفت خیز و ایران به عنوان یکی از محوری ترین این کشورها از این نقطه نظر در منطقۀ نفت خیز خاورمیانه، همواره مورد توجه ویژۀ همۀ کشورهای قدرتمند دنیا بوده است و ساده لوحی است اگر تصور کنیم که اکنون این نگاه به کشور ما دیگر وجود ندارد، یا حتی کمرنگ شده است.

در چنین شرایطی صرف داشتن هدف دستیابی به جنگ افزارهای پیشرفته از هر نوع، چنانچه با مقاصد توسعه طلبانه و تجاوزکارانه نباشد و در جهت استحکام نیروی نظامی دفاعی و بازدارنده باشد، نباید به عنوان عمل یا نیت خائنانه، جنایتکارانه و ضدملی شناخته شود. اگرچه تعیین نوع سلاحها و اینکه این و یا آن نوع سلاحِ به خصوص آیا با اهداف کلی دفاعی و منافع ملی ما سازگاری دارد یا نه، بر عهدۀ صاحب نظران رشته های مربوطه می باشد. البته در این مورد نیز باید تضادهای کلی در تمام عرصه های سیاسی جامعه را باید به حساب آورد و احتمال اینکه جناح خاصی در درون نظام به خصوص در ردۀ برخی از فرماندهان نظامی در این مورد نظراتی بلندپروازانه و ماجراجویانه داشته بوده باشند را نمی توان منتفی دانست.

در این چارچوب یک نظر کلی درست وجود دارد و اینکه سالها انرژی، توان، دانش، تخصص و منابع مالی گزاف کشور ما صرف پروژه ای شد که به دلیل برخی سیاست های نابخردانه به خصوص در دولت های نهم و دهم که همراه بود با سیاست های ماجراجویانه و شاخ و شانه کشیدن برای دنیا، در نهایت با شکست سختی مواجه شد. در واقع از همان زمان که پروندۀ هسته ای ایران از آژانس بین المللی انرژی اتمی به شورای امنیت سازمان ملل متحد فرستاده شد، و برای جلوگیری از آن، اقدام دیپلماتیک خردمندانه و مؤثری صورت نپذیرفت، کلید شکست این پروژه زده شد. در این باره که این نوع سیاست های پر جنجال و هیاهو همراه با ماجراجویی صرفاً ناشی از نا آگاهی یا کم آگاهی بوده باشد، تردید جدی وجود دارد.

اما در نهایت این سیاست ها ما را به مرحله ای کشاند که نه تنها در مقابل تمام دنیا قرار گرفتیم، نه تنها جای اسرائیل که سالیان دراز به دلیل سیاست های توسعه طلبانه و تجاوزکارانه اش ونقض حقوق اولیه ساکنان مناطق تحت اشغال، مورد نفرت و انزجار افکار عمومی دنیا قرار داشت، را گرفتیم، و در عوض آن کشور به کشوری مظلوم و در معرض تهدید دائمی معرفی شد و مورد همدردی افکار عمومی جهان واقع شد، بلکه با وضع تحریم های گسترده جهانی علیه کشور ما، اقتصاد کشور دچار فلج شد و فشار مضاعفی به خصوص بر روی اقشار محروم و آسیب پذیر جامعه وارد آمد، تا جائیکه ادامۀ وضعیت موجود غیرقابل تحمل شد.

در چنین شرایطی انتخابات 92 و هشیاری اکثریت مردم در انتخاب کاندیدائی که از بیشترین ظرفیت برای حل این مناقشه برخوردار بود، ره گشا شد. مسلم بود که دولت روحانی و تیم ورزیدۀ دیپلماتیک او قادر به معجزه نخواهند بود و نخواهند توانست آب ریخته را به سبو بازگردانند. مذاکرات ژنو در شرایطی آغاز شد که کاملاً آشکار بود که ایران برای لغو تحریم ها و عادی سازی روابط با جهان مجبور است امتیازات زیادی در زمینۀ صنایع هسته ای بدهد. مهم بود که این امتیازات تا جای ممکن و میسر کمتر باشد و کمترین آسیب به منافع ملی ایران وارد شود. مذاکرات لوزان و تفاهم نامه یا بیانیۀ مطبوعاتی حاصل آن را نیز باید در همین چارچوب ارزیابی کرد. برای من جای بسی تعجب است که درست کسانی که تا روز قبل از اننتشار تفاهم نامه مرتب فریاد می زدند هرگونه توافقی (حتی توافق بد) بهتر از عدم توافق است، حالا که حاصل کار منتشر شده است، شروع به انتقاد کرده اند و هر روز مطالبی در نقد تفاهم و پیشنهادات تازه ارائه می دهند و به اصطلاح دلسوزی می کنند.

در واقع اگر ما خود را بخشی از مردم بدانیم و فرض را بر این بگیریم که اکثریت مردم از حصول تفاهم یاد شده راضی و خشنود هستند و از این نظر به ابراز شادی پرداختند، باید این را هم اضافه کنیم که در مقیاس کلی شادی ما از جنس شادی پیروزی نیست، شادی ما از جنس دیگری است و مهمترین بخش آن مربوط به امید پیدا کردن به تنش زدایی و عادی سازی روابط با کشورهای دنیاست. در این وضعیت احتمال تقویت طبقۀ متوسط و جامعۀ مدنی بیشتر می شود و بسترهای لازم برای رشد دمکراسی و پیگیری مطالبات شهروندی و مدنی گسترش میابد. اگر مردم شادی می کنند به دلیل رفع خطر حملۀ نظامی و رفع تحریم هاست و مصداق آن است که هر کجا جلوی ضرر را بگیریم منفعت است.

به هر حال در رابطه با موضوع آغاز بحث باید بگویم که همۀ این حوادث، اتفاقات و رویدادهای سیاسی را باید در رابطه با تضادی که به اعتقاد من از همان آغاز پیروزی انقلاب 57 شکل گرفت و رشد کرد، بررسی کرد و مطابق با تأثیر و چایگاه آن در تضادها در مقابل آن موضع گیری کرد، به گونه ای که بیشترین نفع را برای نیروهای ترقیخواه، اصلاح طلب و تحول جو داشته باشد. در کنار تضادهای دیگر که هر روز در تمام زمینه های سیاسی اعم از خارجی و داخلی شاهد آن هستیم، و روز به روز آشکار تر می گردد، یکی از جنبه های تضاد مربوط می شود به نحوۀ تعامل با کشورهای دنیا، و این یکی از عرصه هایی است که روند انقطاب فزایندۀ جامعۀ سیاسی بر بستر آن جریان دارد، بر روی آن تأثیر می گذارد و به نوبۀ خود از آن تأثیر می پذیرد. تشدید این تضاد بر روی روند کلی نبرد "که بر که"، به گونه ای روزافزون تأثیرگذار است.

تقابل با دنیا بسیار زود، پس از پیروزی انقلاب آغاز شد که تا حد زیادی در اثر ناپختگی و خامی و عدم درک درست و واقع بینانه از مناسبات قدرت واقعی در دنیا بود و تا اندازه ای هم محصول تقابل خصومت آمیز غرب با انقلاب ایران، و البته نقش سلطه جویانۀ دول قدرتمند دنیا. تا آنجا که به طرف ایرانی مربوط می شد، دلسوزترین و صادق ترین عناصر هوادار انقلاب، خیلی زود به اشتباه بودن این نحوۀ تعامل با دنیا پی بردند (مطمئناً نه همه با هم) و سعی کردند از طریق اصلاحات، هم سیاست خارجی و هم سیاست داخلی را به سمت تنش زدائی و تعامل مثبت پیش ببرند. تأسف آور است که پس از گذشت سی و اندی سال از انقلاب و بعد از کسب آن همه تجربه و درس آموزی، عده ای که نقش چندانی هم در انقلاب 57 نداشتند، آگاهانه یا نا آگاهانه همچنان تلاش می ورزند که همان سیاست های نادرست پیش برود.

به هر حال این فرآیند پولاریزاسیون و انقطاب (یونیزاسیون) بین جناح های مختلف مختلف حاکمیت هر روز ابعاد تازه تری به خود می گیرد و تشدید و تعمیق می یابد. مهم این است که ما نه بر اساس افکار ایده آلی و خواسته های حداکثری، بلکه بر اساس تضادها و واقعیت های عملاً موجود در عرصۀ سیاسی جامعۀ ایران، تصمیم بگیریم و نشان بدهیم که در کنار کدام جناح قرار داریم و سپس بر آن اساس موضع گیری سیاسی کنیم، اهداف خود را تعیین کنیم و تلاش ورزیم وارد فعالیت مؤثر شویم.
جایگاه تفاهم نامۀ لوزان در عرصۀ تضادهای سیاسی جامعۀ ایران، جایگاه بسیار مهم و سرنوشت سازی است، به گونه ای که این تفاهم نامه یا بیانیۀ مشترک قادر شده است که راست ترین نیروهای افراطی درون حاکمیت را به گوشۀ انزوا سوق دهد. کمک به پیشبرد و موفقیت این تفاهم نامه و در ادامۀ آن، توافق جامع با کشورهای پنج به علاوۀ یک، موجب انزوای هرچه بیشتر نیروهای سیاسی راست افراطی در درون جامعۀ سیاسی ایران و حتی منطقه و دنیا خواهدشد. صرفنظر از بحث های کارشناسانه و تخصصی در مورد بند بند توافق که خواهد شد و گریز ناپذیر است، این رویداد تاریخی یک نقطۀ عطفی در تاریخ کشور ما به شمار خواهد رفت و موفقیت آن به اعتقاد من در حالت کلی موفقیت بزرگی برای همۀ نیروهای ترقیخواه ایران و جهان خواهد بود.

منوچهر خاکی

6/1/1394