چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۶

تنهایی

تنهایی

 

انسان دوران نوین و مناسبات مدرن، در ذات و ماهیت خود تنهاست.



 انسان وقوف یافته به، و یا در جستجوی هویت فردی خود، از طرفی در تلاش است تا از مناسبات قبیله ای و پدرسالارانه و برخاسته از ساختار سلطه و تابعیت و سلسله مراتبی سنتی بگسلد، اما از طرف دیگر از رهایی و از بند گسیختگی خود، دچار وحشت می شود. انسان فردیت یافته، انسانی است که به موازات فردیت مستقل خود، تنهایی را هم درک و احساس می کند و از خلأ ناشی از عدم حضورِ بندهای اسارت فردیت خود سراسیمه و وحشت زده می شود. انسان رها شده از مناسبات قبیله ای و پدرسالارانه و متکی بر ساختار سلسله مراتبی و سلطه و تابعیت، تنها زمانی می تواند از رهایی خود و شناخت فردیت خود، احساس رضایت کند که بتواند بر احساس وحشت از تنهایی غلبه کند و نه تنها بتواند از نظر اقتصادی، بلکه از نظر عاطفی و روانی نیز، عمدتاً متکی به فردیت آگاهی یافته بر آن، شود.

اما این تمام ماجرا نیست. واقعیت این است که انسان نیاز به زندگی اجتماعی دارد، و بدون اجتماع قادر به ادامۀ حیات نیست. اینکه می گویند انسان بر اساس نیاز به زندگی اجتماعی روی آورده است، سخن چندان دقیقی نیست. چرا که انسانی که در مناسبات اجتماعی-اقتصادی جمعی و قبیله ای زاده شده است و در آن پرورش یافته است، ماهیتاً اجتماعی است و اصلاً فردیتی در خود سراغ ندارد تا احساس نیاز به زندگی اجتماعی کند.
انسان برای قرن های متمادی، و شاید از آغاز پیدایش، به عنوان عضوی از خانواده، گروه، قبیله، تبار و عشیره زاده شده است و بدون آنکه به فردیت خود پی ببرد یا آگاهی نسبت به نقش فرد مجزای خود داشته باشد، در زندگی اجتماعی ادغام شده است. این فردیتِ هضم شده در مناسبات اجتماعی-اقتصادی در طول تاریخ اشکال گوناگونی به خود گرفته است.
جامعۀ اشتراکی نخستین، جامعۀ برده داری، جامعۀ فئودالی، همه به گونه ای سازمان یافته بودند که فرد در آن مضمحل باشد و اثری از فردیت در آن باقی نماند. انسان هیچگاه پی به هویت فردی خود نمی برد، مگر آنکه از جانب جمع طرد شود، و این فردیتِ کشف شده چندان دوام نمی آورد. چون یا فرد با هر وسیلۀ ممکن دوباره خود را داخل جمع سازمان یافته می کرد، یا دچار جنون و یا مرگ می شد.

جامعۀ سرمایه داری با در هم شکستن مناسبات پاتریارکال و سلسله مراتبیِ سنتی در جوامع فئودالی، نه اینکه فردیت فرد را به او اهدا کند، بلکه به زور هویت فردی او را در حلقش فرو می کند. انسان برای اولین بار فردیت خود را می شناسد، تا با شناخت هویت فردی، دچار وحشت از آن شود، و به دلیل احساس نیاز و وحشت، آگاهانه و داوطلبانه به شکل دیگری از مناسبات سلطه و تابعیت تن در دهد.

اما انسان فردیت یافته، با ورود اجباری به نوع دیگری از مناسبات سلسله مراتبی، گرچه تا حدودی نیازهای مادی و مصرفی اش، برآورده می شوند، احساس خلأ نقاط اتکاء سنتی و وحشت از تنهایی او را ترک نمی کند. از این رو در جستجوی یافتن مکانیسمهای جمعی و مناسبات گروهی داوطلبانه، دنبال جمع هایی می گردد که بتواند نیازهای روحی و معنوی خود را در آن برآورده سازد و با حفظ هویت فردی خود، از یک هویت جمعی آگاهانه و داوطلبانه نیز برخوردار شود و با یک همیاری داوطلبانۀ جمعی، متکی به حمایت اقتصادی در اشکال نوین شود. از این جاست که انجمن های صنفی، سندیکاها، اتحادیه ها و احزاب، جنبۀ توده ای و همگانی پیدا می کنند.
در جوامعی که از نظر سیاسی و اجتماعی، واجد ماهیتی بسته و غیردمکراتیک هستند، چنین جمع های داوطلبانه و خود جوشی امکان پدیدار شدن ندارند، یا اگر پدیدار شوند، معمولاً دارای خصلت داوطلبانه نیستند و خصلتِ حفظِ حرمت فرد در حین کار جمعی و گروهی را دارا نیستند. و از این رو در چنین جوامعی احساس تنهایی و خلأ نقاط اتکا، مضاعف و سهمگین تر می گردد. سرگردانی انسان یا او را به سمت پذیرش همان مناسبات سلطه و تابعیت سنتی، با پوشش های ظاهراً مدرن و جدید می کشاند، و یا روح و روان او دچار فرسایشی مزمن می شود. آشفتگی و اختلالات روانی، یا خودکشی در چنین جوامعی نادر نیست.

تعارض و تناقض در جوامع برزخی که در میانۀ راهِ مناسبات سنتی و مدرن، یا فئودالیسم و سرمایه داری قرار دارند، حادتر است. افراد در این گونه جوامع معمولاً در مناسبات سنتی قبیله ای، عشیره ای و پدر سالارانه رشد و پرورش یافته اند، اما تحت تأثیر گسیختگی و از هم پاشی ناگزیر مناسبات اقتصادی و اجتماعی جوامع نوین به درون میدان خلأ فردیت و تنهایی، پرتاب شده اند. این افراد نه دیگر از مزایای مناسبات کهنه برخوردارند، و نه هنوز راه و کار روان فردی و هنجارهای اجتماعی مناسبات نوین را فراگرفته اند و به آن خو کرده اند.
استمرار و جان سختی مناسبات فئودالی و پیش سرمایه داری هم مزید بر علت است، به گونه ای که امکان شکل گیری جمع های مقتضی جوامع نوین را نمی دهد، و حتی اگر در مقاطعی این امکان هم وجود داشته باشد، معمولاً این گونه جمع ها، تشکل ها، سازمان ها، احزاب و غیره هم، آلوده به همان مناسبات و ساختارهای سنتی و سلطه و تابعیت قدیمی هستند و راه اتکا فردی به خود و بروز و شکوفایی فردیت مختص جوامع امروزی را بر اعضای خود، سد می کنند.
اما برای انسان تنهای پی برده به هویت وفردیت خود، هیچ راه دیگری جز شناخت و به رسمیت شناختن بیشتر فردیت، مناسبات نوین و کنار آمدن با همۀ پیامدهای آن، اعم از مزایا و معایب این پدیده های جدید، و اتکا به همان فردیت، و سپس ارتباط گیری ماهیتاً نوین با افراد دیگر، متکی بر همین فردیت نویافته و تلاش برای سامانیابی در جمع و اجتماع،  به گونه ای دیگر، وجود ندارد.

انسان باید فردیت، تنهایی و خوداتکایی را بپذیرد، درونی کند و با آنها کنار بیاید. این از نظر فلسفی و شاید روانشناختی، همان قدر مهم و حیاتی است، که پذیرفتن مرگ به عنوان یک واقعیت محتوم و انکارناشدنی، گریز ناپذیر است.

منوچهر خاکی
07/04/1396


سه‌شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۵

سوسیالیسم یا بربریت؟

سوسیالیسم یا بربریت؟


این گزاره که به نظر می رسد، نخستین بار توسط رُزا لوگزامبورگ، انقلابی و لیدر سوسیالیست و کمونیست آلمانی و لهستانی‌تبار، در آغاز قرن بیستم بیان شده است، یک شعار تبلیغاتی نیست، در برخی از مقاطع بخصوص تاریخی، یک واقعیت عینی و اجتناب ناپذیر است.

"این بحران بزرگ بود که سرانجام سرنگونی محتوم جمهوری وایمار را رقم زد و فرصتی را که فاشیسم آلمان آن را می جست به دستش داد. مانند بریتانیا، جناح های پارلمانی بر سر موضوع کاستن هزینه های دولت از طریق قطع مستمری بیکاری به بن بست رسیدند. بقای یک دولت با تکیه بر اکثریت در رایشتاک نا ممکن شد. بعد از 1930 رئیس جمهوری، فیلد مارشال فن هیندنبورگِ پیر، با اختیارات فوق العاده که مادۀ 48 قانون اساسی به وی می بخشید، حکومت می کرد. از آن پس نبرد سیاسی در دو نقطه درگیر شد: مابین اس آ و دعوا و مرافعه کاران یونیفرم پوشیدۀ سایر احزاب در خیابان ها، و میان جناح های رقیب در حلقۀ دسیسه چینان محافظه کار که هیندنبرگ را احاطه کرده بودند.
شرایط اقتصادی وخیم خشونت در خیابان ها را شدت بخشید. در سال 1932، از هر پنج عضو اتحادیه های کارگری دو نفرشان بیکار بودند، سه نفر بقیه هم در ساعت های کمی کار می کردند. در این فضای نومیدی اقتصادی و جنون زدگی سیاسی، افراطیون به هزینۀ احزاب میانه رو به پیروزی دست یافتند. آرای کمونیست ها به نحو چشمگیری زیاد شد اما نه به سرعتی که کل آرای نازی ها افزایش یافت. در رایشتاک با 550 نماینده، نازی ها در سال 1929 صاحب دوازده کرسی، در 1930 صاحب 107 کرسی و در تابستان 1932 صاحب 230 نماینده شدند."

نقل از کتاب جهان در قرن بیستم نوشتۀ کارتر و.فیندلی و جان م. راثنی ترجمۀ بهرام معلمی

دوستان گرامی منتقد نظام سرمایه داری، از پیروزی دانلد ترامپ و اولین سخنرانی اش در مراسم تحلیف ریاست جمهوری، دچار شعف زیاد نشوید، حتی زیاد شگفت زده هم نشوید. حداکثر فایده ای که افشاگری های او دارد، در حد فاش شدن بسیاری از بحران هایی است که همۀ کسانی که به نطق او گوش می دادند، آن واقعیت ها را از پیش می دانستند و در واقع او در حال موج سواری است و نه ایجاد موج. البته شنیدن این گونه واقعیت ها از زبان یک مقام رسمی بلند پایه آن هم در سطح ریاست جمهوری ایالات متحدۀ آمریکا، اهمیت ویژه ای دارد و به این واقعیت های از پیش شناخته شده رسمیت و شفافیت بی بدیلی می بخشد.

اینکه راست های افراطی مدت هاست متوجه بحران موجود گشته اند، و تلاش می ورزند از این واقعیت استفاده کنند و بر روی موج نارضایتی توده های مردم سوار شوند و در بازیهای انتخاباتی از آن در جهت اهداف سیاسی خود بهره ببرند، چیز تازه ای نیست. مدت هاست که امثال ماری لوپن در فرانسه و افراد مشابه او در سراسر اروپا مشغول چنین شامورتی بازی هایی هستند.

در همین فیس بوک من برای این که از نظرات نیروهای راست با خبر باشم چند صفحه ای از تی پارتی و جمهوریخواهان و امثال آنها را لایک کرده ام و چیزی که مشاهده می کنم غیرقابل باور است. از مدت ها پیش، اغلب این صفحه ها چنان از وضعیت موجود انتقاد می کنند، که در دهه های شصت و هفتاد میلادی نیروهای چپ به این شدت انتقاد نمی کردند. در واقع اگر من ماهیت این صفحه ها را نمی شناختم تصورم این بود که این صفحات متعلق به حزب کمونیست و مارکسیست ها یا تروتسکیست ها یا آنارشیست هاست. ولی مسئله این نیست؛ مسئلۀ اصلی روند کلی سیر حوادث و توازن شکنندۀ نیرو ها بین چپ و راست و عدم رضایت اغلب ناشکیبایانۀ خودمحور ترین، جنجالی ترین و شاید هم با اندک احتمالی با هوش ترین نیروهای راست از این فرآیند و روند است.

البته بدون تردید پیروزی دانلد ترامپ، در انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحدۀ آمریکا و تکیه زدن او بر این کرسی می تواند نقطۀ عطفی برای راست افراطی و نیروهای ناسیونالیست اروپایی هم باشد و احتمال قدرت گیری آنان را نیز در انتخابات های آتی اروپا افزایش ببخشد.

"ملی گرایی فاشیسم به زخم های رنجش و آزردگی مردمی چنگ می اندازد که حس می کنند تاریخ آن ها را سرکوب کرده و یا به آن ها خیانت ورزیده است. محافظه کاری انقلابی آن، اعتراضی خشونت بار علیه فرسایش جوامع از لحاظ فرهنگی محافظه کار ناشی از شتاب تغییرات است. فاشیست ها مباهات می کنند که می توانند در جایی که دموکراسی همواره با شکست مواجه می شود، توفیق یابند، که توفیقشان مدیون ترکیب سیاست های جامعۀ توده ای با دولت کارآمد است." ایبید

 واقعیت کتمان ناپذیر این است که جهان مدتی است که روی گسل فعال قرار دارد. چیزی که این زلزله را امید بخش نمی کند این است که نیروی چپ رادیکال آمادگی رویارویی با این شرایط بحرانی را ندارد و نتوانسته است خود را به شکل یک آلترناتیو وضع موجود به نمایش بگذارد. در چنین شرایطی هر چقدر بحران ها و شکاف ها عمیق تر و گسترده تر شوند، راست های افراطی قدرتمند تر می شوند، ناسیونالیسم پر و بال می گشاید و در نهایت به فاشیسم منجر می شود. متأسفانه شرایط کنونی جهانی تا حد زیادی به شرایط پیش از جنگ دوم جهانی شباهت دارد.

در چنین شرایطی همه چیز بستگی به این دارد که چپ بتواند خود را جمع و جور کند و با یک برنامۀ همه جانبه وارد میدان شود و نظر زحمتکشان را به خود جلب کند یا خیر. البته این امر با توجه به سوابق تاریخی محال نیست. اما بسیار دشوار و در حال حاضر دور از ذهن است.

در مورد موضع گیری های ترامپ و همپالکی های اروپایی اش نسبت به دولت روسیه هم نباید دچار خوش بینی مفرط شد. اولاً شخصیت خود او نشان می دهد که یک فرد فریبکار و شارلاتان بیش نیست و نمی توان به طور قطع به حرف ها و سیاست های مقطعی او چندان اعتماد کرد. ثانیاً تجربۀ تاریخی نشان می دهد که هیتلر هم در بدو امر هم بسیار بر روی مشکلات مردم تکیه می کرد و در ظاهر هم خود را دوست اتحاد شوروی نشان می داد. این اما فقط یک تاکتیک حساب شده بود که از نظر استراتژیک در مقاطع اولیه جنگ برای آلمان نازی بسیار پر اهمیت بود.

به نظر من، جهان در یک نقطۀ عطف تاریخی قرار دارد که با معیارهای دوره های تاریخی (و نه معیار عمر یک انسان) می تواند در مدتی نه چندان دراز، به تغییری بنیادین در سرنوشت آن بیانجامد. از همین روست که دیگر نیروهای چپ با نیروهای هوادار مبارزۀ مسلحانه و به خصوص تروریستی دنیا، جنجال آفرینان، هوچی گران، آنارشیست ها و برهم زنندگان ناشکیبای نظم موجود، نه تنها احساس قرابت و نزدیکی نمی کنند، بلکه خود را دقیقاً در نقطۀ مقابل آنها می یابند.

منوچهر خاکی


5/11/1395