سه‌شنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۳

انقلاب 1848 آلمان حکایت یک شکست (3)


انقلاب 1848 آلمان
حکایت یک شکست (3)

انقلاب و ضد انقلاب در آلمان


3-1
دولت پروس
در آلمان یک حزب ویژۀ جمهوریخواه در آن زمان وجود نداشت. مردم یا طرفدار سلطنت مشروطه بودند یا سوسیالیستها و کمونیستهای تمام و کمال. تحت چنین شرایطی کمترین برخورد می بایستی به انقلاب بزرگی بیانجامد. در حالی که نجبا اعلا و مأموران پیر دولت و افسران سالخورده تنها تکیه گاههای نظام موجود را تشکیل می دادند؛ در حالی که نجبای پائینی و بورژوازی کارخانه دار و تجاری، دانشگاهها، معلمین صرفنظر از میزان تحصیلاتشان و حتی دون پایه های بوروکراسی و افسران، بر ضد حکومت متحد شده بودند؛ در حالی که پشت سرشان توده های ناراضی دهقانان و پرولترهای شهرهای بزرگ ایستاده بودند، صرفنظر از پشتیبانی موقت اپوزیسیون لیبرال، اما اکنون ندای نا مأنوسی را برای به دست گرفتن زمام امور رسا می ساختند؛ در حالی که بورژوازی آماده ساقط کردن حکومت بود، پرولتاریا به نوبه خود دست اندر کار تدارک سرنگونی بورژوازی در جریانات بعدی بود، در همۀ این احوال حکومت لجوجانه مشی ای را دنبال می کرد که می بایستی به تصادم بیانجامد. آلمان در آغاز سال 1848 در آستانۀ یک انقلاب قرار داشت و این انقلاب یقناً رخ میداد، حتی اگر لحظه درگیریش به علت انقلاب فوریه (انقلاب 24 فوریه 1848، که منجر به خروج لوئی فیلیپ از پاریس و اعلام جمهوری شد)، تسریع نمی شد.
3-2
سایر کشورهای آلمانی
خرده بورژوازی، ناراضی، و به خاطر مالیات ها و موانعی که بر سر راه اشتغالش قرار داده بودند، نق می زد، اما برنامۀ رفرم معینی نداشت که قادر به حفظ موضعش در دولت و اجتماع باشد؛ دهقانان تحت فشار بارهای فئودالی، رباخواران، محتکرین و وکلا بودند؛ در شهرها مردم زحمتکش را نیز نارضایتی عمومی در بر گرفته بود و از حکومت همان اندازه نفرت داشتند که از سرمایه داران صنعتی و هر روز بیشتر ایده های سوسیالیستی و کمونیستی در آنها سرایت می کرد؛ خلاصه اینکه یک توده مخالف ناهمگون برانگیخته شده بر پایۀ منافع گوناگون، اما کم و بیش تحت رهبری بورژوازی و آن هم در صف نخستینش بورژوازی پروس و دقیقاً بگوئیم بورژوازی ایالت راین، گام بر می داشت.

3-3
اتریش
ورود ماشین و قوۀ بخار در صنعت در اتریش نیز مانند هرجای دیگر مناسبات کهنه و شرایط زندگی تمامی طبقات جامعه را کاملاً دگرگون ساخت. این موجب آزادی رعایا و تبدیل دهقانان خرده پا به کارگران کارخانه گردید و با مدفون ساختن اصناف کهنه-فئودالی پیشه وران هرگونه امکان ادامۀ حیات را از بسیاری از آنان سلب کرد. جمعیت جدید تجاری و صنعتی همه جا با مؤسسات کهنۀ فئودالی درگیر شد.
بورژوازی از طریق معاملاتش همواره بیش از پیش وادار به مسافرت های خارج از کشور گردید و برخی اطلاعات افسانه آمیز را از آنسوی موانع گمرکی شاهنشاهی از سرزمین های متمدن با خود به ارمغان آورد و بالاخره ساختمان راه آهن و تکامل صنعتی و معنوی را تسریع نمود.

3-4
قیام مارس وین
در روز 24 فوریه 1848، لوئی فیلیپ از پاریس بیرون رانده شد، و جمهوری فرانسه اعلام می گردید...
...به دنبال آن در روز سیزدهم ماه مارس، مردم وین قدرت شاهزاده مترنیخ را در هم شکستند و او را سرافکنده مجبور به فرار از کشور نمودند. در هجدهم مارس مردم برلن دست به اسلحه برده و طی یک پیکار سرسختانه هجده ساعته از مشاهدۀ تسلیم شاه شادمان بودند. در این مقارن شورش های کم و بیش قهرآمیز، ولی همگان با موفقیتی یکسان، در پایتخت های ولایات کوچکتر آلمان به وقوع پیوست. مردم آلمان گرچه نخستین انقلاب خود را به سرانجام نرساندند، اما حداقل به طور کامل در جریان انقلابی قرار گرفتند.....
.....انقلاب وین را می توان گفت که تقریباً باتفاق کل جمعیت انجام پذیرفت. بورژوازی (به استثنای بانکداران و بورس بازان)، خرده بورژوازی، و زحمتکشان، همه چون تنی واحد یکباره علیه دولتی که به دست همگان منهدم گردید، بپا خواستند؛ این دولت آن چنان مورد تنفر همگان قرار داشت که اقلیت کوچک اشراف و شاهزادگان پولی که آن را حمایت می کردند در همان خروش نخستین از نظرها ناپدید شدند. مترنیخ بورژوازی را به حدی در جهل سیاسی نگه داشته بود که اخبار پاریس دربارۀ حاکمین آنارشی، سوسیالیسم، و ترور حاکم بر اوضاع و مبارزۀ قریب الوقوع بین طبقۀ سرمایه داران و طبقۀ کارگر برایشان کاملاً نامفهوم بود. آنها در عالم معصومیت سیاسی خود یا نمی توانستند مفهومی برای این اخبار قائل باشند، و یا آنها را از اختراعات شیطانی مترنیخ برای ترساندن و مطیع ساختن خود به حساب می آوردند. به علاوه، آن ها هرگز ندیده بودند که کارگران به مثابه یک طبقه عمل کنند، یا برای منافع طبقاتی مشخص خودشان به پا خیزند.
آنها بر اساس تجربۀ گذشتۀ خود هیچ تصوری از امکان بروز هرگونه اختلافی میان طبقاتی که امروز آنچنان از صمیم قلب با هم در برانداختن دولت مورد تنفر همگان متحد هستند، نداشتند. مردم زحمتکش را آنها در تمام زمینه ها – قانون اساسی، محاکمه با حضور هیئت منصفه، آزادی مطبوعات و غیره- با خود موافق می دیدند. بالنتیجه، آنها حداقل در مارس 1848، از جان و دل با جنبش بودند و جنبش نیز به نوبۀ خود آنانرا بلاواسطه به طبقۀ حاکم (اقلاً در تئوری) مبدل ساخت.
اما این سرنوشت تمام انقلابات است که این وحدت طبقات مختلف، که همیشه تا حدی شرط لازم هر انقلابی است، نمی تواند برای مدتی طولانی دوام داشته باشد. هنوز پیروزی بر دشمن به دست نیامده که فاتحین در میان خود به اردوهای مختلف تقسیم می شوند و سلاح ها را علیه یکدیگر بر می گردانند. ولی همین سیر سریع و پر حرارت رشد آنتاگونیسم طبقاتی است که در ارگانیسم اجتماعی کهنه و پیچیده انقلاب را به چنان قوۀ محرک نیرومند پیشرفت اجتماعی و سیاسی بدل می سازد؛ و درست همین به قدرت رسیدن پی در پی نیروهای اجتماعی جدید و شکوفائی سریع و بلاانقطاع آنهاست که در دورۀ آن تلاطمات شدید، ملتی را وادار می سازد که در عرض پنج سال همان راهی را بپیماید که تحت شرایط عادی بیش از یک صد سال برایش طول می کشد.

3-5
قیام برلن
برلن دومین نقطۀ آتش زای جنبش انقلابی بود....در پروس، بورژوازی هم اکنون درگیر مبارزات واقعی با دولت شده بود؛ "پارلمان متحد" شکاف و تفرقه به بار آورده، انقلاب بورژوایی در آستانه قرار داشت و این انقلاب اگر به خاطر انقلاب فوریۀ پاریس نبود، احتمالاً در آغاز کار، کاملاً مانند قیام وین یکپارچه می شد. انقلاب فوریۀ پاریس تمام این حرکت تکاملی را در هم و برهم ساخت، در عین حالی که خود در زیر درفشی به اجرا درآمد که با درفشی که بورژوازی پروس تحت لوای آن خود را در برای مقابله با دولتش آماده می نمود، کاملاً تفاوت داشت. انقلاب فوریه خود را به مثابه انقلاب طبقۀ کارگر علیه بورژوازی، و برای سرنگونی حکومت بورژوایی و رهایی کارگران اعلام داشت. بورژوازی پروس در این اواخر دیگر کاسۀ صبرش از تبلیغات آشوبگرانۀ طبقۀ کارگر در کشورش لبریز شده بود......
.....آنها می دانستند که در این لحظه باید از فرصت استفاده کرده و بدون کمک توده های زحمتکش شکست خواهند خورد؛ ولی با این حال جرأت این کار را نداشتند. بنا بر این بورژوازی در اولین شورشهای پراکنده و منطقه ای در سمت دولت قرار گرفت و سعی نمود تا مردم برلن را، که به مدت پنج روز در برابر کاخ سلطنتی برای بحث رویدادها و طلب تغییر در دولت ازدهام می کردند، آرام نگه دارد. و سرانجام زمانی که شاه پس از رسیدن خبر سقوط مترنیخ، عقب نشینی های بسیار ناچیزی نمود، بورژوازی انقلاب را خاتمه یافته دانسته و به حضور اعلیحضرت شرفیاب شد تا از اینکه تمام خواسته های مردمش را جامۀ عمل پوشانده از وی سپاسگزاری نماید. ولی به دنبال آن حمله ارتش به مردم مجتمع، سنگربندی، پیکار شروع شد و شکست سلطنت عملی گشت. آنگاه همه چیز تغییر کرد؛ درست همان طبقۀ کارگری که بورژوازی تلاش نموده بود در انتهای صف نگه دارد، به پیش رانده، مبارزه کرد، فاتح شد و در یک چشم بر هم زدن به قدرت خود آگاهی یافت. اکنون دیگر امکان اعمال محدودیت در زمینه های حق رأی، آزادی مطبوعات؛ حق قرار گرفتن در زمرۀ هیأت منصفه و حق تجمع وجود نداشت- همان محدودیت هایی که از این پس مورد قبول بورژوازی واقع میشد، زیرا نسبت به طبقاتی اعمال می گردید که پائین تر از بورژوازی قرار داشتند.در چنین شرایطی خطر قریب الوقوع تکرار صحنه های "آنارشیستی" پاریس می رفت. در برابر این خطر تمام اختلافات دیرینه ناپدید گردیدند، تمام دوستان و دشمنان چندین ساله علیه کارگر ظفرمند، با وجودی که هنوز خواسته های مشخصی برای خود مطرح نکرده بود، متحد شدند و وحدت میان بورژوازی و طرفداران نظام واژگون شده، درست بر روی همان سنگرهای نبرد برلن بسته شد......
......وحشت وزرای جدید در برابر توده های برآشفته آنچنان زیاد بود که هر وسیله ای که فقط در جهت تقویت پایۀ آتوریته گام بر می داشت، در نظرشان مطلوب می آمد. این بیچارگان فریب خوردۀ بدبخت فکر می کردند که هرگونه خطر احیای نظام کهن از بین رفته است؛ و در نتیجه تمام ماشین دولتی قدیم را به منظور استقرار "نظم" به حرکت درآوردند. حتی یک نفر بوروکرات اداری یا صاحب منصب نظامی از کار برکنار نشد؛ کوچکترین تغییری در دستگاه بوروکراتیک اداری قدیم وارد نیاوردند. این وزرای متعهد ارزشمند مشروطه حتی آن بوروکراتهای اداری را که مردم در اولین شور انقلابی، به خاطر سوابق اعمال جابرانۀ بوروکراتیشان، از میدان به در کرده بودند، به مقام خود برگرداندند. در پروس هیچ چیز جز شخص وزیر تغییر نکرد؛ حتی کارمندان شعبات مختلف وزارتخانه هم دست نخورده باقی ماندند، و به تمام مقام پرستان مشروطه طلب که هسـتۀ مرکزی این حکام تازه قبای صدارت بر تن کرده را تشکیل می دادند، و انتظار سهم خود را در قدرت و نظام اداری داشتند، گفته شد که تا برقراری ثباتی که تغییرات را در کار بوروکراتیک اداری میسر سازد، و امروز عاری از خطر نیست، صبر کنند....

نقل از ترجمۀ فارسی کتاب انقلاب و ضد انقلاب در آلمان. کتاب جلد سفید، مترجم نامشخص
به قلم فردریش انگلس



سه‌شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۳

انقلاب 1848 آلمان حکایت یک شکست (2)

انقلاب 1848 آلمان
حکایت یک شکست
2-1
انقلاب و ضد انقلاب در آلمان

کتاب انقلاب و ضد انقلاب در اصل سلسله مقالاتی است که از تاریخ 25 اکتبر 1851 تا 23 اکتبر 1852 در روزنامۀ آمریکائی دیلی تریبیون به قلم فردریش انگلس و به امضای کارل مارکس انتشار یافته است.  در اوت 1851 شارل دانا، یکی از اعضای هیئت تحریریۀ روزنامۀ تریبیون از مارکس دعوت به همکاری نمود، ولی از آنجا که مارکس در آن ایام سخت سرگرم کار بررسی و مطالعۀ مسائل اقتصادی بود، از رفیق و همرزمش، فردیش انگلس خواست تا سلسله مقالاتی دربارۀ انقلاب آلمان برای روزنامۀ مذکور تهیه نماید.
این مقالات به قلم انگلس و زیر نظر کارل مارکس تهیه و تنظیم شد و به امضای کارل مارکس در روزنامۀ تریبیون درج گردید. از این روی سالیان دراز در جنبش بین المللی کارگری این مقالات به عنوان اثر مارکس شهرت داشت، تا اینکه در سال 1931 با انتشار نخستین مکاتبات میان مارکس و انگلس این مطلب روشن شد که نگارنده اصلی مقالات فردریش انگلس بوده است و نه مارکس.
در این کتاب که یکی از آثار برجستۀ تئوریک مارکس و انگلس به شمار میرود، ماهیت و نقش طبقات در تکانهای عظیم اجتماعی و مبارزات طبقاتی شالهای 1848 به بعد آلمان، با دقت خاص این اندیشمندان بزرگ پرولتری مورد بررسی تاریخی قرار گرفته است.
نقل از ترجمۀ فارسی کتاب انقلاب و ضد انقلاب در آلمان. کتاب جلد سفید، مترجم نامشخص


انقلاب 1848 آلمان
حکایت یک شکست
2-2
انقلاب و ضد انقلاب در آلمان

آلمان در آستانۀ انقلاب
..... هر تلاطم انقلابی باید بر پایۀ یک نیاز اجتماعی مبتنی باشد که نهادهای فرتوت مانع ارضاء آن می گردند. این نیاز ممکن است هنوز آن چنان برای همگان ملموس نباشد که یک موفقیت فوری را تضمین کند، ولی هر کوششی برای سرکوب قهری، آنرا مرتباً نیرومند تر به جلو خواهد راند، تا زمانی که بند های خود را بگسلد. بنابر این اگر یک بار شکست خوردیم، کاری جز اینکه دوباره از اول بیاغازیم نداریم و تنفس احتمالاً بسیار کوتاهی که میان پایان پردۀ اول و آغاز پردۀ دوم جنبش به ما ارزانی شده، خوشبختانه به ما فرصت کار بسیار لازمی را می دهد: فرصت بررسی عللی که هم وقوع قیام اخیر و هم شکست آن را اجتناب ناپذیر می ساخت، عللی که آن ها را نه در کوشش ها، استعدادها، اشتباهات و خطاهای تصادفی، یا خیانت های برخی از رهبران باید جستجو نمود، بلکه در موقعیت عام اجتماعی و در شرایط هستی یکایک مللی که دستخوش تلاطم شده بودند......
...اما هرگاه علل موفقیت های ضد انقلاب جستجو شود، از همه طرف با این پاسخ حاضر و آماده روبرو می شویم که فلان آقا یا فلان شهروند به مردم "خیانت" ورزید، چنین پاسخی بر حسب شرایط، ممکن است درست یا نادرست باشد، ولی تحت هیچ شرایطی چیزی را توضیح نمیدهد- حتی روشن نمی کند که چگونه "مردم" به خود اجازه دادند تا آنطور به آن ها خیانت شود....
....هیچ آدم عاقلی هرگز نمی تواند باور کند که یازده مرد غالباً با استعدادهای متوسط از روی حسن نیت یا بد طینتی قادر بودند که در طول سه ماه یک ملت 36 میلیونی را به قهقرا بکشانند. مگر آنکه آن 36 میلیون هم به اندازۀ همان یازده نفر راه خود را نمی شناختند.....
......در کشورهای سلطنتی و فئودالی رسوم تشریفاتی دربار و اشرافیت جزء ضروری موجودیت خرده بورژوای است؛ و از بین رفتن این رسوم احتمالاً بخش بزرگی از آنها را به هلاکت خواهد کشاند. در شهرهای کوچکتر غالباً یک ساخلوی نظامی، یک حکومت محلی و یک دادگاه با پیروانش پایۀ رفاهشانرا تشکیل می دهد؛ و در صورت محرومیت از آن، آنگاه مغازه داران، خیاطان، کفاشان و نجاران به قعر فنا در خواهند غلطید. و به همین سبب آنها دائماً در بیم و امید به سر می برند- امید رسیدن به صفوف طبقۀ ثروتمند تر و بیم از تنزل یافتن به شرایط پرولتاریا، و یا حتی بینوایان؛ امید بسط منافع خود از طریق گرفتن سهمی در دایرۀ امور دولتی و وحشت از اینکه مبادا با مخالفت بی موقع، خشم دولتی را برانگیزد که قادر است با گرفتن بهترین مشتریانش به حیات واقعی وی خاتمه بخشد؛ این طبقه که مالک اندک وسایلی است، و احساس نا امنی وی با مقدار تملکش نسبت معکوس دارد- به شدت در نظراتش متزلزل می باشد. وی در حالی که تحت یک حکومت فئودالی یا سلطنتی قدرتمند، چاکر و مطیع است، زمانی که طبقۀ بورژوازی در حال اوجگیری است به سوی لیبرالیسم روی می آورد و به محض اینکه بورژوازی حاکمیت خود را مستحکم نماید، وی دچار عوارض روحی دمکراتیک قهرآمیز می شود؛ ولی به مجرد اینکه طبقۀ پائین تر از خود آنها، یعنی پرولتاریا اقدام به جنبش مستقلانه خود نماید، آنگاه نالان به قعر وحشت زدگی و بیچارگی سقوط می کند.....

....پیدایش شرایط هستی یک طبقه پرولتاریای بیشمار، قدرتمند، متمرکز و هوشمند پابه پای رشد شرایط هستی یک طبقۀ بورژوای بیشمار، ثروتمند، متمرکز و مقتدر به پیش میرود. جنبش طبقۀ کارگر تا زمانی که تمام بخش های مختلف بورژوازی، و به ویژه مترقی ترین بخش آن، یعنی کارخانه داران بزرگ، قدرت سیاسی را تسخیر و دولت را بر حسب نیازهایشان تغییر شکل نداده اند، هرگز خود مستقل نبوده و هیچگاه حامل خصلت های کاملاً پرولتاریایی نیست....
....اما تودۀ طبقۀ کارگر در آلمان در استخدام آن صاحبان صنایع مدرنی نبود که انگلستان نمونه های بارز آن را به دست می دهد، بلکه در خدمت استادکاران کوچکی قرار داشت که مجموعۀ سبک کارشان صرفاً بازمانده های قرون وسطائی است....

نقل از ترجمۀ فارسی کتاب انقلاب و ضد انقلاب در آلمان. کتاب جلد سفید، مترجم نامشخص
مقالۀ آلمان در آستانۀ انقلاب به قلم فردریش انگلس

دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۳

انقلاب 1848 آلمان حکایت یک شکست (1)

انقلاب 1848 آلمان
حکایت یک شکست
1-1

کشورهای ژرمنی (آلمان) تا قبل از انقلاب 1848، همچنان تجزیه شده باقی مانده بودند. و غالب دولتهای کنفدراسیون ژرمنی مانند پروس و اتریش پس از کنگرۀ وین به سلطنت مطلقه بازگشتند. تنها چند دولت در جنوب، مانند باویِر و دوک نشین باده، قانون اساسی داشتند. پروس و امپراتوری اتریش بزرگترین کشورهای فدراسیون ژرمنی، در آن فدراسیون مؤثرتر از دیگران بودند و غالباً به خاطر سیادت، در ستیز به سر می بردند. پروس سرتاسر، در انقیاد اشراف ارضی به سر می برد، و طرفداران اصلاحات بورژوایی به زندان می افتادند.
انقلاب بورژوایی که آلمان را فرا گرفت، قبل از هر چیز، به خاطر مسئلۀ اتحاد کشورها بود. تکه پارگی آلمان، مرکب از 35 دولت، مانع اصلی رشد آن سرزمین بود. سِرواژ- نوع خاصی از رژیم ارباب و رعیتی- در برخی از کشورهای کنفدراسیون ملغی شده بود با این همه امتیازات فئودالی که بر کشاورزی سایه انداخته بود، اثر تعیین کننده داشت.
آلمان به لحاظ صنعت و کشاورزی نسبت به فرانسه عهد انقلاب بورژوایی قرن هجده، توسعه یافته تر بود. در عوض بورزوازی آلمان، از نظر سیاسی، عقب مانده تر از بورژوازی قرن هجدهم فرانسه بود، و طبقۀ کارگر نوظهور وی را به وحشت می انداخت. برخلاف بوژوازی فرانسه در قرن هجدهم، بورژوازی آلمان محتاط، ترسان و بی شهامت، آماده بود که به مردم خیانت ورزد و به جای نبرد علیه اشراف ارضی به یاری مردم، با اشراف و همۀ نیروهای کهنه، علیه کارگران و دهقانان هم داستان شود. اشراف ارضی در آلمان خصم سرسخت هر نوع تغییراتی بودند و همانطور که گفته شد، بورژوازی آلمانی، ترسان از طبقۀ کارگر، از قرار گرفتن در رأس جنبش سرباز می زد. با نزدیک شدن نشانه های طوفان انقلاب، پادشاه و اشراف پروس به امتیازات خود چسبیده بودند و خیال هیچ گذشتی نداشتند.
در مارس 1848 تظاهرات تهدید آمیزی در برلن به وقوع پیوست. شاهزاده گیوم ولیعهد، دستور تیراندازی به سوی مردم داد. فوراً کوچه ها از سنگر ها پر شدند و رزمندگان 13 تا 14 ساعت متوالی جنگیدند. کارگران در صفوف نخست بودند. با وجود آنکه 14 هزار سرباز و 36 توپ علیه این سنگر ها به کار می رفت، نیروهای منظم موفق نشدند مقاومت کارگران را، که متکی به همۀ مردم بود، در هم شکنند.
پادشاه فردریک-گیوم چهارم پیامی خطاب به "برلنی های عزیزش" فرستاد و قطع جنگ را خواستار شد. وی علت جنگ را این دانست که گلولۀ دو سرباز "خود به خود در رفته است". این بیانیۀ کذب آمیز، هیچ تأثیری نگذاشت. پادشاه ناگزیر شد که سپاهش را خارج کند. مردم، هنگام حمل کشته شدگان در خیابانها و در جلوی کاخ شاهی، از پادشاه، که در بالکن کاخش ظاهر شده بود، خواستند که مسئول این قتل عام معرفی شود. پادشاه که از ترس می لرزید، با رنگ پریده، ناگزیر شد در برابر جنازه هایی که کشتۀ خودش بودند، ظاهر شود. بورژوازی آلمان از بدو انقلاب اشراف ارضی و پادشاه را حمایت می کرد.
مردان سیاسی بورژوازی آلمان با قدرت پادشاه همداستان شدند. در مجلس ملّی پروس که در 1848 گشایش یافت، یک کارگر و یک پیشه ور وجود داشت، بقیه نمایندگان به بورژوازی و اشراف ارضی تعلق داشتند. جنبش دهقانی وسیعی در 1848 در چند منطقه پدید آمد و مجلس پروس که طرح الغاء عوارض فئودالی را رد کرده بود، حمایت دهقانان را از دست داد.
بورژوازی کوشید از انقلاب برای متحد ساختن دولتهای آلمانی بهره گیرد، اما این عمل را با تردید انجام می داد. زیرا از اشتراک منافع پادشاهان و مالکان ارضی بیم داشت. بدینسان این اقدامات از پیش محکوم به شکست بود. پارلمان که از نمایندگان اشرافیت ارضی و بورژوازی تشکیل می شد، بحث پایان ناپذیری را در اطراف قانون اساسی ژرمنی ادامه می داد. هنگامی که حکومت پروس گارد ملی تشکیل یافته توسط لهستانیها در پُسنانی را پراکنده ساخت، پارلمان فرانکفورت این عمل خشونت آمیز را تأیید کرد.
در حالیکه پارلمان ژرمنی به بحث های بی پایان مشغول بود، مالکان ارضی و شاهزادگان آلمانی نیروهای خود را برای غلبه بر انقلاب فراهم آوردند. در نوامبر 1848 پادشاه پروس مجلس ملی آن کشور را منحل کرد و نمایندگان از فرا خواندن ملت به منظور مقاومت در برابر این اقدام ترسیدند و به ملایمت پراکنده شدند.
1-2

مارکس و انگلس موضع کاملاً وفادارانه ای نسبت به اصول انقلاب چه در مورد مسئلۀ اتحاد آلمان و چه در مورد انقلاب بورژوایی آلمان به طور کلی اتخاذ کردند. آنان در ماه آوریل 1848 به آلمان آمدند و در رنانی، منطقۀ صنعتی پیشرفته، ساکن شدند.
در ژوئن 1848 در کولونی روزنامۀ "راین نوین" منتشر شد، که زیر نظر مارکس تبدیل به کانون اتحاد همۀ نیروهای انقلابی آلمان گردید. در نظر مارکس و طرفدارانش هدف اصلی سرنگونی حکومت های فئودالی آلمان و تشکیل یک جمهوری دمکراتیک متحد که همۀ کشورهای آلمانی را در خود جای دهد، بود. جمهوری دمکراتیک به نظر مارکس و انگلس نقطۀ حرکتی به جانب سوسیالیسم است. آنان در درون جنبش کارگری در برابر کسانی قرار می گرفتند که مخالف نبرد انقلابی بودند.
مارکس و انگلس همچنین به انتقاد جدی از کسانی دست زدند که می پنداشتند طبقۀ کارگر قادر است به تنهایی مبارزه کند و از متحدان خویش چشم بپوشد- دهقانان و عناصر انقلابی بورژوازی.  مارکس موفق شد که اکثریت اعضای اتحادیۀ کارگری کولونی را که خود در رأس آن قرار داشت، به دنبال خود بکشاند.

در بهار 1849 مجلس فرانکفورت سرانجام یک قانون اساسی برای همۀ آلمان تدوین کرد. بورژوازی آلمانی جز آنکه به پادشاه پروس تاج امپراتوری آلمان "بدون اتریش" را پیشنهاد کند، اقدام دیگری به نظرش نرسید. وی بی همتایانه خود را به سوی فاتحان انداخت و خود را به آنان چسباند. اما فردریک-گیوم چهارم با تحقیر این پیشنهاد را نپذیرفت و گفت که مایل نیست "تاج را از درون گل و لای بیرون آرد". و قانون اساسی را که در فرانکفورت تدوین شده بود، نیز نپذیرفت. حکومت اتریش و دیگر دولتهای آلمانی از پادشاه پروس تقلید نمودند.
مردم اجرای قانون اساسی را می طلبیدند، شورشی به وقوع پیوست. این شورش در دِرِسدِن پایتخت ساکس شدت بی سابقه ای یافت. تنها دخالت نیروهای نظامی توانست آن را تا حدودی خاموش کند.
در رنانی نیز قانون اساسی با یک جنبش انقلابی حمایت شد. روز جمعه 10 مه 1849، انگلس از کولونی به البرفیلد شهر بزرگ کارگری منطقۀ راین رفت و در آنجا کار ساختن سنگرها را هدایت کرد. به ترتیب دادن و جمع کردن قطعات توپ پرداخت.
طغیان رنانی به زور ارتش 110 هزار نفری که از پروس و سایر کشورهای آلمانی گرد آمده بودند، سرکوب شد. حکومت پروس پس از در هم شکستن قیام، "روزنامۀ راین نوین" را توقیف کرد (19 ماه مه 1849). در واپسین شمارۀ روزنامه به عنوان وداع که با جوهر قرمز چاپ شده بود، مارکس خطاب به کارگران کولونی نوشت: "نویسندگان روزنامۀ "راین نوین" در هنگام وداع از شما به خاطر علاقه ای که از خود ابراز کردید، سپاسگزارند. همه جا و همیشه آخرین کلام آنان رهائی طبقۀ کارگر خواهد بود".
بورژوازی بزرگ و نیز اکثریت بورژوازی کوچک از خود بی عزمی نشان دادند و به انقلاب خیانت ورزیدند. در انقلاب نا تمام آلمان این بورژوازی نبود که سهم تعیین کننده داشت. در این انقلاب خلق به عنوان مؤثرترین نیرو عمل می کرد. توده های مردم که به خوبی سازمان نیافته بودند، کارگران و دهقانان آلمان نتوانستند نه حکومت فئودالی را سرنگون سازند و نه جمهوری دمکراتیکی پدید آورند. مالکان ارضی و دودمانهای فئودالی به علت خیانت بورژوازی و قلّت تجربۀ پرولتاریا بر سریر قدرت باقی ماندند.


-         برگرفته از کتاب تاریخ عصر جدید، جلد اول نوشتۀ: آ. افیموف، ایلیا گالکین، لئوزوبوک، آلکساندر مانسه ویچ، وسوالود اورلوف، ولادیمیر خوستوف؛ ترجمۀ فریدون شایان

جمعه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۳

چپ و حوادث غزه


چپ به دنبال عدالت است - بگذار لیبرال ها هرچه می خواهند بگویند و هر بحث فلسفی را که می خواهند پیش بکشند. از این رو در مقابل هرگونه تضادی در جامعه که ریشه آن به بی عدالتی و ستم باز گردد، نمی تواند بی تفاوت باشد. و از آن جهت که انسان را ذاتا شایسته عدالت می داند و برای انسان های ستم کش در سراسر دنیا احترام قائل است و نسبت به ستم و رنج در سراسر دنیا فارغ از مرزهای قراردادی جغرافیایی، نگران و حساس است و خود نیز از انسان های آگاه و مسئول در سراسر جهان همین انتظار را دارد که نسبت به رنج و ستمی که به او و هموطنانش روا داشته می شود، حساس و نگران باشند و واکنش نشان دهند، طبیعتا در برابر هر حادثه ای که هم نوعانش را در هر کجای دنیا در رنج و عذاب قرار دهد، مسئولیت دارد. همان گونه که نسبت به تبعیض حقوق زنان و ستم در حق کارگران، نگران و مسئول است. البته نیروی چپ باید در برابر هر تضادی که در هر جای دنیا وجود دارد و با توجه به سوابق تاریخی آن تضاد، موضع داشته باشد. اما واکنش نشان دادن به تضاد های متعدد و متفاوت در سراسر دنیا، نه ممکن و نه مطلوب است و الاهم و فی الاهم کردن تضاد ها و واکنش نشان دادن نسبت به آن ها در چارچوب استراتژی و تاکتیکی که هر نیروی چپ برای خود تبیین نموده است از ضروریات است.
با این مقدمه می خواهم به این نتیجه گیری برسم که چه حادثه ای در جهان میتواند از حادثه ای که هم اینک در غزه در جریان است، مهم تر و حیاتی تر باشد. کشته شدن بیش از هزار و پانصد نفر از مردم غیر نظامی و بی سلاح، زخمی شدن و بی خانمان شدن عدۀ به مراتب بیشتر از مردمی که سالیان سال است در رنج به سر می برند و علاوه بر آنکه از زمین آبا و اجدادی شان محروم شده اند، سال هاست در اثر محاصره، در شرایط کم غذایی و کم آبی به سر می برند.
من هرگز هوادار گروه های تندرویی مانند حماس نبوده ام و بر طبق نظر رابرت درایفوس در کتاب بازی  شیطانی، و برخی شواهد دیگر، معتقدم این گونه گروههای تند رو، حتی اگر توسط خود اسرائیل و راست جهانی تشکیل نشده باشند هم، نیروهای راست افراطی از وجود آنها خرسندند و ازحرکات نسنجیده آن ها برای اعمال تجاوزکارانه خود بهره برداری می کنند. اما این جا نکاتی وجود دارد؛ اول این که اقدامات تجاوز کارانه و جنایت کارانه راست افراطی اسرائیل موجب محبوبیت گسترده حماس و گروه های مشابه شده است و موجب شده است که این گروه ها، از حالت گروهک های محدود تروریستی بیرون بیایند و واقعاً پایگاه مردمی گسترده ای بیابند که به آنها این ظرفیت را میبخشد که به سازمان های سیاسی مسئول تبدیل شوند که بتوانند در مذاکرات صلح شرکت کنند. از طرف دیگر افراطی گری در طرف اسرائیل، مردم فلسطین وحتی نیروهای دلسوز جهان را کم کم به این نتیجه میرساند که گویا مسئله فلسطین راه حل غیر نظامی ندارد و فقط باید از طریق جنگ حل شود که البته از نظر من این بسیار خطرناک است، نه تنها برای فلسطین بلکه برای کل خاورمیانه و حتی جهان.
در این بین به نظر بنده کاری که از نیروهای مسئول چپ و غیر چپ ولی انسان دوست در جهان برمی آید گسترش و شدت بخشیدن به کمپین توقف جنایت و رسیدگی به وضعیت زندگی غیر قابل تحمل مردم تحت محاصره غزه است برای پدیدار شدن شرایطی مناسب جهت پیگیری مذاکرات صلح مورد قبول طرفین.

چه چیزی در جهان اولویت بیشتری نسبت به اعمال فشار بر روی دولت راست گرای ناتانیاهو دارد برای توقف عملیات نظامی که بسیاری از ناظران بیطرف و کارشناسان سیاسی و خبری از آن به عنوان نسل کشی و جنایت جنگی نام می برند؟

پنجشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۰

مریم


                                                           مریم

مریما!
داستانِ پر رنجِ تو را،
خنده و آهِ تو را،
بذله های بی غل و غشِ تورا
بارها  بوییدم.
مریما!
چهره پرشکن از درد تورا،
دست فرسوده از رنج تو را،
در دلم بوسیدم.
مریم ای نازگل باغ پدر!
تو چه سان
قافله سالار سخن حق شده ای؟
تو که در کاخ تنعم
جلوه ها می کردی
از چه رو
سخت چو آهن شده ای؟
ساده دل، بی منت،
کاوۀ پرچمِ آذر شده ای.
پای تو زخم است ولی،
قدمت
ثابت و محکم مانده؛
چهره ات پیر وچروکیده
 ولی،
دیده ات
از دل و دلدادگی و دلداری،
سادگی، زیبایی،
چشمۀ گوهرِ ماتم شده است.
چه بسا چشمانت،
مست از سِر یقین،
هردمی باز جوانتر شده است.
تو که از راه مهیب،
راهِ پر وحشت و خون،
توشه ای از گل ایمان داری؛
خود بگو آخر تو،
چه کم از آرش و رستم داری؟

منوچهر خاکی
25/12/90



یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

تضارس در جهان و ایران

دیر هنگامی است که کاسبکاران جهانی با بهره گیری از شبکه گسترده و توانمند رسانه های همگانی زیر چیرگی خود تلاش می ورزند تا در اذهان مردم دنیا دو قطبی های ناراستینی را جایگزین تضادهای راستین سازند. از جمله یکی از اصلی ترین دو قطبی های ناراستین که این رسانه ها شبانه روز برای آن تبلیغ می کنند دو قطبی بنیاد گرایی اسلامی و مدرنیسم جهان غرب است. اشکال دیگری نیز از این تضاد جلوه داده می شود: تضاد سنت و تجدد، تضاد غرب و شرق، تضاد مذهب و غیر مذهب، تضاد اسلام با مسیحیت و خیلی تضادهای نادرست دیگر که تلاش می شود به جای تضاد اصلی که همانا تضاد ملل عقب نگه داشته شده زیر سیطره و ستم با سرمایه داری بزرگ جهانی به عنوان تضاد اصلی وانمود شود و در این هیاهو در واقع آن تضاد اصلی و بنیادی ناپدید گردد.
اما به جز پنهان ساختن تضاد اصلی، کاسبکاران جهانی بهره دیگری نیز از بزرگ نمایی تضاد با بنیاد گرایی اسلامی می برند و آن واژگونه نمایش دادن چهره واقعی دنیا است. وقتی تضاد اصلی تضاد بنیاد گرایی با جهان غرب جلوه داده شد و بنیاد گرایان نماینده و پرچمدار مبارزه با جهان غرب و از سویی دیگر، بزرگترین سرمایه داران نماینده غرب و تمدن غربی معرفی شدند، آنگاه به شکل ناگزیری این نتیجه حاصل می شود که همه مخالفان سرمایه داری بزرگ جهانی یار و همراه ارتجاعی ترین نیروهای جهان یعنی بنیاد گرایان اسلامی هستند. یعنی این مفهوم در ذهن بسیاری از مردم نا آگاه از مسائل سیاسی جهان پیرامون، القا می گردد که مخالفان سرمایه داری بزرگ جهانی، مخالفان مدرنیسم و تمدن غربی هستند. بنابراین متحد طبیعی طالبان و القاعده یعنی کسانی هستند که با هرگونه تجلی تمدن غربی منجمله دستاوردهای فرهنگی و حقوقی تمدن غرب از جمله آزادی و برابری زنان و مردان، دمکراسی و حاکمیت مردم، حقوق بشر، تحصیل و کسب علم و دانش به خصوص برای دختران و به طور کلی همه جلوه های پیشرفت و ترقی جوامع مخالف هستند.
اما در واقع چنین نیست. چنانچه به تاریخ جوامع گوناگون مراجعه کنیم به سادگی در می یابیم که بزرگترین کوشندگان و مبارزان مخالف با سیطره استعمار و امپریالیسم در کشورهای پیرامونی به راستی ترقی خواه ترین، متجددترین ،آگاه ترین و معمولاً با دانش ترین افراد و اقشار این کشورها بوده اند. این افراد پس از مدت ها کوشش و مبارزه در راه پیشرفت و ترقی کشور خود که در بسیاری از موارد هم با برخی خوش خیالی، وهم اندیشی و خام پنداری ها در مورد حکومت های متروپل همراه بود، در عمل با این واقعیت تلخ مواجه شدند که بزرگترین مانع تکامل جوامع آنها همانا کاسبکاران جهانی هستند که پیشرفت و ترقی کشور خود را می خواهند به بهای عقب نگه داشته شدن کشورهای پیرامونی تأمین و تضمین کنند.
درست همان ها که حکومت های خودکامه کشورهای پیرامونی همیشه ادعا کرده اند که عامل و پشتیبان همه جنبش ها و اعتراضات مردمی ترقی خواهانه در این گونه کشور ها بوده اند، در تحلیل نهایی عامل و علت اصلی عقب مانده نگه داشته شدن کشورهای پیرامونی هم از نظر اقتصادی، هم از نظر فرهنگی و هم از نظر علمی و تکنو لوژیک هستند. ممکن است و حتماً درست است که حداقل در مقاطعی از تاریخ حاکمان و سرمایه داران کشورهای مرکز یا متروپل - و برخی از آنها هنوز هم - خواهان پیشرفت و ترقی کشورهای خود بوده و هستند. اما بسیاری ازهمین افراد و جریانات پیشرفت مستمر و ترقی مداوم خود را تنها در گروی عقب نگه داشته شدن اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی کشورهای پیرامون زیر چیرگی خود می بینند.
رواج انواع و اقسام خرافات دینی و غیر دینی، حمایت از ارتجاعی ترین و جزم اندیش ترین لایه های مذهبی، دامن زدن به اختلافات و تعصبات قومی و مذهبی، جلوگیری از رشد علمی و تکنولوژیک و اعتلای اقتصادی در کشورهای پیرامونی سیاست هایی شناخته شده است که همواره از سوی حاکمان کشورهای متروپل و به خصوص سازمانهای اطلاعاتی این کشورها دنبال شده است و اسناد تاریخی این گونه سیاست ها و مداخلات آشکار و نهان بار ها و بارها منتشر شده است و نیت واقعی کاسبکاران جهانی را آشکار نموده است.
در هر صورت همانسان که گفته شد، این سیاست یعنی سیاست کژنمایی واقعیت تضارس های جهانی به شکلی مستمر از جانب رسانه های همگانی دنبال می شود. به خصوص پس از واقعه جانخراش یازدهم سپتامبر، این سیاست برجستگی و شدت ویژه ای یافت. جهان به گونه ای تصویر می شد که گویا همه افراد یا باید متحد هار ترین جناحهای سرمایه داری جهانی باشند و یا متحد طالبان و القاعده. رسانه های همگانی چنین وانمود می کردند که هرکس مخالف سیاست های جناح راست سرمایه داری ایالات متحده باشد به صورت طبیعی هوادار آدمهای وحشی و قاتل، انسانهای ابتدایی غار نشین، مخالف تمدن، مخالف علم و تحصیل، مخالف دستاوردهای فرهنگی مدرنیسم و روشنگری، ضد زن، عقب افتاده، فناتیک و درمجموع نماد همۀ گرایشاتی است که در نزد افکار عمومی غرب مورد نفرت است.
در این هنگامه و در اوج تبلیغات گمراه کننده رسانه های فراملیتی، متأسفانه بسیاری از مردم نیز به راستی دچار این گمان شدند که باید در یکی از این دو جبهه جای گیرند. به گونه ای که هیچ راه سومی تصور نمی شد. بسیاری از مردم فراموش کردند که همین به ظاهر افراد داخل در دو قطب متضاد تا چند سال پیش دوست و متحد نزدیک یکدیگر بودند. فراموش شد که بسیاری از همین گروههای افراطی و بنیاد گرا توسط ایالات متحده آمریکا یا متحدان نزدیک آن متشکل و مسلح شدند تا با ارتش سرخ اتحاد جماهیر شوروی بجنگند. در این هیاهوی کرکنندۀ تبلیغات، فریاد آنانی که سعی می کردند به مردم بفهمانند که واقعیت بدین سان نیست و هماینان که بدینسان خود را دشمن یکدیگر وانمود می سازند تا گذشته ای نه چندان دور ابائی از نشان دادن دوستی عمیق شان نسبت به هم نداشتند، بیهوده می نمود.
این گونه فریادها در آن فضای احساساتی و مسموم به خصوص در سالهای پس از شکست سوسیالیسم واقعاً موجود، فریاد هایی در زیر آب بود. و در همین معرکه بسیار کسان حتی از میان آنانی که سالیانی دراز ادعای روشنفکری، ترقی خواهی، انسانگرایی و مردم سالاری داشتند، برای عقب نماندن از قافله به صف دشمنان واقعی بشریت یعنی حریص ترین جناحهای سرمایه داری جهانی پیوستند. غم انگیز تر از آن این واقعیت دردناک بود که کم نبودند کسانی نیز که برای ادامه مبارزه ضد سرمایه داری و ضد امپریالیستی در گفتار یا حتی در عمل به صف ارتجاعی ترین نیروهای جزم اندیش یعنی جبهه بنیاد گرایان پیوستند.
این مجملی بود از وضعیت ناهنجار سیاسی جهان در یک دهه گذشته در اصلی ترین و بنیادی ترین وجوه آن. بازتاب این وضعیت در کشور ایران نیز بهتر از آن در سطح جهان نبود. به خصوص در دهه گذشته تلاش برای جانشین ساختن دو قطبی کاذب به جای قطب بندی های راستین به گونه ای پیگیر از جانب بسیاری از رسانه های همگانی راست دنبال می شد. تلاش می شد تا دو قطبی سلطنت طلب، وابسته به استکبار جهانی، ضد انقلاب، نوکر غرب و غیره از یک سو و جزم اندیش دینی، متعصب، زن ستیز، مرد سالار، عقب افتاده ، مخالف علم و در یک کلام مخالف همه دستاوردهای فرهنگی مدرنیسم و روشنگری اروپا از سمت دیگر جانشین تضادهای واقعی و طبقاتی جامعه قلمداد شود.
به موازات رویدادهای مشابه در سراسر جهان در ایران نیز بدینگونه وانمود می شد – در عمل هم بسیاری از افراد اینطور احساس می کردند – که یا باید هوادار وابستگی بی چون و چرا به جهان سرمایه داری باشند، از انقلاب مردمی بهمن 57 ابراز برائت کنند، خود را مدیون نظام پادشاهی نشان دهند، از لیبرالیسم با تفسیر راست افراطی بدون هیچگونه انتقادی دفاع کنند، آمریکا را مظهر انساندوستی و مدافع بی چون و چرای حقوق بشر بنامند و ..... یا اینکه به صف ظاهراً متضاد یعنی بنیاد گرایی اسلامی، جزم اندیشی دینی و مذهبی، انجمن حجتیه و هیئت مؤتلفه و امثالهم بپیوندند و فریاد ضد غربی و ضد آمریکایی شان که در واقع ضدیت با کل دستاوردهای تمدن اروپایی است، گوش فلک را کر کند.
بسیاری این مطلب را به بوته نسیان سپردند که بزرگترین انسانهای مبارز ضد امپریالیسم در تاریخ کشور ما ایران از جمله: قائم مقام فراهانی، امیر کبیر، حیدرخان عمواغلی، علی مسیو، دکتر تقی ارانی، سلیمان میرزا اسکندری، دکتر محمد مصدق و حتی بسیاری از مبارزان متکی به مذهب همانند: دکتر شریعتی، آیت اله طالقانی،آیت اله بهشتی به همراه خیل کسان دیگری که نام بردن ازهمه آنها در این مختصر نمی گنجد، نه تنها مخالف دستاوردهای تمدن، علم، فرهنگ و تمامی دستاوردهای عصر روشنگری اروپا – با وجود انتقاد از تمامی کژی ها و کاستی های آن – نبودند، بلکه علت اصلی مخالفت آنان با سرمایه داری جهانی دقیقاً در همین نکته نهفته که به این باور رسیده بودند که سیاستگذاران سرمایه داری جهانی مانع از رشد و ترقی کشور ما می باشند.
هر آینه تاریخ به روشنی ثابت کرده است که به هر میزان هم که تضادهای کاذب جانشین تضادهای راستین وانمود داده شوند و هرچند که ممکن است تا مدتی توده های مردم نیز در گمراهی به سر ببرند، دیر یا زود در بزنگاه های تاریخی آن تضادهای راستین روز بروز آشکارتر میشوند و دو قطبی واقعی در اطراف آن هر روز بیشتر شکل می گیرد و جریان انقطاب جامعه به نقطه ای منجر می گردد که دو جبهه اصلی و فراگیر در تمام ارکان جامعه سنگر های خود را می گسترانند و انتخاب بین این دو جبهه متضاد برای اکثریت قریب به اتفاق آحاد جامعه گریز ناپذیر می گردد.
صرفنظر از هر آنچه که در سطح رخدادهای سیاسی ایران می گذرد، در عمق جامعه ایران همواره یک تضاد بنیادین وجود داشته و هم اینک نیز وجود دارد که واقعیت های اجتماعی ایران در اطراف آن شکل می گیرد. هرچند ممکن است که این تضاد اصلی در مقاطعی از تاریخ ایران پررنگ تر یا کمرنگ تر شده باشد و یا دچار برخی فراز و نشیب ها شده باشد اما در واقع پس از انقلاب بهمن یک تضاد اصلی شکل گرفت که همچنان در اعماق جامعه ایران با قوت به حیات خود ادامه می دهد و آن تضاد بین نیروها و جریانات هوادار و پشتیبان انقلاب بهمن از یک سمت و کلیه نیروها و جریانات مخالف با آن از سمت دیگر است.
حالا هر چقدر هم که برخی از جریانات سیاسی چپ در مورد ماهیت جنبش سبز در شک و تردید به سر ببرند و برخی از هواداران انقلاب در بین نیروهای مذهبی و درون حاکمیت جمهوری اسلامی ایران از انقلاب رنگین و مخملین نگران باشند، این واقعیت تغییر نمی کند که راست ترین نیروهای افراطی در ایالات متحده آمریکا و اسرائیل به این نتیجه قطعی رسیده اند که جنبش سبز ادامه جریان انقلابی سال 57 است و جهت آن تعمیق و گسترش خواسته های همان انقلاب و برداشتن موانع از سر راه آن برای دستیابی به اهداف اصولی و بنیادین انقلاب یعنی استقلال، مردم سالاری و عدالت اجتماعی است.
از همین روست که راست ترین جریانات سیاسی در سراسر دنیا با بکار بردن ابزارهای بسیار پیچیده اطلاعاتی، سیاسی، تبلیغاتی و شاید حتی نظامی تلاش می ورزند که به هر شکل ممکن جنبش سبز را تضعیف نمایند و به خصوص نیروهای وفادار به انقلاب را از ادامه پشتیبانی از این جنبش باز دارند. بنابر این می توان منتظر بود که دیر یا زود بسیاری از کسانی که راه خود را به صورت موقتی گم کرده بودند و کاملاً به شکل تصادفی یا احساساتی وارد این جنبش شده بودند، خود را از صفوف جنبش سبز کنار بکشند. این امری اجتناب ناپذیر است و کتمان حقیقت آن نیز کمکی به حرکت سبز نخواهد کرد.
در کشورهایی مانند ایران این خطر که یک جنبش ترقیخواه و دمکراتیک در بدترین حالت تبدیل به یک انقلاب نارنجی، بنفش و مخملین گردد و بدین سان آلت دست سیاستگذاران سرمایه داری جهانی شود به طور کلی منتفی نیست. از این رو و به دلایل گفته شده در بالا برای نیروهای چپ لازم و حیاتی است که در چنین جنبش هایی شرکت داشته باشند و حتی در موقعیت مناسب رهبری آن را نیز از آن خود سازند.
انقطاب و تضارس بزرگ در جامعه ایران هم اکنون به سرعت در حال شکل گیری است. نه آنسان که رسانه های راست جهان و ایران می خواهند وانمود سازند؛ بلکه تضادی واقعی مابین کلیه نیروهای صادق هوادار انقلاب ملی، ضد استبدادی و ضد امپریالیستی بهمن 57، هواداران استقلال، آزادی، ترقی و عدالت اجتماعی از یک سو و کلیه نیروهای مخالف این انقلاب و اهداف و آرمان های آن اعم از نیروهای جزم اندیش وابسته به سرمایه داری جهانی، نیروهای ارتجاعی منشعب از اخوان المسلمین و انجمن حجتیه و به طور کلی همه مخالفان انقلاب ایران و رشد و ترقی میهن ما از سوی دیگر.
در چنین شرایطی است که ما هر روز به یک رو در روئی نهایی و بنیادی نزدیک تر می شویم. رو در روئی که در نهایت دیر یا زود تکلیف نبرد سرنوشت ساز "که بر که" را تا حدود زیادی روشن خواهد ساخت. جای ما در این رو در روئی کجا خواهد بود؟

منوچهر خاکی
24/05/89
تهران

سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۸

آینده جنبش سبز

این مطلب که عده ای از سران حکومت جمهوری اسلامی ایران در این پندارند که با بستن هرچه بیشتر تمامی روزن ها و منفذها و یا به عبارتی امنیتی کردن هرچه گسترده تر فضای سیاسی جامعه ایران، بحران سیاسی کنونی فروکش خواهد کرد و آنان قادر خواهند بود با پشت سر گذاشتن این بحران دوباره اوضاع را به حالت عادی باز گردانند، مصداق کاملی از این مثال است که شخصی که شنیده دیگ زود پز همسایه اش که سوت یا همان منفذ خروج بخار هم داشته و منفجر شده است؛ بخواهد با مسدود نمودن منفذ خروج بخار دیگ مانع از انفجار دیگ زودپز آشپزخانه خود شود.

سرکوب شدید تظاهرات مسالمت آمیز مردم در اعتراض به نتیجه انتخابات بیست و دوم خرداد، توقیف مطبوعات منتقد و هوادار جنبش سبز، موضع گیری های آشکارا جانبدارانه شخصیت های کلیدی نظام به هواداری از جناحی که بسیاری از مردم در مورد صداقت آنان به خصوص نسبت به اعلام بی طرفانه نتیجه انتخابات ریاست جمهوری دور دهم تردید های اساسی دارند؛ امنیتی و مسدود کردن فزاینده فضای سیاسی جامعه، دستگیری بسیاری از شخصیت های سیاسی حتی کسانی که تا مدتی پیش از نظر هواداران نظام جمهوری اسلامی ایران نیز موجه بودند و از نظر بسیاری هنوز نیز از هواداران و پشتیبانان نظام محسوب می شوند، و برخی اقدامات نا سنجیده دیگرراه نا کجا آبادی است که برخی از سران نظام آگاهانه و مغرضانه و متأسفانه عده ای دیگر نیز نا آگاهانه و غافلانه در پیش گرفته اند.

سرکوب نیروهای چپ غیر مذهبی مدافع انقلاب و رهبری آن در سالهای دهه شصت به همراه شکنجه، اعترافات تلویزیونی در عین سکوت افراد و جریانات چپ مذهبی داخل حاکمیت که در نهایت منجر به سرکوب، دستگیری ، شکنجه و اعترافات تلویزیونی خود آنان شد، باید پیام های عبرت آموزی برای آن دسته از سران جناح اصولگرای حاکم که هم اینک نا آگاهانه و غافلانه راه سکوت یا پشتیبانی از اقدامات سرکوب گرانه را در پیش گرفته اند، در بر داشته باشد. این روند تا کی و کجا ادامه پیدا خواهد کرد؟ آیا عناصر صادق اصول گرا باید همانند اصلاح طلبان، خود نیز قربانی این شیوه های غیر انسانی بازداشت، بازجویی و شکنجه شوند تا پی برند که این شیوه های سرکوب، بازجویی و شکنجه غیر انسانی، ناعادلانه و غیر موجه است؟ از آن مهم تر اینکه اعترافات و محاکماتی از این دست هیچ گونه ارزشی برای اثبات جرم هیچ متهمی ندارد.

آیا این گونه دست اندر کاران که حتی از زبان خودی ترین عناصر نظام می شنوند که در بازداشتگاههای ایران و حتی در خیابان ها و جلوی چشم مردمان، کثیف ترین و مشمئز کننده ترین اعمال ضد اخلاقی و ضد انسانی به نام دفاع از دین و جمهوری اسلامی صورت می گیرد و باز هم از اعمال سرکوبگران حمایت می کنند، به راستی در این پندارند که این گونه جنایات و اعمال شنیع به نفع دین یا حتی به نفع ثبات حاکمیت خود آنان است؟ در پاسخ باید گفت که این قبیل اعمال سیر ماجرا ها را به سمتی سوق می دهد که نه به نفع دین، نه به نفع حاکمیت جمهوری اسلامی و نه به نفع مردم و جنبش اعتراضی آنان است.

تصور این موضوع که مردم معترض تا ابد به صورت کاملاً مسالمت آمیز در خیابان ها اعتراض کنند؛ در حالیکه به شدید ترین وجهی مورد ضرب و شتم، کتک، اصابت گلوله، دستگیری و شکنجه قرار می گیرند؛ و هرگز شیوه های مبارزه خود را تغییر ندهند، تصوری به غایت نا بخردانه است. در شرایطی که میهن عزیز ما ایران از هر سو مورد طمع، تهدید و محاصره کاسبکاران قدرتمند بین المللی قرار دارد، به راستی باید از تغییر تاکتیک ها و شیوه های مبارزات مردم و سمت گیری آن در جهت شیوه های غیر مسالمت آمیز هراسان بود. گرچه که ادامه روند کنونی بسیاری از تغییرات را علیرغم خواست این یا آن فعال یا رهبر سیاسی اجتناب ناپذیر میکند.

راست است که رهبران جنبش سبز به درستی تا کنون بر مسالمت آمیز و قانونی بودن، عدم تمایل به براندازی و تلاش برای یافتن راه های خروج از بحران در چارچوب قانون اساسی موجود تأکید ورزیده اند. اما به راستی به پندار شما تا کی و کجا چنین وضعیتی می تواند ادامه پیدا کند؟ آن هم درست در شرایطی که هم مردم معترض، هم فعالان جنبش و هم رهبران سیاسی جنبش اعتراضی به شکل سیستماتیک در معرض شدیدترین سرکوب ها و کینه توزی ها قرار دارند. آیا به راستی در چنین شرایطی مردم معترض همچنان به همین شیوه های مسالمت آمیز مبارزه قناعت خواهند ورزید؟ آیا رهبران جنبش سبز خواهند توانست جنبش را در محدوده های مورد نظر خود و در اشکال قانونی و مسالمت آمیز حفظ کنند؟

لحظه ای در عالم تخیل به این اندیشه کنید که اگر در بهمن ماه سال 1357، همان زمان که دولت بختیار فرودگاه های ایران رابسته بود و مانع از پرواز هواپیمای حامل رهبر انقلاب ایران یعنی آیت اله خمینی شده بود و در همان هنگام که مردم در زیر رگبار گلوله مسلسل های نظامیان حامی رژیم شاهنشاهی شعار می دادند:"رهبران، رهبران، ما را مسلح کنید"، آیت اله خمینی در عوض موضع گیری های قاطعانه خود،در فکر سازش با سران رژیم شاهنشاهی بود، چه اتفاقی می افتاد؟ آیا او می توانست همچنان رهبری انقلاب را در دستان خود متمرکز کند؟ آیا مردم انقلابی و معترض او را پشت سر نمی گذاشتند و به رهبران قاطع تری روی نمی نمودند؟ آیا سرنوشت آیت اله خمینی نیز همانند سرنوشت بختیار و برخی از روحانیون هوادار سازش با رژیم شاه نمی شد؟

به هر حال باید این نکته را مورد توجه قرار داد که نا امیدی توده های مردم از حل مشکلات و برآورده شدن خواسته هایشان از راه های قانونی و در چارچوب نظام موجود، شرایط بحرانی را به شکلی شتاب آلود به سمت حادتر شدن پیش می برد و شمارش معکوس را برای یک نبرد سرنوشت ساز قدرت رقم خواهد زد. در چنین وضعیتی که به هیچ وجه تصور نمی کنم مورد تمایل و علاقه دلسوزان میهن و هواداران صادق و صمیمی جنبش سبز باشد، همه چیز منوط و موکول به برتری قدرت خواهد شد. در این اوضاع تاکتیک های مبارزه تغییر خواهد کرد، شیوه های مبارزه متنوع تر خواهد شد و از جمله اعتصابات صنفی و سپس سیاسی به مرور شدت خواهند گرفت. در بدترین حالت و در شرایطی که راه هرگونه سازش و مذاکره مسدود شده باشد، شیوه های گوناگونی از مبارزه و قیام مسلحانه آغاز خواهد شد.

آن چه که در حال حاضر حائز اهمیت است؛ در درجه اول انسجام و سازمانیابی نیروهای موجود جنبش، سپس جذب نیروهای تازه نفس و در عین حال کمک به ریزش نیرو و تعمیق تضاد در جناح رقیب به همراه تلاش برای متقاعد کردن دست اندر کاران خردمندتر جناح اصولگرا به تمکین و عقب نشینی در مقابل خواسته های توده های میلیونی مردم است. در لحظه های نفس گیر کنونی از جنبش سبز مردم ایران تشکیل ستاد رهبری کننده متمرکز متشکل از افراد سیاسی کاردان، شجاع، خردمند از نحله های گوناگون فکری و سیاسی که مستقل باشند و به کاسبکاران بین المللی وابسته نباشند، اهمیت حیاتی دارد. لازم است که این ستاد رهبری در خارج از کشور تشکیل شود ولی در عین حال در پیوند تنگاتنگ با فعالان جنبش در داخل کشور قرار داشته باشد.

موارد ذکر شده در بالا باید در چارچوب یک برنامه منسجم و مدون استراتژیک برای تأمین تدارکات لازم و آمادگی برای یک رودرروئی نهایی قرار گیرد. رودر روئی نهایی که باید از صمیم قلب آرزو کرد حتی در نهایی ترین مراحل خود نیز همچنان دارای شیوه های مسالمت آمیز و صلح جویانه باشد. همیشه باید به یاد داشت که مبارزه برای به دست آوردن قدرت بخش ناچیزی از مبارزه سیاسی است؛ بخش اساسی تر مبارزه قدرت، حفظ قدرت در حین آمادگی برای صیانت از امنیت کشور در قبال تهدیدات داخلی و خارجی است.


27/11/1388
منوچهر خاکی
تهران