چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۴

یادداشت ها 3 -3، از کتاب نبردهای طبقاتی در فرانسه   

یادداشت ها 3 -3   

از کتاب نبردهای طبقاتی در فرانسه
اثر کارل مارکس
ترجمۀ باقر پرهام
د- نتایج 13 ژوئن 1849:
از 13 ژوئن 1849 تا 10 مارس 1850



….شکی نیست که قانون اساسی هرگونه حمله بر ضدِ آزادیِ مردمانِ دیگر را ممنوع می کرد، ولی هدف حملۀ ارتش در رم، به عقیدۀ کابینه، آزادی نبود، بلکه «استبداد ناشی از هرج و مرج» بود. آیا مونتانی، با وجود همۀ تجارب اش با موسیان هنوز نفهمیده بود که تعبیر و تفسیر قانون اساسی به عهدۀ کسانی که آن را به وجود آورده اند نیست، بلکه به عهدۀ کسانی است که آن را پذیرفته اند؟ آیا نفهمیده بود که نصّ قانون می بایست در معنای خواستنی اش تفسیر گردد و تنها معنای خواستنی هم معنای بورژوایی آن قانون بود؟ آیا توجه نمی کرد که بناپارت و اکثریت سلطنت طلبِ مجلس مفسران اصیلِ این قانون اند، همچنانکه کشیشان مفسران اصیل تورات و قاضی در دادگاه مفسر اصیل قانون است؟ آیا نفهمیده بود که این مجلسِ تازه انتخاب شده ناگزیر است نسبت به وصایای مؤسسانِ مرحوم، که اودیلون باروّ  اگرچه اراده اش را درهم شکست، اما آن اراده هنوز به قوت خود باقی است، احساس تعهد کند؟ آیا لودرو رولن، که به تصمیم مورخ 8 مه مؤسسان استناد می کرد، فراموش کرده بود که همین مؤسسان مورد استناد او، در تاریخ 11 مه، پیشنهادِ استیضاحِ بناپارت و وزراء را رد کرده، رئیس جمهوری و کابینه را تبرئه کرده و سرانجام، کاری که او دارد انجام می دهد مثل این است که از دست مؤسسان جمهوری به مجلسِ سلطنت طلب شکایت کند؟ در خودِ قانونِ اساسی به توسل به شورش استناد شده، و در مادۀ ویژه ای، از شهروندان خواسته شده است که برای دفاع از قانون اساسی به پا خیزند. لوردو رولَن به همین ماده تکیه می کرد. ولی مگر نه این است که از آن سو قدرت های عمومی را هم داریم که برای این منظور سازمان داده شده اند که از قانون اساسی دفاع کنند و تجاوز به قانون اساسی هم مگر فقط در موقعی نیست که یکی از قدرت های عمومی قانونی بر ضدِ دیگری عصیان می کند؟ و می دانیم که رئیس جمهور، کابینۀ جمهوری و مجلس با هم سازگاری و هماهنگیِ کامل داشتند....
....خرده بورژوازیِ دمکرات، مانند همیشه، هیچ چیزی را بیشتر از این با همۀ وجودش نمی خواست که خودش در مبارزه درگیر نشود و همه چیز بر فرازِ سرش، در بالای ابرها، مابین ارواح پارلمان مرحوم، حل و فصل شود. هر دوی اینها، خرده بوازیِ دمکرات و مونتانی، تحقق آرزوهای بلند خود را در شورش پارلمانی می دیدند: در هم شکستنِ قدرت بورژوازی بدون کمک کردن به رهاییِ پرولتاریا، یا بدون اجازه دادن به پرولتاریا که جز در آیندۀ دوردست ابراز وجودی داشته باشد؛ بدینسان، امکانِ استفاده از پرولتاریا بدون اینکه خطری از جانبِ آن ظاهر شود، وجود داشت.
پس از رأی گیری 11 ژوئنِ مجلس، دیداری میان بعضی از اعضاء مونتانی و نمایندگانی از جوامع و انجمن های مخفی کارگری صورت گرفت. این نمایندگان اصرار داشتند که حرکتی شامگاه همان روز انجام شود. مونتانی این نقشه را مصممانه رد کرد. مونتانی نمی خواست رهبری را به هیچ قیمتی از دست بدهد؛ او نسبت به متحدان اش همانقدر بدبین بود که نسبت به رقبایش، و حق هم داشت. خاطرۀ ژوئن 1848 زنده تر از همیشه در صفوف پرولتاریای پاریسی وجود داشت و اسباب نا آرامی بود. با اینن همه، این پرولتاریا، [در شرایط فعلی]، هیچ چاره ای جز اتحاد با مونتانی نداشت. این مونتانی نمایندۀ بزرگترین بخش ولایات بود، در باب نفوذش در ارتش اغراق می کرد، بخش دموکراتیک گارد ملی را در اختیار داشت، و از پشتیبانیِ اخلاقیِ کسبه هم برخوردار بود. پرولتاریا اگر می خواست، برخلافِ خواست چنین نیرویی، در چنین موقعیتی دست به شورش بزند، مثل این بود که نتایجِ مصیبت بارِ ایام ژوئن 1848 را تکرار کند آن هم در حالی که آن موقعیتِ آن روزی که عامل آن وقایع شده بود، دیگر وجود نداشت و صفوفِ خودِ پرولتاریای پاریسی نیز بر اثر وبا و مرگ و میر کارگران، و نیز مهاجرت گروه گروهِ آنان به علتِ بیکاری از پاریس، به شدت ضعیف شده بود. نمایندگان پرولتاریا تنها کارِ عُقلایی را انجام دادند. آنان مونتانی را مجبور کردند که خطر کند و در معرض اتهام قرار گیرد، یعنی اگر طرح استیضاحش رد شد، از حدود و ثغور مبارزۀ پارلمانی خارج شود. در طولِ روز 13 ژوئن، پرولتاریا به نقش ناظر بدگمان که برای خودش تعیین کرده بود، اکتفا کرد، و منتظرِ نبرد تن به تن جدی و برگشت ناپذیر میان گارد ملیِ دموکرات و ارتش ماند تا سر فرصت وارد معرکه شود و بتواند انقلاب را فراتر از هدف های خرده بورژوایی آن، که برایش در نظر گرفته بودند، پیش ببرد. به عنوان پیش بینیِ پیروزی، نوعی کمونِ انقلابی از هم اکنون شکل گرفته بود و قرار بر این بود که جایِ خودش را در کنار حکومت رسمی داشته باشد. کارگران پاریسی در مدرسۀ خونینِ ژوئن 1848، بسا چیزها آموخته بودند....
...23 ژوئن 1848 روزِ شورشِ پرولتاریایِ انقلابی بود، و 13 ژوئن 1849 روزِ شورشِ خرده بورژواهای دموکرات، هر یک از این دو شورش مظهر ناب و کلاسیکِ [شیوۀ عملِ] طبقه  ای بود که ابتکارش را در دست داشت....
.....واقعۀ 13 ژوئن نقطۀ ختام نخستین دورۀ موجودیت جمهوری دارای قانون اساسی بود، که در 29 مه 1849، به دنبال تشکیل جلسۀ مجلس، به زندگی عادی اش دست یافته بود. در تمامیِ این دورۀ مقدماتی چیزی نیست جز مبارزۀ پر سر و صدای حزب نظم با مونتانی، مبارزۀ بورژوازی و خرده بورژوازی، که بیهوده در برابرِ برقراریِ جموری بورژوایی که خودش به نفع آن دائم در حکومت موقت و کمیسیون اجرایی توطئه کرده و در راه آن با تعصب بسیار در ایام ژوئن بر ضد پرولتاریا جنگیده بود، چموشی نشان می داد. 13 ژوئن مقاومت این خرده بورژوازی را در هم می شکند و دیکتاتوری قانونگذاری سلطنت طلبانِ متحد را به امر انجام شده تبدیل می کند. از این لحظه به بعد، مجلس دیگر چیزی جز کمیتۀ نجات عمومیِ حزبِ نظم نیست....
....همزمان با محروم کردنِ مونتانی از نیرویِ پارلمانی اش، نیروهای مسلح خرده بورژواهای دمکرات  نیز، «لژیون» های 8 و 9 و 12 گارد ملی، در واقع خلع سلاح شدند. برعکس «لژیون» وابسته به اشرافیتِ مالی در گارد ملی، که افرادِ آن در 13 ژوئن چاپخانه های بوله و رو را گرفته، مطبوعات را در هم شکسته، دفاتر روزنامه های جمهوریخواه را در هم کوبیده و سردبیران، حروفچینان، چاپگران، بسته بندان و شاگردان و پادوها، همه را خودسرانه دستگیر کرده بودند از تریبون مجلس مورد انواع ستایش ها قرار گرفتند. جریان انحلال بخشهای مظنون و غیرقابل اعتماد گارد ملی در سراسر فرانسه پیگیری شد.
....به تصویب رساندن قانونی تازه بر ضد مطبوعات، بر ضد انجمن ها و اتحادیه ها، به تصویب رساندن قانون جدید دربارۀ حکومت نظامی، پر شدنِ زندان های پاریس به حد اعلا، بیرون کردنِ پناهندگانِ سیاسی، لغو امتیاز همۀ روزنامه هه ها غیر از آن چه در حدود و ثغور ناسیونال قرار می گرفت، اِعمال خشونت و استبداد نظامیان در استانِ «لیون» و نواحیِ پیرامونِ آن، برقراری دادگاهها در همه جا، تصفیۀ مجدد سپاه کارمندان که بارها پیش از آن نیز صورت گرفته بود، اینها مشتی از خروار حرکات عادی اجتناب ناپذیری بود که هر بار با پیروزیِ ارتجاع تکرار می شدند، حرکاتی که پس از قتل عام ها و تبعیدهای ژوئن، تنها از آن رو به ذکر آنها می پردازیم که این بار هدف آنها فقط پاریس نبود، بلکه ایالات را هم در بر می گرفت، فقط به پرولتاریا ختم نمی شد، بلکه در همه جا طبقات میانه نیز از آسیب آنها در امان نماندند.....
....گفته ها و واژگان بیشرمانه، بی ملاحظه، [بیان صاف و پوست کندۀ] عقاید سلطنت طلبانه، ناسزاهای آبدار تحقیرآمیز بر ضد جمهوری، افشاء سبکسرانه و توأم با ناز و عشوۀ طرح ها و نیات احیاءِ سلطنت، خلاصه، زیر پا گذاشتنِ عالم و آشکار هرگونه ملاحظات جمهوریخواهانه، اینهاست مواردی از آن چیزی که حال و هوای خاص این دوره را مشخص می کند. «زنده باد جمهوری» شعار و ندای پیکار شکست خوردگان 13 ژوئن بود....
....روزی نبود که در پشت میز خطابۀ مجلس از انقلاب به عنوان بدبختی عمومی سخن گفته نشود، یا یکی از این سردمدارانِ نجبای محلیِ طرفدار لژیتیمیست ها با سلام و صلوات اعلام ندارد که هیچوقت جمهوری را قبول نداشته، یا فلان واداده و خائنِ ترسو از صفوف سلطنت طلبانِ ژوئیه، پس از آن که کار از کار گذشت و همه چیز رو به راه شد، به صدا در نیاید که اگر بشر دوستیِ لوئی فیلیپ یا سوء تفاهم های دیگری از این دست جلوی اش را نگرفته بود، چه قیامتی برپا می کرد....
....طرفدارانِ خاندانِ اورلئان، یکی پس از دیگری پشت تریبون ظاهر می شدند تا از این که بر ضد سلطنت مشروع دست به توطئه زده بودند اظهار ندامت کنند، و لژیتیمیست ها هم به همچنین، یکی پس از دیگری اظهار پشیمانی می کردند که چرا با عصیان خود بر ضد سلطنت مشروع به سقوط سلطنت به طور کلی کمک کرده اند. تی یر را می دیدی که از دسیسه چینی بر ضد موله متأسف است، و موله که از دسیسه چینی بر ضد موله بر ضد گیزو، و بارّو که از دسیسه چینی بر ضد هر سه تای شان. فریاد «زنده باد جمهوریِ سوسیال – دمکرات» شعاری مخالف قانون اساسی اعلام شد. فریاد «زنده باد جمهوری» به عنوان طرفداری از سوسیال دموکراسی تحت تعقیب قرار می گرفت....
....آنان که به حکم تاریخ ناگزیر از سرنگون کردنِ سلطنتِ محبوبِ خود شده بودند حالا به حکم همان تاریخ می دیدند که چاره ای جز پاسداری از جمهوری یی که از آن متنفر بودند، ندارند....
.....از این روشن تر نمی شد به بناپارت گفت که حضور وی هیچ امتیاز ویژه ای به حساب نمی آید، و اگر سلطنت طلبان به وجود وی در فرانسه، به عنوان وجودِ بی بو و خاصیتی در مسند ریاست جمهوری نیاز پیدا کرده اند، [برای آن بوده که] مدعیان جدی تاج و تخت بتوانند در هالۀ تبعید از معرض نگاه های نا اهلان دور بمانند....
.....در برابر اشتهاهای اورلئانیست ها و لژیتیمیست های مؤتلف به احیاء سلطنت، بناپارت از عنوان قدرت اجرایی اش، یعنی جمهوری، دفاع می کند؛ در برابر اشتهاهای بناپارت به احیاء [قدرت امپراتوری]، حزب نظم از عنوان سلطۀ مشترک دو نیرویی که نام بردیم، یعنی جمهوری، دفاع می کند؛ در برابر اورلئانیست ها، لژیتیمیست ها، و در برابر لژیتیمست ها اورلئاننیست ها، از وضع موجود، یعنی جمهوری دفاع می کنند. تمامی این شاخه  های حزب نظم، که هرکدام قلباً شاه خود و شیوۀ احیاءِ خودشان را می طلبند، در برابر اشتهاهای غصب قدرت و سرکشیِ رقبای خود، [ناگزیر] به قدرت مشترک بورژوازی، به قالبی که ادعاهای ویژۀ هرکدام آنها در درون آن خنثی و محفوظ می ماند، یعنی جمهوری، می چسبند....
....تمامی تحلیلِ ما تا این جا نشان داد که جمهوری، از نخستین روزِ حیاتِ خویش، دست به ترکیبِ اشرافیت مالی نزده، بلکه آن را تقویت کرده است....
....به طور کلی پیوند میان مالکیت ارضی عمده و اشرافیت مالیِ بالا امری عادی است....
....چه چیزی تعیین کنندۀ این امر است که دارایی های ملت در اختیار محافل بالای مالی قرار گیرد؟ بدهکار شدن روزافزونِ دولت. و بدهکار شدنِ دولت؟ نتیجۀ افزون شدنِ روزافزونِ هزینه ها بر درآمدهاست، اختلافی که هم علت و هم معلولِ نظامِ وامگیری های دولتی است.
دولت، برای پرهیز از این بدهکاری ها، یا باید از هزینه هایش بکاهد، یعنی دستگاهِ حکومتی را ساده تر کند و تعداد و دامنۀ آن را کاهش دهد، کمتر ابزار حکومتی ایجاد کند، تا حد ممکن کمتر کارمند بگیرد، و ارتباط هایش با جامعۀ مدنی را هرچه بیشتر کم کند. این راه حل برای حزب نظم نا ممکن بود، چرا که ابزارهای سرکوب اش، دخالت های رسمی اش به خاطر دولت، و تضمین حضور همه جا حاضر ابزار دولتی اش، ناگزیر می بایست به موازات تهدید شدن سلطه و شرایط حیات طبقاتی اش از هر سو گسترش یابند. در جایی که تعداد حمله ها بر ضد اشخاص و اموال، هر روز افزایش می یابد چه گونه می توان از افزایش تعداد افراد و گسترش دستگاه ژاندارمری جلوگیری کرد؟
یا این که دولت باید بکوشد تا با سنگین تر کردن بار مالیات بر دوش ثروتمندترین طبقات از راه وضع مالیات های ویژه از بدهکاران شدن بپرهیزد و نوعی تعادل لحظه ای و هرچند موقت در بودجه اش پدید بیاورد. آیا حزب نظم می بایست برای جلوگیری از بهره کشی بورس از ثروتِ ملی، دارایی خودش را در جلوی مهراب میهن قربانی کند؟ این قدر که خر نیست.
بنابراین، بدون ایجاد واژگونگیِ کلی در دولت فرانسه، هیچ راهی برای ایجادِ تغییرات اساسی در بودجۀ دولت فرانسه وجود ندارد. با چنین بودجه ای، بدهکاری ملی امری اجتناب ناپذیر است، و هرجا که بدهکاری می باشد، ناگزیر به سلطۀ بازرگانی [بر دیگر بخشها]، به پدید آمدن بدهکاری های عمومی، زیاد شدنِ طلبکارانِ دولت، افزایش تعداد بانکدارها، صراف ها، گرگ های تمساحِ بورس، می رسیم. تنها یک شاخه از حزب نظم در واژگونیِ سلطۀ اشرافیت مالی دخالت مستقیم داشت، آن هم شاخۀ سازندگان و صنعتگران بود. منظور ما صاحبان صنایع کوچک و متوسط نیست، منظور ما صاحبانِ منافع کارخانه هاست که در دورۀ لوئی فیلیپ بنیان مخالفت با نظام پادشاهی را تشکیل می دادند. نفع آنها بی تردید در کاهش هزینه های تولید، یعنی در کاهشِ مالیات هایی است که به تولید تعلق می گیرد؛ یعنی کاهشِ قرض های عمومی یی که منافع آنها جزوی از مالیات هاست؛ خلاصه نفع آنها در سرنگونیِ سلطۀ اشرافیت مالی است....
....صنعت فرانسوی در مجموع تولید فرانسه عامل مسلط نیست، به همین دلیل صاحبان صنایع در فرانسه بخش مسلط بورژوازی را تشکیل نمی دهند. آنان برای برتری دادن به منافع خود در برابر دیگر شاخه های بورژوازی، نمی توانند مانند صاحبان صنایع انگلستان در رأس جنبش قرار گیرند و در مقامی باشند که بتوانند منافع طبقاتی خودشان را حفظ کنند؛ آنان ناچارند دنبال انقلاب را بگیرند و به منافعی خدمت کنند که خلاف منافع جمعیِ طبقاتی آنهاست....
....در فرانسه، خرده بورژوا همان کاری را می کند که به طور معمول از بورژوا برمی آید؛ کارگر دست به کاری می زند که به به طور معمول کارِ خرده بورژواست؛ و چه کسی وظیفۀ کارگر را انجام می دهد؟ در فرانسه، وظیفۀ کارگر را انجام نمی دهند، درباره اش اعلامیه می نویسند. وظیفۀ کارگر در فرانسه در درون مرزهای ملی انجام نمی گیرد، جنگ طبقاتی در درون جامعۀ فرانسوی به سوی جنگی جهانی هدایت می شود که طی آن ملت ها یکدیگر را به مبارزه می طلبند. انجام وظیفۀ کارگری فقط هنگامی آغاز می شود که، از راه جنگ جهانی، پرولتاریا در رأس مردمی قرار گیرد که بر بازار جهانی مسلط است، یعنی در رأس انگلستان. انقلابی که در این مرحله نه به پایان بل به آغاز سازمان یابیِ خویش می رسد، انقلابی با دم کوتاه نیست.....
....دیدیم که دهقانان، خرده بورژواها و طبقات متوسط، چگونه اندک اندک به سوی پرولتاریا می گرایند و ناگزیر می شوند با جمهوری رسمی، که آنان را در حکم رقیب و دشمن خود می شمرد، آشکارا در بیفتند. عصیان بر ضد دیکتاتوری بورژوایی، احساس نیاز به تغییر جامعه، به حفظ و نگهداری نهادهای دموکراتیک و جمهوریخواهانه به عنوان اندام های لازم جنبش خویش، گرد آمدن پیرامون پرولتاریا به عنوان نیروی انقلابیِ قطعی، اینها بود ویژگی های مشترکِ به اصطلاح حزب سوسیال – دموکرات، حزب جمهوری سرخ. این حزب "طرفدار هرج و مرج"، که از سوی رقبای خویش این عنوان را کسب کرده، نیز به سهم خود، مانند حزب نظم از ائتلاف منافع نا همگرا تشکیل می شود. از اصلاحات کوچک در بی نظمیِ قدیم گرفته تا سرنگونیِ نظم اجتماعی قدیم، از لیبرالیسم بورژوایی تا تروریسم انقلابی، مراتب و حدود نهایی جدا کنندۀ نقطۀ عزیمت از نقطۀ مقصد حزب «هرج و مرج» اند.....
آن چیزهایی که [در انگلیس]، عادی ترین درخواست های حزب free traders، طرفداران آزادی تجارت، یعنی مترقی ترین حزب خرده بورژوازیِ انگلیس، را تشکیل می دهد، در فرانسه حکم تقاضاها و درخواست سوسیالیستی را پیدا می کند. طرفداری از اندیشه های ولتر، سوسیالیسم است! چرا؟ چون به چهارمین شاخۀ حزب نظم، یعنی کاتولیک ها، بر می خورد. آزادی مطبوعات، حق تشکیل انجمن ها و اتحادیه ها، درخواست آموزش و پرورش عمومی، همۀ اینها سوسیالیسم است، تا بخواهی سوسیالیسم است. چرا؟ چون به مجموعۀ انحصار طلبیِ حزب نظم آسیب می رساند....
.....با این همه، با همۀ رنگارنگیِ سوسیالیسمِ انواعِ گرایش های مهم حزب هرج و مرج، شرایط اقتصادی و نیازهای انقلابیِ کلیِ طبقۀ آنها یا شاخه های طبقاتی آنها، سبب شد که در یک نقطه با هم وحدت نظر داشته باشند: همه خود را مدعی اعلای وسیلۀ رهایی پرولتاریا معرفی کنند و رهایی پرولتاریا را هدفِ خود قرار دهند. [این کار] فریبکاریِ آگاهانه و از روی اختیار از جانب گروهی، یا نابینایی عمدی و آگاهانه از سوی گروه دیگر [است] که مدعی اند جهان اگر بنا به نیازهای خودِ آنان تغییر کند، بهترین جهان برای همگان، تحققِ همۀ تمایلات انقلابی و الغاء همۀ برخوردهای انقلابی خواهد بود....
... فراکسیون های مؤتلف بورژوازی از هم اکنون محکوم به شکست اند، چرا؟ برای اینکه آنها از یگانه قالب ممکن قدرت مشترک خویش، از نیرومندترین و کامل ترین قالب سلطۀ طبقاتی خود، یعنی جمهوری مبتنی بر قانون اساسی، دست می کشند، و به قالب پائین تر و ضعیف تر آن، یعنی سلطنت، برمی گردند. آنان به آن پیرمردی می مانند که برای بازیافتن نیروی جوانی اش، به سراغ گنجۀ لباس های کودکی اش می رفت و می کوشید با به تن کردنِ آن لباس ها دست و بازوی لاغر و چروکیده اش را بپوشاند. جمهوری این آقایان یک شایستگی بیشتر نداشت، و آن هم این بود که به گلخانۀ انقلاب تبدیل شود. بر پیشانی دهم مارس 1850 چنین نوشته بود: دنیا پسِ مرگ ما چه دریا چه سراب.


هیچ نظری موجود نیست: