چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۴

یادداشت ها 2-4، از کتاب جنگ داخلی در فرانسه، 1871

یادداشت ها 2-4   

از کتاب جنگ داخلی در فرانسه، 1871
اثر کارل مارکس
ترجمۀ باقر پرهام



مقدمۀ فردریش انگلس بر چاپِ آلمانیِ 1891

....توسعۀ اقتصادی و سیاسی فرانسه، از 1789 تا به امروز، سبب گردیده که از پنجاه سال پیش تا کنون، هیچ انقلابی در پاریس صورت نگرفته که خصلت پرولتاریایی نداشته است، چندان که پس از هر پیروزی، پرولتاریا، که آن پیروزی را با خون خود به دست آورده، با مطالبات خاصِ خودش وارد صحنه می شده است. این مطالبات کم و بیش نا مشخص، و حتی مبهم بوده و ماهیتِ آنها به درجۀ پختگیِ کارگران پاریسی بستگی داشته است، ولی، همۀ آنها در نهایتِ امر، متوجهِ برانداختنِ تخاصم طبقاتی موجود میان سرمایه داران و کارگران بوده است. این کار چه گونه می بایستی تحقق می یافت، به راستی بر کسی معلوم نبود. ولی نفس وجود این مطالبات، با همۀ نامشخص بودن اش از لحاظ قالبِ بیان، بیانگر وجود خطری برای نظم اجتماعیِ مستقر بود؛ کارگرانی که این مطالبات را عنوان می کردند، هنوز مسلح بودند؛ از نظر بورژواهای سرمایه دار که حکومت را در دست داشتند، بنابر این، خلع سلاح کارگران نخستین وظیفۀ فوری بود. به همین دلیل، پس از هر انقلاب، که به بهای ریخته شدنِ خون کارگران تحقق می یافت، پیکار تازه ای در می گرفت که به شکستِ این کارگران ختم می شد....
....اگر راست بود که پرولتاریا هنوز قادر نبود بر فرانسه حکومت کند، بورژوازی نیز برای این کار آمادگیِ بیشتری نداشت. منظورم در این دوره است که بورژوازیِ آن هنوز اکثراً گرایش های سلطنت طلبانه داشت، و به سه حزب طرفدار خاندان ها- خاندان های «لژیتیمیست»، «بوناپارتیست» و «اورلئانیست»، که همه سلطنت طلب بودند.(م)-، و حزب چهارمی که هواخواه جمهوریت بود، تقسیم می شد. نزاع های داخلیِ همین جناح ها بود که به ماجراجویی چون لوئی بناپارت امکان داد که همۀ مقامات کلیدیِ دولت- ارتش، پلیس، دستگاه اداری- را در اختیار بگبرد و موفق شود که، در 2 دسامبر 1851، آخرین قلعۀ مستحکمِ بورژوازی، یعنی مجلس ملی را هم تسخیر کند. با سلطۀ لوئی بناپارت، دوران امپراتوریِ دوم در فرانسه، و همراه با آن بهره کشی از کشور توسط دسته ای از ماجراجویانِ سیاست و امور مالی، آغاز گردید: اما، در عین حال، صنعت نیز به چنان رونقی دست یافت که در نظام بی جربزه و دست و پا لرزانِ لوئی فیلیپ، که زیر سلطۀ انحصاریِ فقط بخش کوچکی از بورژوازی قرار داشت، هرگز تصور آن نمی رفت. لوئی بناپارت قدرت سیاسیِ سرمایه داران را، به بهانۀ حفظ آنان، یعنی حفظ بورژوآها، از شر کارگران، و نیز به نام حمایت از کارگران در برابر سرمایه داران، از آنان گرفت؛ ولی، در عوض، سلطۀ او، به رونقِ سودآزمایی و فعلیت های صنعتی انجامید، خلاصه به برآمدن و ثروتمند شدنِ تمامی بورژوازی چنان میدانی داد که تا آن زمان به فکر کسی نرسیده بود. با این همه، به موازات این رونقِ صنعتی و مالی، فساد و دزدی های کلان نیز به مراتب شدیدتر توسعه یافت و عوامل این فسادها و دزدی ها که در پیرامونِ دربارِ امپراتوری گرد آمده بودند، توانستند از این جریان ثروت و رفاه، سهم های کلانی به نفعِ خود برداشت کنند.....
....انقلاب پاریس در 4 سپتامبر 1870 از عواقب ناگزیر این شکست ها (شکست بناپارت در سِدان و ویلهلم شوئه)، بود. امپراتوری لوئی بناپارت به مانند کاخی مقوایی فروریخت، و دوباره جمهوری اعلام شد. و این در حالی بود که دشمن پشت دروازه ها به سر می برد: سپاهیان امپراتور یا در ناحیۀ مِتز بدون انتظار امدادی در محاصره بودند، یا در خودِ آلمان زندانی. در چنین حالتی از اضطرار بود که مردم به نمایندگانِ پاریس در قوۀ قانونگذاریِ قبلی اجازه دادند که نوعی «حکومت دفاع ملی» بر پا کنند. این اجازه بویژه از این رو به سهولت داده شد که در آن ایام، برای دفاع از کشور، همۀ پاریسی ها قادر به حمل سلاح در گارد ملی داخل شده و مسلح شده بودند چندان که اکثریت مهم آن گارد را کارگران تشکیل می دادند. ولی تضاد منافع میان حکومتی ها که به تقریب همه از بورژوآها بودند و پرولتاریای مسلح به زودی بروز کرد. در 13 اکتبر، کارگران هتل دو ویل، یا مقرّ شهرداری پاریس، را محاصره کردند و گروهی از اعضاء حکومت را بازداشت کردند. خیانت و پیمان شکنیِ آشکار از سوی حکومت، همراه با دخالتِ چند گردانِ وابسته به خرده بورژوازی، عامل آزادی آن افراد شد، و برای آن که در درون شهری که در محاصرۀ نیروهای دشمن قرار داشت، زمینه ای برای جنگ داخلی فراهم نشود، قرار بر این گذاشته شد که همان حکومت دوباره به کار خود مشغول شود.
سرانجام، به 28 ژانویۀ 1871 می رسیم که پاریسِ گرسنه ناگزیر تسلیم دشمن شد. گیرم تسلیمی با کولباری از افتخاراتی که تا آن زمان در تاریخ جنگ دیده نشده بود. برج ها و باروهای بی نگهبان و رها شده به حال خود، دژهای گشوده و بی مدافع، با گردان های خط مقدم و گارد سیاری که سلاح های خود را تحویل داده بودند و خودشان زندانی جنگی محسوب می شدند. فقط گارد ملی بود که سلاح ها و توپ هایش را نگاه داشت و بر پایۀ نوعی آتش بس با فاتحان رفتار کرد. و خودِ فاتحان هم حتی جرأت نکردند با کرّ و فرِّ پیروزمندان وارد پاریس شوند. آن ها جز این که گوشۀ کوچکی از پاریس را تصرف کنند، دست به هیچ کار دیگری که خطری در بر داشته باشد نزدند، و آن گوشه ای که به تصرف شان درآمد پر از پارک های عمومی بود و چند روزی هم بیشتر در آن جا نماندند! و در همان مدت نیز، خودشان که 131 روز تمام پاریس را در محاصره گرفته بودند، در محاصرۀ کارگران پاریسی مسلح قرار داشتند و آن کارگران به شدت مراقب بودند که پای هیچ «پروسی» بیرون از حد و حدود منطقۀ کوچکی که برای فاتح بیگانه در نظر گرفته شده بود، به کوچه و محله ای نرسد. پیداست که کارگران پاریسی برای این ارتشی که سپاهیان امپراتور در برابرش سلاح بر زمین گذاشته بودند تا چه حد اهمیت قائل می شدند؛ و دیده شد که یونکرهای پروسی، که آمده بودند تا عطش انتقام خود را در قلب انقلاب فرو بنشانند چه گونه مجبور شدند با افتخار تمام [در جایی که برای شان تعیین شده بود] متوقف شوند و در برابر این انقلاب مسلح به احترام بایستند!
در طول جنگ، کارگران پاریس درخواست های زیادی عنوان نکردند و فقط می خواستند که مبارزه با تمام قدرت ادامه یابد. ولی، اکنون که پس از تسلیم پاریس قرار بود صلح مستقر شود، تی یِر، رئیس تازۀ حکومت، دیگر نمی توانست از حساب پس دادن معاف باشد: تا زمانی که سلاح در دستِ کارگران بود، سلطۀ طبقات دارا- مالکان بزرگ ارضی و سرمایه داران- دائم در معرض مخاطره قرار می گرفت. بنابر این، نخستین اقدام تی یِر این بود که این سلاح ها را از دست کارگران خارج کند. در 18 مارس، او گروهی از سپاهیان خط مقدم را مأمور کرد که توپخانۀ متعلق به گارد ملی را، که در طول محاصرۀ پاریس با پول مردم ساخته شده بود، بدزدند. این اقدام شکست خورد، پاریس یک تنه قیام کرد تا از خود دفاع کند و چنین بود که جنگ میان پاریس و حکومت فرانسۀ مقیم ورسای، آغاز شد. در 26 مارس، اعضای کمّون پاریس برگزیده شدند؛ در روز 28، موجودیت کمّون اعلام شد؛ کمیتۀ مرکزی گارد ملی، که تا آن تاریخ، قدرت را در دست داشت، به نفع کمّون کنار رفت، و پیش از آن با صدور فرمانی اعلام کرد که «پلیس منکرات» شرم آور پاریس منحل شده است. در 30 مارس، کمون خدمت اجباری و ارتش دائمی را لغو شده اعلام کرد و مقرر داشت تنها گارد ملی، که هر شهروند سالم می توانست عضو آن باشد، یگانه نیروی مسلح پذیرفته است؛ کمّون همچنین پرداختِ کرایه خانه ها را از اکتبر 1870 تا ماه آوریل [1871] لغو کرد و کرایه هایی را که برای این مدت پرداخته شده بود به حساب ماههای بعدی گذاشت، و نیز فروش هرگونه اشیاء وثیقه ای را که در ادارۀ اشیاء رهنی در شهرداری پاریس به گرو گذاشته بودند، متوقف ساخت. در همین روز، مأموریتِ بیگانگانی که جزو اعضاء کمون برگزیده شده بودند، تأیید شد و آنان به کار خود مشغول شدند، چرا که «پرچم کمّون، پرچم جمهوریِ جهانی است». در اول آوریل مقرر شد که حقوق بالاترین کارمند کمّون، و بنابراین حقوق اعضای آن، نمی تواند از 6000 فرانک بیشتر باشد. روز بعد از آن، تصمیم مربوط به جدایی کلیسا و دولت، و حذف بودجه ای که به مؤسسات مذهبی پرداخت می شد، اعلام گردید و مقرر شد که همۀ اموال کلیساها جزو اموال عمومی محسوب شوند. نتیجه این که، در 8 آوریل، دستور داده شد که هرگونه علامت، تصویر، [مراسم] دعا یا به جا آوردنِ آداب شریعت، خلاصه «همۀ آن چیزهایی که پرداختن به آنها به وجدان فردی افراد مربوط می شود»، از صحن مدارس برچیده شود، دستوری که به تدریج به آن عمل شد. در 5 آوریل، در جواب اعدام هر روزیِ مبارزان کمّون که به دست نیروهای حکومتِ ورسای اسیر شده بودند، دستوری صادر شد که افرادی از همان گروه به عنوان گروگان بازداشت شوند، منتها این گونه افراد هرگز دیده نشد که اعدام شوند. در روز 6 آوریل، گردان 137 گارد ملی مأمور یافتن و سوزاندنِ دستگاه گیوتین شد و آن دستگاه، در غوغای شادمانیِ عمومی مردم در ملاء عام سوزانده شد. در 12 آوریل، کمّون تصمیم گرفت ستون پیروزیِ میدان واندوم (Vendome) [، در پاریس،] را که مظهر میهن پرستیِ افراطی و عاملِ تفرقه انداز بین اقوام بود، و پس از پیروزی در جنگ 1809، با ذوب کردن توپ های به غنیمت گرفته شده ریخته گری شده بود، براندازند. و این کار در 16 مه همان سال انجام گرفت. در 16 آوریل، کمّون دستور داد تا از کارگاه هایی که کارشان توسط تولید کنندگان متوقف شده بود، آمارگیری شود و نقشه هایی بر اساس این آمارگیری تدوین گردد که ادارۀ آن بنگاه های تولیدی به کارگرانی سپرده شود که تا آن زمان در آن ها کار می کرده اند، کارگرانی که قرار بود به صورت انجمن های تعاونی جمع شوند تا بعدها همۀ آن انجمن ها در یک فدراسیونِ بزرگ گرد آیند. در تاریخ 20 آوریل، کمّون کار شبانۀ نانوایی ها، و نیز دفترهایِ به کار گماریِ کارگران را که از دورانِ امپراتوری دوم تا آن روز در انحصار افرادی قرار داشت که توسط پلیس برگزیده می شدند و از استثمار کنندگانِ درجۀ اولِ کارگران بودند، ممنوع اعلام کرد؛ ادارۀ این دفترها از آن پس به عهدۀ بیست ناحیه از نواحیِ شهرداریِ پاریس گذاشته شد. در 30 آوریل، به دستور کمّون مؤسسه های گروگیریِ اموال، که نوعی وسیلۀ بهره کشی خصوصی از کارگران بود و با حقوق کارگران در زمینۀ تملک بر ابزار کار خویش و داشتن امکانات استفاده از اعتبارهای پولی منافات داشت، برچیده شدند. در 5 ماه مه، کفّاره گاهی که به عنوان طلب مغفرت از گناه اعدام لوئی پانزدهم توسط هواداران او برپا شده بود، به دستور کمّون خراب گردید.
بدین سان، خصلت طبقاتی جنبش پاریس، که به علت ضرورتِ پیکار با دشمن خارجی، تا آن زمان فوریت نیافته و زیر تأثیر مسائل دیگر پس زده شده بود، از تاریخ 18 مارس به بعد به صورت قطعی و با خلوصِ تمام آشکار گردید. در مرکز کمّون جز کارگران یا نمایندگان شناخته شدۀ آنان کسِ دیگری حضور نداشت؛ تصمیم گیری های کمّون نیز به همین سیاق از خصلتِ پرولتاریایی روشنی برخوردار بودند. این تصمیم گیری ها یا مربوط به صدور فرمانِ انجام اصلاحاتی می شدند که بورژوازی جمهوریخواه با بی غیرتیِ تمام از انجام دادنِ آنها طفره می رفت، در حالی که با انجام گرفتنِ آن اصلاحات پایه های لازم برای به جریان افتادنِ آزادانۀ عملِ طبقاتیِ طبقۀ کارگر فراهم می شد؛ مثل مورد این اصل که در ارتباط با امر دولت، مذهب یک امر خصوصی است؛ یا مربوط به این می شدند که تصمیم های گرفته شده که به طور مستقیم به منافع طبقۀ کارگر بر می گشت؛ و موجب پدید آوردنِ شکافی عمیق در ساختار نظم کهن اجتماعی می شد، مورد تأیید قرار گیرند و هرچه بیشتر تحکیم شوند. ولی، همۀ این اقدام ها، در شهری که در محاصرۀ دشمن قرار داشت، البته نمی توانست فوراً به تحقق بپیوندد. ضمن آن که از نخستین روزهای ماه مه به بعد، ضرورتِ پیکار با سپاهیانِ روزافزون حکومتِ مستقر در ورسای نیز همۀ توانِ کارگران و مدافعان کمّون را به خود مشغول می داشت.
در 7 آوریل، لشگریان ورسای گذرگاهِ سن (Seine) در محل نویّی (Neuilly) در جبهۀ غربیِ پاریس را به تصرف خود در آورده بودند؛ در عوض: در 11 آوریل، در جبهۀ جنوب، به دنبال حملۀ ژنرال اود (Eudes) با دادن تلفات خونینی وادار به عقب نشینی شدند. پاریس، بی وقفه بمباران می شد، و عوامل این کار هم همان کسانی بودند که بمباران شهر توسط پروسی ها را در حکم گناه کبیره اعلام کرده بودند. همین اشخاص در ضمن راه افتاده بودند پیش پروسی ها و با عجز و التماس از آنان می خواستند که سربازان فرانسویِ اسیر شده در سدان و متز را هرچه زودتر مرخص کنند و به کشور بازگردانند تا از آن ها در تسخیر مجدد پاریس به کمک سپاهیانِ حکومت در ورسای استفاده شود. با ورود تدریجیِ همین گروه از سربازان فرانسوی بود که سپاهیان حکومت در ورسای، از آغاز ماه مه به بعد، از لحاظ تعداد نفرات بر مدافعان پاریس برتریِ قطعی یافتند. و نشانه های این امر هم وقتی آشکار گردید که تی یر مذاکرات آغاز شده به پیشنهاد کمّون برای مبادلۀ سراسقف پاریس و کل یک گروه از کشیشان را که در دست مدافعان کمّون گروگان بودند، در ازاء آزادیِ فقط بلانکی (Blanqui)، که دو بار به عضویت کمّون برگزیده شده بود ولی همچنان به حالت زندانی در کلروو (Clairvaux) به سر می برد، قطع کرد. و یک علامت محسوس تر دیگر این برتری، تغییر لحن تی یر بود؛ او که تا آن زمان گفتاری طفره آمیز و مبهم داشت، ناگهان لحنی بیشرمانه، تهدید آمیز و خشن به خود گرفت. در جبهۀ جنوبی، سپاهیان ورسای، در 3 مه، قلعه ای را در استحکامات مولن ساکه (Moulin-Saquel) به تصرف خود در آوردند؛ در 9 مه، دژ ایسی (Issy) را که بر اثر گلوله باران توپخانه به کلی ویران شده بود، گرفتند، و در 14 مه، دژ وانو (Vanves) را. در جبهۀ غرب، اندک اندک تا حدود دیوارهای شهر پیش آمدند و بدین سان چندین روستا و بسیاری از ساختمان های کنار استحکامات شهری را به تصرف خود در آوردند. در 24 مه، بر اثر خیانت و سهل انگاری ای که در پُست های نگهبانی گارد ملی پیش آمد، توانستند به داخل شهر نفوذ کنند. پروسی ها که دژهای شمال و شرق را در تصرف خود داشتند به سپاهیان ورسای اجازه دادند از راه باریکۀ شمال شهر که ورود به آن بنا به توافق های آتش بس برای آنان ممنوع بود، پیش روی کنند و بدین سان بتوانند در جبهۀ وسیعی دست به حمله بزنند، جبهه ای که پاریسی ها تصور می کردند به اتکاء مقررات آتش بس از آنجا حمله ای صورت نخواهد گرفت و به همین دلیل سپاهی برای دفاع و محافظت از آن در محل نگذاشته بودند. این بود که در نیمۀ غربی پاریس، یعنی در محله های ثروتمند نشین شهر، چندان مقاومتی صورت نگرفت. در حالی که به موازات نزدیک تر شدن سپاهیان  ورسای به شرق پاریس، یعنی به محله های اساساً کارگری، مقاومت نیز به همان نسبت شدیدتر و خشونت بار تر می شد. تنها پس از پیکاری هشت روزه بود که آخرین مدافعان کمّون در بلندی های بلویل و منیل مونتان (Menilmontant) از پا در آمدند، و این جا بود که قتل عام مردان، زنان و کودکان بی دفاع، که در طول هفته بیداد کرده بود، و همواره رو به فزونی داشت، به حد اعلای خود رسید. تفنگ دیگر سرعت لازم را در کشتن نداشت، و مسلسل بود که صدها تن از شکست خوردگان را یکجا نابود می کرد. دیوار هم پیمانان (Mur des federes) در گورستان پرلاشز (Pere-Lachaise)، که جایگاه آخرین قتل عام توده های مردم بود، همچون شاهدی در عین حال خاموش ولی گویا بر میزان غیظ و نفرتی که طبقۀ حاکم قادر است به محض ایستادگیِ پرولتاریا برای دفاع از حقوق خود از خویشتن نشان دهد، هنوز بر سر پاست. سپس، همین که معلوم شد نابود کردنِ تمامی اعضاء کمّون محال است، دستگیری های گروهی، اعدام قربانیانی که همین طور خودسرانه از بین صفوف زندانیان بیرون کشیده می شدند، و روانه کردنِ دیگران به اردوگاههای بزرگ در انتظار این که به نوبۀ خود به دادگاههای صحرایی معرفی شوند، آغاز گردید. سپاهیان پروسی که در نیمۀ شمالی شهر چادر زده بودند، دستور داشتند به هیچ فراری ای اجازۀ عبور از صفوف خودشان را ندهند، ولی اغلب دیده شد که افسران شان چشم های خود را هم می نهادند و سربازان شان نیز بیشتر به ندای بشری درون خویش توجه می کردند تا به دستورهایی که در این مورد به آنان داده می شد؛ در این خصوص، به ویژه باید افتخار خاصی برای ارتش ساکسون قائل شد که رفتاری بسیار بشردوستانه از خود نشان داد و اجازه داد بسیاری از کارگران از محلی که زیر مراقبت اش بود به بیرون بگذرند و جان سالم به در ببرند که در بین آنان خیلی ها آشکارا از اعضای مبارز کمّون بودند.......
.....مهمترین مطلبی که درک آن دشوار به نظر می رسد رعایتِ توأم با تقدسی است که اعضاء کمّون برای بانک فرانسه قائل شدند و در مقابل درهای آن متوقف گردیده، دست به اقدامی نزدند. این کار البته یک خطای سیاسیِ سنگینی هم بود. اگر بانک به دست مبارزان کمّون می افتاد آن قدر مهم بود که به بیشتر از ده هزار گروگان در دست شان می ارزید. معنای این کار آن بود که تمامی بورژوازی فرانسه یک پارچه روی حکومتِ ورسای برای عقد قرارداد صلح با کمّون فشار بیاورد. با همۀ این گونه موارد اشتباه و خطا، باید گفت شگفت انگیزترین وجه کار کمّون، کیفیت کارهای درستی بود که به دست کمّونِ متشکل از هواداران بلانکی و پرودون انجام گرفت. بدیهی است که مسئولیت فرمان های اقتصادی کمّون، اعم از وجوه افتخارآمیز یا کمتر افتخارآمیز آن ها، در درجۀ اول با طرفداران پرودون است، همچنانکه مسئولیت کردارهای سیاسی و اشتباهات سیاسی اش از آنِ هواداران بلانکی است. و در هر دو مورد، ریشخند تاریخ را بنگر که سبب شد تا- مانند همۀ مواردی که طرفداران مسلک سیاسی- اقتصادیِ معینی به قدرت می رسند- هر دو گروه دست به اعمالی بزنند که مخالفِ آیین مکتبی شان بود.....
....وضع هوادارانِ نظریه های بلانکی نیز بهتر از این نبوده. اینان که در مکتبِ توطئه پرورده شده بودند و به انضباط سخت حاکم  بر آن گردن  می نهادند، بنای کار را بر این می گذاشتند  که به کمک گروه به نسبت محدودی از مردان مصمم و بسیار سازمان یافته می توان، در موقع مناسب، نه تنها به قدرت دست یافت بلکه با نشان دادنِ توانِ بزرگ و جسارت، آن چنان طولانی در قدرت باقی ماند که سرانجام توده های مردم به انقلاب کشانیده شوند و گرد پرچمی که آن گروه کوچک پیشاهنگ برافراشته است، جمع گردند. برای موفقیت در این زمینه، پیش از هر چیز به شدیدترین وجه تمرکزِ دیکتاتوروار قدرت در دست های حکومت انقلابی نیاز هست. و کمّون، که اکثریت اش از هواداران نظریۀ بلانکی بود، چه کار کرد؟ در همۀ فراخوان هایی که کمّون خطاب به دیگر اجتماعات فرانسوی از آنان می خواست که آزادانه به کمّون پاریس بپیوندند و بدین سان سازمانی ملی را که برای نخستین بار می بایست به دستِ خودِ ملت ایجاد گردد، پدید آورند. و اما در خصوص تمرکز دیکتاتوروار قدرت در دستِ حکومت، درست همان قدرتِ سرکوبگر حکومتِ متمرکز پیشین، همان ارتش، پلیس سیاسی و دستگاهِ اداری ساختۀ دست ناپولئون بعد از انقلاب 1789، که از آن پس نیز هر حکومت از راه رسیده ای وجودش را مغتنم شمرده و از آن به عنوان ابزار سرکوب در برابر مخالفان خویش استفاده کرده بود، آری، درست همین حکومت متمرکز بود که کمّون برافکندنش را در همه جا، پس از آنکه در پاریس برافکنده شده بود، هدف خویش قرار می داد.
کمّون یکسره به این نتیجه رسید که طبقۀ کارگر، پس از دست یافتن به قدرت، نمی تواند جامعه را به کمک همان ماشین دولتیِ گذشته اداره کند؛ این طبقۀ کارگر، برای آن که سلطۀ طبقاتی خودش را که به تازگی به چنگ آورده بود دوباره از دست ندهد، می بایست، از یک سو آن ماشین سرکوب گذشته را که علیه خود او به کار گرفته شده بود از میان بردارد، ولی، از سوی دیگر تدابیری اتخاذ کند که قدرت تفویض شده به گماشتگان و کارمندانی که خود او برای ادارۀ جامعه مأمور می کرد، همواره و بدون استثنا، پس گرفتنی باشد.....
....دولت در واقعیت امر، چیزی جز ماشین سرکوبِ یک طبقه به دست طبقه ای دیگر نیست و این حقیقتی است که در جمهوری دموکراتیک و نظام پادشاهی، هردو، به یک سان مصداق دارد؛ خلاصه اینکه، دولت در بهترین حالت، شرّی است که پرولتاریای پیروز در پیکار برای به دست آوردنِ سلطۀ طبقاتیِ خود، آن را [از گذشته] به ارث می برد، شرّی که پرولتاریا، درست مانند کمّون پاریس، از مضار آن در کوتاه ترین زمان رها نخواهد شد مگر آن گاه که نسل تازه ای از مردم، که در شرایط اجتماعیِ تازه و آزادانه ای به بار آمده اند، چندان توانایی بیابند که بتوانند تمامیِ این زبالۀ برانباشته ای را که دولت نام دارد، بروبند و از پیش پای بردارند....

لندن، بیستمین سالگرد کمّون پاریس
18 مارس 1891- فردریش انگلس  

هیچ نظری موجود نیست: