چهارشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۳

انقلاب 1848 آلمان حکایت یک شکست (5)، انقلاب و ضد انقلاب در آلمان، قیام اکتبر وین

انقلاب 1848 آلمان
حکایت یک شکست (5)
انقلاب و ضد انقلاب در آلمان
قیام اکتبر وین


ما اکنون به آن وقایع تعیین کننده ای میرسیم که در آلمان قطعۀ مشابه انقلابی قیام ژوئن پاریس را تشکیل می دهد که با یک ضربه کفۀ ترازو را به طور قطعی به سود ضد انقلاب تغییر داد- یعنی قیام وین. در اکتبر 1848 ما مشاهده کردیم که چه مواضعی طبقات مختلف در وین پس از پیروزی دوازدهم مارس اتخاذ کردند. همچنین دیدیم که چگونه جنبش آلمان- اتریش با وقایع استانهای غیرآلمانی اتریش گره خورد و سد راهش شد. بنا بر این آنچه که می ماند این است که نظر اجمالی به عللی بیفکنیم که به آخرین و سهمگین ترین عصیان در اتریش آلمان منجر گردید.
نجبای بالائی و بورژوازی سفته باز تکیه گاه عمده و غیر رسمی رژیم مترنیخ را تشکیل می دادند، حتی پس از وقایع مارس، نفوذ تعیین کننده ای در دولت داشتند و این نه فقط به برکت دربار، ارتش، و بوروکراسی، بلکه بیش از هرچیز به علت ترس مرگبار از آنارشی بود که سراپای بورژوازی را فراگرفته بود. آنها به زودی جرأت یافتند تا برخی دست اندازیهائی به صورت قانون مطبوعات، قانون اساسی اشرافی و قانون انتخابات مبتنی بر "رسومات" تقسیم بندی قدیم را عملی سازند. این به اصطلاح وزارتخانه مشروطه که از عناصر نیمه لیبرال، بزدل و نالایق بوروکرات تشکیل میشد، در چهاردهم ماه مه، حتی جرأت حملۀ مستقیم به سازمانهای توده ای انقلابی را از طریق منحل ساختن کمیته مرکزی نمایندگان گارد ملی و لژیون آکادمیک یافتند.
تشکل هائی که به سرعت به قصد نظارت بر دولت و در صورت ضرور برای بسیج نیروی خلق علیه آن تشکیل یافته بودند. اما این عمل آنها تنها سبب تحریک قیام پانزدهم مه گردید که بدانوسیله دولت ناگزیر شد کمیتۀ مرکزی را به رسمیت شناخته، قانون اساسی و قانون انتخابات عمومی را ملغا نموده و قدرت سرهم کردن قانون اساسی جدید را به مجلس قانون گذاری امپراتوری که با رأی همگانی انتخاب شد، اعطا نماید. تمام این ها روز بعد با صدور فرمان شاهنشاهی تأیید گردید. اما، حزب ارتجاع که نمایندگان خود را نیز در وزارتخانه داشت، به زودی از همکاران "لیبرال" خود طلب نمود تا هجوم نوینی به دست آوردهای خلق برند. به همین مناسبت لژیون آکادمیک، این ستاد اصلی جنبش و مرکز تبلیغات دائمی به خصوص مورد تنفر شهروندان اعتدالی قرار گرفته بود؛ و در بیست و ششم آن ماه با حکم وزارتخانه، لژیون آکادمیک منحل گردید. این ضربه، اگر تنها به وسیلۀ بخشی از گارد ملی فرود می آمد، شاید مؤثر واقع می شد؛ ولی دولت به گارد ملی نیز اعتماد نداشت و ارتش را فرا خواند، در این زمان گارد ملی با یک چرخش متحد لژیون آکادمیک گشته و دسیسه وزارتخانه را عقیم گذارد.
معهذا، در همین بین امپراتور و درباریانش در شانزدهم مه شهر وین را ترک نموده و به اینسبروک گریخته بودند. در اینجا امپراتور به وسیلۀ تیرولیهای متعصب کوته بین که وفاداریشان نسبت به سلطنت دوباره برانگیخته شده بود، احاطه می شد. البته علت وفاداری آنها به سلطنت این بود که سرزمینشان را  خطر تهاجم ارتش سارد-لمباردی به حمایت سربازان رادتسکی در محل، که برد توپخانه شان به اینسبورک میرسید، تهدید می کرد. در اینجا ضد انقلاب پناهگاهی را یافته بود که بدون کنترل و نظارت می تواند از آنجا با خیال راحت و امن نیروهای پراکندۀ خود را جمع آوری و مرمت نموده، و دوباره ارگانهای تشکیلاتی توطئه های خود را به سراسر کشور بگستراند. یک بار دیگر رشته های ارتباطی با رادتسکی، بلاچیک، ویندیش گرانس و همچنین با معتمدین فوقانی دستگاه اداری استانهای مختلف برقرار گردید؛ طرح دسایس با سرکردگان اسلاو ریخته شدو در نتیجه نیروئی واقعی در اختیار کاریلای ضدانقلابی قرار گرفت، در حالی که وزرای نالایق در شهر وین قبای کوتاه و مندرس مردم داری را در مشاجرات دائمی خود با توده های انقلابی و در مجادلات مجلس قانون گذاری به تن می کردند. واگذاری جنبش در پایتخت برای مدت زمانی به حال خود، سیاستی بود که در یک کشور متمرکز و همگون مانند فرانسه حتماً بدینجا می رسید که جنبش به صورت قدر قدرت درآید و در اینجا، در اتریش، این درهم و برهمی نامتجانس نیروهای سیاسی به عنوان یک وسیله به ارتجاع کمک نمود تا بار دیگر بر مرکب مراد سوار شود.
زمانی که بورژوازی وین پس از سه شکست پی در پی و با وجود مجلس قانون گذاری مبتنی بر حق رأی عمومی، خود را راضی می ساخت که دربار دیگر آن دشمنی نیست که باید از آن ترس داشت، بیش از پیش در خستگی، بی تفاوتی، و فریاد ابدی برای نظم و آرامش فرو می رفت، که این طبقه در همه جا پس از تشنجات شدید و اختلال منتج از آن در تجارت گریبانگیرش شده بود. محصولات صنایع پایتخت اتریش تقریباً محدود به اجناس لوکس می گردید که از زمان انقلاب و فرار درباریان تقاضا برای آنها طبیعتاً کم شده بود. اکنون دیگر برای بورژوازی فریاد بازگشت به سیستم منظم دولتی و رجعت دربار عمومیت یافته بود، زیرا آنها از هر دو انتظار رونق مجدد بازار را داشتند. گردهم آیی مجلس قانون گذاری در ژوئیه به مثابه پایان عصر انقلابی با شعف مورد استقبالشان قرار گرفت. این استقبال همچنین شامل بازگشت دربار می گردید که پس از پیروزی های رادتسکی در ایتالیا و تشکیل وزارتخانۀ ارتجاعی دو بلو، خود را به حد کافی برای به مبارزه طلبیدن رستاخیز مردم، نیرومند احساس می کرد و در عین حال وجودش لازم بود که دسائس خویش را با اکثریت اسلاوی مجلس امپراتوری در وین تکمیل نماید. زمانی که مجلس قانون گذاری امپراتوری به بحث دربارۀ قانون آزادی دهقانان از بند فئودالیسم و بیگاری برای اشراف می پرداخت، دربار با ضربۀ شاهکار خود به کار پایان داد. امپراتور در تاریخ نوزدهم اوت وادار به دیدن سان از گارد ملی گردید؛ خانوادۀ امپراتور، درباریان و کلیۀ ژنرال ها در مبالغه و چاپلوسی از شهروندان مسلح از همدیگر سبقت می گرفتند- شهروندانی که با مشاهدۀ اینکه به عنوان یکی از ارگانهای مهم دولت در افکار عمومی به رسمیت شناخته شده اند، سرمست غرور بودند. اما بی درنگ فرمانی به امضای آقای شوارتسر، تنها وزیر محبوب مردم در کابینه صادر شد که طی آن قطع کمک مستمری دولت به کارگران بیکار اعلام گردید. این دسیسه موفق شد. کارگران دست به تظاهرات زدند و گارد ملی بورژوازی از فرمان وزیر خود اعلام پشتیبانی نمود. آنها را به سوی "آنارشیستها" حمله ور ساختند؛ گارد ملی مانند ببر به سوی مردم زحمتکش بدون سلاح و مقاومت هجوم برد و در تاریخ 23 اوت حمام خون بزرگی برپا کرد. بدین ترتیب یکپارچگی و قدرت نیروهای انقلاب در هم شکسته شد؛ مبارزۀ طبقاتی بین بورژوازی و پرولتاریا در وین نیز پایان خونین یافت و کاماریلای ضدانقلابی فرارسیدن روزی را مشاهده می کرد که باید ضربت بزرگ خود را فرود آورد.
اوضاع مجاستان به زودی فرصتی را به دست امپراتور داد تا به روشنی اصولی را که بر پایۀ آنها عمل خواهد نمود، اعلام دارد. در پنجم اکتبر فرمان امپراتوری در روزنامۀ وین اعلان گردید- فرمانی که به امضاء هیچ یک از وزرای مسئول مجارستان نرسیده بود و مجلس امپراتوری کشور را منحل می داشت. و بان بلاچیک کروآتی را به عنوان استاندار ارتشی و کشوری مجارستان تعیین نمود- بان بلاچیک، سرجنبان ارتجاع اسلاوهای جنوبی، مردی بود که در واقع با قوۀ مقننه مجارستان در حال جنگ بود. همزمان به گردانهای نظامی شهر وین دستور حرکت داده شد تا به ارتش بلاچیک برای اعمال قهرآمیز آتوریته او بر مجارستان، یاری رسانند. ولی منظور از این عمل کاملاً روشن بود. هرکس در وین می دانست که جنگ علیه اصول دولت مشروطه است، اصولی که امپراتور از طریق فرمان مذکور آن را لگد مال کرده بود- زیرا امپراتور تلاش داشت بدون امضای وزیر مسئول آئین نامه هایی را با قدرت قانونی صادر کند. در تاریخ ششم اکتبر مردم، لژیون آکادمیک و گارد ملی شهر وین به مقیاس توده ای بپا خاستند و مانع گسیل نیروهای نظامی شدند. تعدادی از سربازان به مردم پیوسته و مبارزۀ کوتاه مدتی میان نیوهای مسلح خلق و سربازان درگیر شد؛ وزیر جنگ، لاتور، به دست مردم به قتل رسید و در غروب خلق فاتح بود. در همین میان بان بلاچیک در محل وایسنبورگ به وسیلۀ پرزل شکست داده شد و به اتریش آلمان در حوالی وین گریخت. سربازان وین که قرار بود به حمایت از بان بلاچیک عزیمت کنند، اکنون در مقابل وی وضع کاملاً خصمانه دفاعی اتخاذ کردند، و امپراتور و کلیۀ درباریان بار دیگر ناگزیر به فرار شدند و این بار به اولمتس- منطقۀ نیمه اسلاوی.
اینبار در اولموتس در مقایسه با موقعیت قبلیش در اینسبروک کاملاً وضع دیگری داشت. اکنون وی در موقعیتی بود که جنگ را بلادرنگ علیه انقلاب بیاغازد. دربار از همه طرف در احاطۀ نمایندگان مجلس قانون گذاری اسلاو و اسلاوهای پر شور که از تمام بخشهای امپراتوری به اولموتس سرازیر شده بودند، قرار داشت. این کارزار در حقیقت می بایستی در دیدگان آنها جنگی برای استقرار مجدد حکومت اسلاوها و از بین بردن و قتل عام دو نیروی متجاوز به آنچه که آنان خاک اسلاو می پنداشتند، یعنی علیه آلمانیها و ماکیارها جلوه کنند. ویندیش گراتس، فاتح بزرگ و فرمانده کنونی کل ارتش که نیروهای خود را در اطراف وین متمرکز ساخته بود، یکباره قهرمان ملی اسلاو شد و ارتش وی به سرعت از تمام نقاط بدور هم گردآمدند. فوج فوج سربازان یکی پس از دیگری از بوهمی ها، مراوی ها، استیرها، اتریش فوقانی، و ایتالیا از راههای گوناگون که همگی به وین ختم می شد، سرازیر شدند تا به ارتش بلاچیک و ساخلوی قدیمی پایتخت بپیوندند. بدین ترتیب، تا پایان اکتبر بیش از 60 هزار تن گرد هم آمدند و به زودی از همه طرف شهر امپراتوری را در حلقۀ پیشروی خود گرفتند و در تاریخ سی ام اکتبر تا به حدی که قادر به حمله نهائی باشند، پیشروی کرده بودند.
در تمام این مدت بر شهر وین آشفتگی و درماندگی حکمفرما بود. بورژوازی پس از پیروزی دوباره به سرعت گرفتار عدم اعتماد سابق خود نسبت به طبقۀ کارگر "آنارشی" شد. کارگران که رفتار بازرگانان مسلح را در شش هفتۀ قبل از یاد نبرده بودند، به خاطر سیاست ناپایدار و متزلزل بورژوازی به طور کلی مسئولیت دفاع از شهر را به عهده نمی گرفتند و خواهان سلاح و تشکیلات نظامی برای خود بودند. لژیون آکادمیک سرشار از شور مبارزه علیه استبداد سلطنتی کاملاً عاجز از درک جوهر اختلاف بین این دو طبقه یا اصولاً لزوم چنین شرایطی بود. ژولیده فکری بر مردم و محافل رهبری کننده حاکم بود. بقایای نمایندگان مجلس امپراتوری آلمان، و چند تن از اسلاوها که برای رفقای خود در اولموتس جاسوسی می کردند، صرفنظر از چند نمایندۀ انقلابی لهستان، بست نشسته بودند؛ و به جای شرکت مصممانه تمام اوقات خود را به بحث های باطل دربارۀ امکان مقاومت در برابر ارتش امپراتوری، ولی عدول از محدودۀ قانون تلف می کردند.
کمیتۀ امنیت، متشکل از نمایندگان تقریباً تمام جمعیت های خلق از وین، با اینکه مصمم به دفاع بودند، مع الوصف از آنجا که اکثریتی از طبقۀ متوسط شهری و بازرگانان کوچک بر آن تسلط داشتند، هرگز اجازۀ اتخاذ یک مشی عملی قاطعانه ای را به آن نمی دادند. شورای لژیون آکادمیک قطعنامه های قهرمانانه ای را گذراند، ولی به هیچ وجه قادر به کسب رهبری نبود. کارگران مورد اعتماد، فاقد سلاح، بدون سازمان تقریباً در زیر یوغ معنوی رژیم کهن، که چشمانشان نه به آگاهی، بلکه فقط به غریزۀ موقعیت اجتماعی خود و مشی سیاسی عملی متناسب با آن به سختی باز می شود، و تنها اعلام وجودشان از طریق تظاهرات پر سر و صداست، از آن نمی توان انتظار حل دشواریهای روز را داشت. اما آنها- مانند همیشه در آلمان در دورۀ انقلاب- به مجرد به دست آورردن سلاح، آماده بودند، تا آخرین نفر بجنگند.
این بود سیر وقایع در شهر وین. در خارج، ارتش دوباره سازمان یافتۀ اتریش سرمست از پیروزیهای رادتسکی در ایتالیا گردید؛ در حدود شصت تا هفتاد هزار مرد سراپا مسلح با تشکیلاتی منظم، گرچه به خوبی رهبری نمی شدند، ولی حداقل دارای فرماندهانی بودند. در  داخل آشفته فکری، تجزیۀ طبقاتی، و فقدان نظم و تشکیلات؛ یک گارد ملی که بخشی از آن اصولاً مصمم به جنگ نبود. در حالی که بخشی نامصمم، و تنها اقلیتی آمادۀ کارزار بود؛ یک تودۀ پرولتاریائی از لحاظ تعداد پرشمار، ولی فاقد رهبری، عاری از هرگونه تربیت سیاسی، ایضاً به سهولت متمایل به هراس و یا حتی دچار حمله های خشم آلود بی اساس، قربانی انواع شایعات بی پایه، کاملاً آمادۀ نبرد، و حداقل در آغاز بدون سلاح، و عاقبت زمانی که به کارزار رهبری گردید از تجهیزات و سلاح کافی و حداقل تشکیلات محروم بود؛ یک مجلس امپراتوری عاجز، در حالی که سقف بالای سرشان تقریباً آتش گرفته بود، مشغول بحث دربارۀ ابهامات تئوریک بود؛ یک کمیتۀ رهبری بدون نیروی محرکه و انرژی. همه چیز در مقایسه با روزهای مارس و مه تغییر یافته است- هنگامی که اردوی ضد انقلاب در آشفتگی کامل به سر می برد و فقط یک قدرت وجود داشت که انقلاب آفرینندۀ آن بود. دربارۀ سیر یکچنین مبارزه ای کمتر تردیدی می توانست وجود داشته باشد و چنانچه هر شکی هم وجود داشت، وقایع سی ام و سی و یکم اکتبر و یکم نوامبر، آن را از میان برداشت.

لندن، فوریۀ 1852

 نقل از ترجمۀ فارسی کتاب انقلاب و ضد انقلاب در آلمان. کتاب جلد سفید، مترجم نامشخص
به قلم فردریش انگلس

سه‌شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۳

انقلاب 1848 آلمان، حکایت یک شکست (4)

انقلاب 1848 آلمان
حکایت یک شکست (4)
انقلاب و ضد انقلاب در آلمان
قیام پاریس- مجلس ملی فرانکفورت



از همان آغاز 1848 طوفان انقلابی در سرتاسر قارۀ اروپا خود را در مقابل اتحاد آن طبقات اجتماعی ای یافت که با بهره مندی از پیروزیهای اولیه با طبقات مغلوب شده، تشکیل داده بودند.
در فرانسه خرده بورژوازی و جناح جمهوریخواه بورژوازی با بورژوازی سلطنت طلب علیه پرولتاریا دست به دست هم داده بودند؛ در آلمان و ایتالیا بورژوازی پیروزمند مشتاقانه خواستار پشتیبانی نجبای فئودال، بوروکراسی اداری، و ارتش تودۀ مردم و خرده بورژوازی گردیده بود. به زودی جماعات متحد محافظه کار و ضد انقلابی دوباره روی کار آمدند. در انگلستان تظاهرات بی موقع و نا آماده (دهم آوریل) با شکست کامل و قطعی جنبش روبرو شد. در فرانسه دو جنبش مشابه (در شانزدهم آوریل و پانزدهم مه) عیناً شکست خوردند. در ایتالیا بومبا شاه، با یک ضربۀ ناگهانی در پانزده مه دوباره قدرت خود را به دست آورد. در آلمان حکومتهای مختلف جدید بورژوا و به ترتیب مجلس های قانونگذاری آنها وضع خود را استحکام بخشیدند، و اگر پانزدهم مه پر حادثه در وین به پیروزی مردم انجامید، این رخداد تنها اهمیت درجه دوم داشت و آنرا شاید بتوان آخرین سرکشی پیروزمند انرژی مردم دانست. در مجارستان ظاهراً جنبش در مجرای آرام کاملاً قانونی جریان یافت و جنبش لهستان، همانطوریکه در آخرین مقاله دیدیم، در آغاز به وسیلۀ سرنیزۀ پروس در نطفه خفه شد. اما هنوز هیچ جریانی شکل قطعی خود را که باید سرانجام بیابد، نیافته بود و هر وجب زمینی که احزاب انقلابی در کشورهای مختلف از دست می دادند، فقط آنها را وادار می کرد تا صفوف خود را برای کارزار قطعی بیش از پیش فشرده تر سازند.
پیکار قطعی فرا میرسید و تنها در فرانسه چنین جنگی می توانست درگیرد؛ زیرا، تا زمانی که انگلستان در کشمکش انقلابی شرکت نجوید و یا آلمان به صورت منقسم باقی مانده است، فرانسه با استقلال ملی، تمدن و مرکزیتش تنها کشوری بود که می بایستی با جوشش عظیم خود تکانی به کشورهای مجاور وارد می ساخت. بدین منوال، تا زمانی که در 23 ژوئن 1848 نبرد خونین پاریس درگرفت، زمانی که تلگرافات و نامه ها یکی پس از دیگری در برابر چشمان اروپا هرچه عیانتر این واقعیت را برملا نمود که قیام پاریس نبردی است میان تودۀ مردم کارگر از یک سوی و تمام طبقات دیگر جمعیت پاریسی با پشتیبانی ارتش از سوی دیگر؛ زمانی که مبارزه بدون هیچ مزیتی برای هر دو طرف با چنان شدتی که تاریخ معاصر فنون جنگ داخلی به چشم ندیده بود، برای چند روز ادامه یافت- آنگاه دیگر برای همه روشن شد که این نبرد قطعی بوده است و در صورت موفقیت می توانست طوفان جدیدی از انقلابات را در تمام قاره به راه بیاندازد و به عکس اگر قیام سرکوب می شد، حداقل به طور لحظه ای، حاکمیت مجدد ضد انقلاب  را به دنبال داشت.
پرولتاریای پاریس متحمل شکست، تلفات و تلاشی گردید و آن شکست چنان نتایجی به بار آورد که حتی تا به امروز از ضربۀ آن بهبود نیافته است. در تمام اروپا محافظه کاران و ضدانقلابیون جدید و قدیم بیدرنگ با چنان افتخاری سربلند کردند که نشان می داد تا چه حد به نیکی اهمیت واقعه را درک کرده اند. مطبوعات در همه جا مورد حمله قرار گرفت، به حقوق آزادی اجتماعات و انجمنها دستبرد زده شد و هر حادثه خردی در هر شهر کوچکی به عنوان بهانه برای خلع سلاح مردم و اعلام حکومت نظامی، تمرین ارتش در مانور های جدید و فنون نظامی که کاوینیاک به آنها آموخته بود، مورد سوء استفاده قرار می گرفت. به علاوه از ماه فوریه به این سوی برای نخستین بار ثابت شد که خروش مردمی را در شهری بزرگ، به مثابه امر شکست ناپذیر انگاشتن توهمی بیش نیست؛ حیثیت قبلی ارتش باز احیا شد و ارتشی که تا به حال در جنگ های مهم خیابانی شکست می خورد، به کاربری خود، حتی در این مبارزه نیز اطمینان یافت.
شکست کارگران پاریس را می توان تاریخ آغاز نخستین گامهای مثبت و نقشه های معین نیروهای فئودال –بوروکرات قدیم در آلمان به منظور کنار نهادن متحدین موقتی خود، بورژوازی، و احیای شرایط ماقبل وقایع مارس در آلمان دانست. بار دیگر ارتش در دولت به قدرت تعیین کننده ای بدل گردید و دیگر نه به طبقۀ بورژوازی، بلکه به خود تعلق داشت. حتی در پروس که تا قبل از 1848 گرایش قابل ملاحظه ای در بخشی از افسران مدارج پائینی به دولت مشروطه مشاهده می گردید، اغتشاشی که انقلاب در ارتش به وجود آورد، این مردان جوان معقول را به وفاداری قبلیشان بازگرداند؛ به مجرد اینکه سرباز ساده ای در برابر افسران چند بار خود سرانه رفتار می نمود، بلافاصله هر نوع شک و تردیدی دربارۀ دیسیپلین و اطاعت کورکورانه برایشان از میان می رفت. در این موقع نجبا و بوروکراتهای مغلوب شروع به یافتن راه آتی خود نمودند؛ ارتش که حال بیش از هر زمان متحد بود، با اعتماد به نفس بیش از حد نسبت به پیروزی های خود در قیامها و جنگهای کوچک با سایر کشورها، و رشک و حسد نسبت به پیروزی های بزرگتر ارتش فرانسه می نگریست- این ارتش فقط می بایستی دائماً در کشمکشهای کوچک با مردم نگه داشته می شد تا زمانی که لحظۀ تعیین کننده فرا رسد و با یک ضربۀ کاری انقلابیون را در هم کوفته و به سرکشی و گستاخی پارلمانتاریستهای بورژوازی خاتمه دهد. لحظۀ مناسب برای یک چنین ضربۀ کاری به حد کافی به زودی فرارسید.
ما از جریانات پارلمانی و مبارزات محلی که گهگاه کنجکاوی را بر می انگیزد، ولی بیشتر کسل کننده است و احزاب مختلف آلمان را در طول تابستان به خود مشغول داشته بود، می گذریم. کافی است همینقدر بگوئیم که مدافعین منافع بورژوازی با تمام کامیابیهای پارلمانتاریستی خود که هیچکدام نتایج عملی به بار نیاورد، عموماً احساس می کردند که موضع آنها در میان احزاب افراطی روزبروز ناپایدارتر می شود و از این جهت خود را ناگزیر می دیدند که امروز با ارتجاعیون دست وحدت دهند و فردا به سوی آن حزبی که بیش از همه نزد خلق محبوب بود، دست مساعدت دراز کنند. این نوسان دائمی، به حیثیت آنها در افکار عمومی لطمۀ نهائی را وارد ساخت و بنا بر روند وقایع، خفت نصیب آنان گشت و این امر به طور کلی به سود بوروکراتها و طرفداران فئودالیسم شد.
در اوائل پائیز مواضع احزاب مختلف در برابر یکدیگر به حدی وخیم و برافروخته شده بود که نبرد تعیین کننده ای را اجتناب ناپذیر می ساخت. اولین برخورد در این جنگ میان توده های دمکرات و انقلابی با ارتش در فرانکفورت رخ داد. با وجود اهمیت درجه دومی که این برخورد داشت، ولی برای ارتش برتری قابل ملاحظه ای در برابر قیام به دست آورد و تأثیر روانی عظیمی به جای گذارد. شبه دولتی که مجلس ملی فرانکفورت خالق آن بود، با تجویز پروس، به دلایل بسیار روشن، دست به انعقاد قرارداد آتش بس با دانمارک زد که طی آن نه تنها آلمانیهای شلزویک را به دست انتقامجوی دانمارک سپرد، بلکه آلمان نیز از اصول کم و بیش انقلابی که در جنگ با دانمارک نقش تعیین کننده ای ایفا نموده بود، به کلی درگذشت و این پیمان آتش بس در مجلس فرانکفورت با اکثریت دو یا سه رأی رد شد. این رأی گیری به نظر همگان شبه بحرانی در هیئت وزرا به همراه آورد، اما مجلس سه روز بعد در تصمیم خود تجدید نظر نمود و در حقیقت با ابطال رأی خود به عقد قرارداد آتش بس گردن نهاد. این رفتار خفت آور خشم مردم را برانگیخت، سنگرها برپا گشت، اما از آنجا که قبل از این به حد کافی نیرو وارد فرانکفورت شده بود، به دنبال یک پیکار شش ساعته رستاخیز سرکوب گردید. جنبشهای مشابهی در رابطه با این واقعه، هرچند به میزان کم اهمیت تری، در سایر نقاط آلمان (بادن و کلن) رخ داد، ولی آنها هم به همان منوال سرکوب شدند.
این برخورد مقدماتی آنچنان مزیت بزرگی برای ضدانقلاب به همراه آورد که اکنون تنها دولتی که – حداقل به ظاهر- کاملاً با رأی عمومی مردم به روی کار آورده شده بود، یعنی دولت امپراتوری فرانکفورت و همچنین مجلس ملی آن در چشم مردم خوار گردید. این دولت و مجلس ناگزیر شدند در برابر نمایش ارادۀ خلق از سرنیزه ارتش مدد بطلبند. آنها اعتبار کمی را هم که تا به حال ممکن بود مدعی آن شوند و مورد مصالحه قرار گیرند، با نفی منشأ هستی شان و اتکاء به دول و ارتش های ضد خلقی از این پس در مقابل نائب السلطنه و همچنین وزرا و نمایندگان از دست دادند. ما به زودی خواهیم دید که چگونه در ابتدا اتریش، سپس پروس و بالاخره ایالات کوچکتر نیز به هر فرمان، تقاضا و یا فرستاده ای که از جانب این جمع رؤیاگر ناتوان میرسید، به دیدۀ تحقیر می نگریستند.
ما حال به نبرد مشابه ژوئن فرانسه در آلمان می رسیم، رخدادی که برای آلمان به همان اندازه تعیین کننده بود که پیکار پرولتاریای پاریس برای فرانسه: منظور ما رستاخیز انقلابی و نتایج حاصلۀ آن، طوفان وین در اکتبر 1848 است. این جنگ دارای اهمیت بسیار می باشد، به طوری که توضیح شرایط زودگذر گوناگون آن صفحات بسیاری از تریبون را در بر خواهد گرفت و از این روی ما ناگزیر در نامۀ جداگانه ای به تشریح آن می پردازیم.

لندن، فوریۀ 1852

نقل از ترجمۀ فارسی کتاب انقلاب و ضد انقلاب در آلمان. کتاب جلد سفید، مترجم نامشخص

به قلم فردریش انگلس

سه‌شنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۳

انقلاب 1848 آلمان حکایت یک شکست (3)


انقلاب 1848 آلمان
حکایت یک شکست (3)

انقلاب و ضد انقلاب در آلمان


3-1
دولت پروس
در آلمان یک حزب ویژۀ جمهوریخواه در آن زمان وجود نداشت. مردم یا طرفدار سلطنت مشروطه بودند یا سوسیالیستها و کمونیستهای تمام و کمال. تحت چنین شرایطی کمترین برخورد می بایستی به انقلاب بزرگی بیانجامد. در حالی که نجبا اعلا و مأموران پیر دولت و افسران سالخورده تنها تکیه گاههای نظام موجود را تشکیل می دادند؛ در حالی که نجبای پائینی و بورژوازی کارخانه دار و تجاری، دانشگاهها، معلمین صرفنظر از میزان تحصیلاتشان و حتی دون پایه های بوروکراسی و افسران، بر ضد حکومت متحد شده بودند؛ در حالی که پشت سرشان توده های ناراضی دهقانان و پرولترهای شهرهای بزرگ ایستاده بودند، صرفنظر از پشتیبانی موقت اپوزیسیون لیبرال، اما اکنون ندای نا مأنوسی را برای به دست گرفتن زمام امور رسا می ساختند؛ در حالی که بورژوازی آماده ساقط کردن حکومت بود، پرولتاریا به نوبه خود دست اندر کار تدارک سرنگونی بورژوازی در جریانات بعدی بود، در همۀ این احوال حکومت لجوجانه مشی ای را دنبال می کرد که می بایستی به تصادم بیانجامد. آلمان در آغاز سال 1848 در آستانۀ یک انقلاب قرار داشت و این انقلاب یقناً رخ میداد، حتی اگر لحظه درگیریش به علت انقلاب فوریه (انقلاب 24 فوریه 1848، که منجر به خروج لوئی فیلیپ از پاریس و اعلام جمهوری شد)، تسریع نمی شد.
3-2
سایر کشورهای آلمانی
خرده بورژوازی، ناراضی، و به خاطر مالیات ها و موانعی که بر سر راه اشتغالش قرار داده بودند، نق می زد، اما برنامۀ رفرم معینی نداشت که قادر به حفظ موضعش در دولت و اجتماع باشد؛ دهقانان تحت فشار بارهای فئودالی، رباخواران، محتکرین و وکلا بودند؛ در شهرها مردم زحمتکش را نیز نارضایتی عمومی در بر گرفته بود و از حکومت همان اندازه نفرت داشتند که از سرمایه داران صنعتی و هر روز بیشتر ایده های سوسیالیستی و کمونیستی در آنها سرایت می کرد؛ خلاصه اینکه یک توده مخالف ناهمگون برانگیخته شده بر پایۀ منافع گوناگون، اما کم و بیش تحت رهبری بورژوازی و آن هم در صف نخستینش بورژوازی پروس و دقیقاً بگوئیم بورژوازی ایالت راین، گام بر می داشت.

3-3
اتریش
ورود ماشین و قوۀ بخار در صنعت در اتریش نیز مانند هرجای دیگر مناسبات کهنه و شرایط زندگی تمامی طبقات جامعه را کاملاً دگرگون ساخت. این موجب آزادی رعایا و تبدیل دهقانان خرده پا به کارگران کارخانه گردید و با مدفون ساختن اصناف کهنه-فئودالی پیشه وران هرگونه امکان ادامۀ حیات را از بسیاری از آنان سلب کرد. جمعیت جدید تجاری و صنعتی همه جا با مؤسسات کهنۀ فئودالی درگیر شد.
بورژوازی از طریق معاملاتش همواره بیش از پیش وادار به مسافرت های خارج از کشور گردید و برخی اطلاعات افسانه آمیز را از آنسوی موانع گمرکی شاهنشاهی از سرزمین های متمدن با خود به ارمغان آورد و بالاخره ساختمان راه آهن و تکامل صنعتی و معنوی را تسریع نمود.

3-4
قیام مارس وین
در روز 24 فوریه 1848، لوئی فیلیپ از پاریس بیرون رانده شد، و جمهوری فرانسه اعلام می گردید...
...به دنبال آن در روز سیزدهم ماه مارس، مردم وین قدرت شاهزاده مترنیخ را در هم شکستند و او را سرافکنده مجبور به فرار از کشور نمودند. در هجدهم مارس مردم برلن دست به اسلحه برده و طی یک پیکار سرسختانه هجده ساعته از مشاهدۀ تسلیم شاه شادمان بودند. در این مقارن شورش های کم و بیش قهرآمیز، ولی همگان با موفقیتی یکسان، در پایتخت های ولایات کوچکتر آلمان به وقوع پیوست. مردم آلمان گرچه نخستین انقلاب خود را به سرانجام نرساندند، اما حداقل به طور کامل در جریان انقلابی قرار گرفتند.....
.....انقلاب وین را می توان گفت که تقریباً باتفاق کل جمعیت انجام پذیرفت. بورژوازی (به استثنای بانکداران و بورس بازان)، خرده بورژوازی، و زحمتکشان، همه چون تنی واحد یکباره علیه دولتی که به دست همگان منهدم گردید، بپا خواستند؛ این دولت آن چنان مورد تنفر همگان قرار داشت که اقلیت کوچک اشراف و شاهزادگان پولی که آن را حمایت می کردند در همان خروش نخستین از نظرها ناپدید شدند. مترنیخ بورژوازی را به حدی در جهل سیاسی نگه داشته بود که اخبار پاریس دربارۀ حاکمین آنارشی، سوسیالیسم، و ترور حاکم بر اوضاع و مبارزۀ قریب الوقوع بین طبقۀ سرمایه داران و طبقۀ کارگر برایشان کاملاً نامفهوم بود. آنها در عالم معصومیت سیاسی خود یا نمی توانستند مفهومی برای این اخبار قائل باشند، و یا آنها را از اختراعات شیطانی مترنیخ برای ترساندن و مطیع ساختن خود به حساب می آوردند. به علاوه، آن ها هرگز ندیده بودند که کارگران به مثابه یک طبقه عمل کنند، یا برای منافع طبقاتی مشخص خودشان به پا خیزند.
آنها بر اساس تجربۀ گذشتۀ خود هیچ تصوری از امکان بروز هرگونه اختلافی میان طبقاتی که امروز آنچنان از صمیم قلب با هم در برانداختن دولت مورد تنفر همگان متحد هستند، نداشتند. مردم زحمتکش را آنها در تمام زمینه ها – قانون اساسی، محاکمه با حضور هیئت منصفه، آزادی مطبوعات و غیره- با خود موافق می دیدند. بالنتیجه، آنها حداقل در مارس 1848، از جان و دل با جنبش بودند و جنبش نیز به نوبۀ خود آنانرا بلاواسطه به طبقۀ حاکم (اقلاً در تئوری) مبدل ساخت.
اما این سرنوشت تمام انقلابات است که این وحدت طبقات مختلف، که همیشه تا حدی شرط لازم هر انقلابی است، نمی تواند برای مدتی طولانی دوام داشته باشد. هنوز پیروزی بر دشمن به دست نیامده که فاتحین در میان خود به اردوهای مختلف تقسیم می شوند و سلاح ها را علیه یکدیگر بر می گردانند. ولی همین سیر سریع و پر حرارت رشد آنتاگونیسم طبقاتی است که در ارگانیسم اجتماعی کهنه و پیچیده انقلاب را به چنان قوۀ محرک نیرومند پیشرفت اجتماعی و سیاسی بدل می سازد؛ و درست همین به قدرت رسیدن پی در پی نیروهای اجتماعی جدید و شکوفائی سریع و بلاانقطاع آنهاست که در دورۀ آن تلاطمات شدید، ملتی را وادار می سازد که در عرض پنج سال همان راهی را بپیماید که تحت شرایط عادی بیش از یک صد سال برایش طول می کشد.

3-5
قیام برلن
برلن دومین نقطۀ آتش زای جنبش انقلابی بود....در پروس، بورژوازی هم اکنون درگیر مبارزات واقعی با دولت شده بود؛ "پارلمان متحد" شکاف و تفرقه به بار آورده، انقلاب بورژوایی در آستانه قرار داشت و این انقلاب اگر به خاطر انقلاب فوریۀ پاریس نبود، احتمالاً در آغاز کار، کاملاً مانند قیام وین یکپارچه می شد. انقلاب فوریۀ پاریس تمام این حرکت تکاملی را در هم و برهم ساخت، در عین حالی که خود در زیر درفشی به اجرا درآمد که با درفشی که بورژوازی پروس تحت لوای آن خود را در برای مقابله با دولتش آماده می نمود، کاملاً تفاوت داشت. انقلاب فوریه خود را به مثابه انقلاب طبقۀ کارگر علیه بورژوازی، و برای سرنگونی حکومت بورژوایی و رهایی کارگران اعلام داشت. بورژوازی پروس در این اواخر دیگر کاسۀ صبرش از تبلیغات آشوبگرانۀ طبقۀ کارگر در کشورش لبریز شده بود......
.....آنها می دانستند که در این لحظه باید از فرصت استفاده کرده و بدون کمک توده های زحمتکش شکست خواهند خورد؛ ولی با این حال جرأت این کار را نداشتند. بنا بر این بورژوازی در اولین شورشهای پراکنده و منطقه ای در سمت دولت قرار گرفت و سعی نمود تا مردم برلن را، که به مدت پنج روز در برابر کاخ سلطنتی برای بحث رویدادها و طلب تغییر در دولت ازدهام می کردند، آرام نگه دارد. و سرانجام زمانی که شاه پس از رسیدن خبر سقوط مترنیخ، عقب نشینی های بسیار ناچیزی نمود، بورژوازی انقلاب را خاتمه یافته دانسته و به حضور اعلیحضرت شرفیاب شد تا از اینکه تمام خواسته های مردمش را جامۀ عمل پوشانده از وی سپاسگزاری نماید. ولی به دنبال آن حمله ارتش به مردم مجتمع، سنگربندی، پیکار شروع شد و شکست سلطنت عملی گشت. آنگاه همه چیز تغییر کرد؛ درست همان طبقۀ کارگری که بورژوازی تلاش نموده بود در انتهای صف نگه دارد، به پیش رانده، مبارزه کرد، فاتح شد و در یک چشم بر هم زدن به قدرت خود آگاهی یافت. اکنون دیگر امکان اعمال محدودیت در زمینه های حق رأی، آزادی مطبوعات؛ حق قرار گرفتن در زمرۀ هیأت منصفه و حق تجمع وجود نداشت- همان محدودیت هایی که از این پس مورد قبول بورژوازی واقع میشد، زیرا نسبت به طبقاتی اعمال می گردید که پائین تر از بورژوازی قرار داشتند.در چنین شرایطی خطر قریب الوقوع تکرار صحنه های "آنارشیستی" پاریس می رفت. در برابر این خطر تمام اختلافات دیرینه ناپدید گردیدند، تمام دوستان و دشمنان چندین ساله علیه کارگر ظفرمند، با وجودی که هنوز خواسته های مشخصی برای خود مطرح نکرده بود، متحد شدند و وحدت میان بورژوازی و طرفداران نظام واژگون شده، درست بر روی همان سنگرهای نبرد برلن بسته شد......
......وحشت وزرای جدید در برابر توده های برآشفته آنچنان زیاد بود که هر وسیله ای که فقط در جهت تقویت پایۀ آتوریته گام بر می داشت، در نظرشان مطلوب می آمد. این بیچارگان فریب خوردۀ بدبخت فکر می کردند که هرگونه خطر احیای نظام کهن از بین رفته است؛ و در نتیجه تمام ماشین دولتی قدیم را به منظور استقرار "نظم" به حرکت درآوردند. حتی یک نفر بوروکرات اداری یا صاحب منصب نظامی از کار برکنار نشد؛ کوچکترین تغییری در دستگاه بوروکراتیک اداری قدیم وارد نیاوردند. این وزرای متعهد ارزشمند مشروطه حتی آن بوروکراتهای اداری را که مردم در اولین شور انقلابی، به خاطر سوابق اعمال جابرانۀ بوروکراتیشان، از میدان به در کرده بودند، به مقام خود برگرداندند. در پروس هیچ چیز جز شخص وزیر تغییر نکرد؛ حتی کارمندان شعبات مختلف وزارتخانه هم دست نخورده باقی ماندند، و به تمام مقام پرستان مشروطه طلب که هسـتۀ مرکزی این حکام تازه قبای صدارت بر تن کرده را تشکیل می دادند، و انتظار سهم خود را در قدرت و نظام اداری داشتند، گفته شد که تا برقراری ثباتی که تغییرات را در کار بوروکراتیک اداری میسر سازد، و امروز عاری از خطر نیست، صبر کنند....

نقل از ترجمۀ فارسی کتاب انقلاب و ضد انقلاب در آلمان. کتاب جلد سفید، مترجم نامشخص
به قلم فردریش انگلس



سه‌شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۳

انقلاب 1848 آلمان حکایت یک شکست (2)

انقلاب 1848 آلمان
حکایت یک شکست
2-1
انقلاب و ضد انقلاب در آلمان

کتاب انقلاب و ضد انقلاب در اصل سلسله مقالاتی است که از تاریخ 25 اکتبر 1851 تا 23 اکتبر 1852 در روزنامۀ آمریکائی دیلی تریبیون به قلم فردریش انگلس و به امضای کارل مارکس انتشار یافته است.  در اوت 1851 شارل دانا، یکی از اعضای هیئت تحریریۀ روزنامۀ تریبیون از مارکس دعوت به همکاری نمود، ولی از آنجا که مارکس در آن ایام سخت سرگرم کار بررسی و مطالعۀ مسائل اقتصادی بود، از رفیق و همرزمش، فردیش انگلس خواست تا سلسله مقالاتی دربارۀ انقلاب آلمان برای روزنامۀ مذکور تهیه نماید.
این مقالات به قلم انگلس و زیر نظر کارل مارکس تهیه و تنظیم شد و به امضای کارل مارکس در روزنامۀ تریبیون درج گردید. از این روی سالیان دراز در جنبش بین المللی کارگری این مقالات به عنوان اثر مارکس شهرت داشت، تا اینکه در سال 1931 با انتشار نخستین مکاتبات میان مارکس و انگلس این مطلب روشن شد که نگارنده اصلی مقالات فردریش انگلس بوده است و نه مارکس.
در این کتاب که یکی از آثار برجستۀ تئوریک مارکس و انگلس به شمار میرود، ماهیت و نقش طبقات در تکانهای عظیم اجتماعی و مبارزات طبقاتی شالهای 1848 به بعد آلمان، با دقت خاص این اندیشمندان بزرگ پرولتری مورد بررسی تاریخی قرار گرفته است.
نقل از ترجمۀ فارسی کتاب انقلاب و ضد انقلاب در آلمان. کتاب جلد سفید، مترجم نامشخص


انقلاب 1848 آلمان
حکایت یک شکست
2-2
انقلاب و ضد انقلاب در آلمان

آلمان در آستانۀ انقلاب
..... هر تلاطم انقلابی باید بر پایۀ یک نیاز اجتماعی مبتنی باشد که نهادهای فرتوت مانع ارضاء آن می گردند. این نیاز ممکن است هنوز آن چنان برای همگان ملموس نباشد که یک موفقیت فوری را تضمین کند، ولی هر کوششی برای سرکوب قهری، آنرا مرتباً نیرومند تر به جلو خواهد راند، تا زمانی که بند های خود را بگسلد. بنابر این اگر یک بار شکست خوردیم، کاری جز اینکه دوباره از اول بیاغازیم نداریم و تنفس احتمالاً بسیار کوتاهی که میان پایان پردۀ اول و آغاز پردۀ دوم جنبش به ما ارزانی شده، خوشبختانه به ما فرصت کار بسیار لازمی را می دهد: فرصت بررسی عللی که هم وقوع قیام اخیر و هم شکست آن را اجتناب ناپذیر می ساخت، عللی که آن ها را نه در کوشش ها، استعدادها، اشتباهات و خطاهای تصادفی، یا خیانت های برخی از رهبران باید جستجو نمود، بلکه در موقعیت عام اجتماعی و در شرایط هستی یکایک مللی که دستخوش تلاطم شده بودند......
...اما هرگاه علل موفقیت های ضد انقلاب جستجو شود، از همه طرف با این پاسخ حاضر و آماده روبرو می شویم که فلان آقا یا فلان شهروند به مردم "خیانت" ورزید، چنین پاسخی بر حسب شرایط، ممکن است درست یا نادرست باشد، ولی تحت هیچ شرایطی چیزی را توضیح نمیدهد- حتی روشن نمی کند که چگونه "مردم" به خود اجازه دادند تا آنطور به آن ها خیانت شود....
....هیچ آدم عاقلی هرگز نمی تواند باور کند که یازده مرد غالباً با استعدادهای متوسط از روی حسن نیت یا بد طینتی قادر بودند که در طول سه ماه یک ملت 36 میلیونی را به قهقرا بکشانند. مگر آنکه آن 36 میلیون هم به اندازۀ همان یازده نفر راه خود را نمی شناختند.....
......در کشورهای سلطنتی و فئودالی رسوم تشریفاتی دربار و اشرافیت جزء ضروری موجودیت خرده بورژوای است؛ و از بین رفتن این رسوم احتمالاً بخش بزرگی از آنها را به هلاکت خواهد کشاند. در شهرهای کوچکتر غالباً یک ساخلوی نظامی، یک حکومت محلی و یک دادگاه با پیروانش پایۀ رفاهشانرا تشکیل می دهد؛ و در صورت محرومیت از آن، آنگاه مغازه داران، خیاطان، کفاشان و نجاران به قعر فنا در خواهند غلطید. و به همین سبب آنها دائماً در بیم و امید به سر می برند- امید رسیدن به صفوف طبقۀ ثروتمند تر و بیم از تنزل یافتن به شرایط پرولتاریا، و یا حتی بینوایان؛ امید بسط منافع خود از طریق گرفتن سهمی در دایرۀ امور دولتی و وحشت از اینکه مبادا با مخالفت بی موقع، خشم دولتی را برانگیزد که قادر است با گرفتن بهترین مشتریانش به حیات واقعی وی خاتمه بخشد؛ این طبقه که مالک اندک وسایلی است، و احساس نا امنی وی با مقدار تملکش نسبت معکوس دارد- به شدت در نظراتش متزلزل می باشد. وی در حالی که تحت یک حکومت فئودالی یا سلطنتی قدرتمند، چاکر و مطیع است، زمانی که طبقۀ بورژوازی در حال اوجگیری است به سوی لیبرالیسم روی می آورد و به محض اینکه بورژوازی حاکمیت خود را مستحکم نماید، وی دچار عوارض روحی دمکراتیک قهرآمیز می شود؛ ولی به مجرد اینکه طبقۀ پائین تر از خود آنها، یعنی پرولتاریا اقدام به جنبش مستقلانه خود نماید، آنگاه نالان به قعر وحشت زدگی و بیچارگی سقوط می کند.....

....پیدایش شرایط هستی یک طبقه پرولتاریای بیشمار، قدرتمند، متمرکز و هوشمند پابه پای رشد شرایط هستی یک طبقۀ بورژوای بیشمار، ثروتمند، متمرکز و مقتدر به پیش میرود. جنبش طبقۀ کارگر تا زمانی که تمام بخش های مختلف بورژوازی، و به ویژه مترقی ترین بخش آن، یعنی کارخانه داران بزرگ، قدرت سیاسی را تسخیر و دولت را بر حسب نیازهایشان تغییر شکل نداده اند، هرگز خود مستقل نبوده و هیچگاه حامل خصلت های کاملاً پرولتاریایی نیست....
....اما تودۀ طبقۀ کارگر در آلمان در استخدام آن صاحبان صنایع مدرنی نبود که انگلستان نمونه های بارز آن را به دست می دهد، بلکه در خدمت استادکاران کوچکی قرار داشت که مجموعۀ سبک کارشان صرفاً بازمانده های قرون وسطائی است....

نقل از ترجمۀ فارسی کتاب انقلاب و ضد انقلاب در آلمان. کتاب جلد سفید، مترجم نامشخص
مقالۀ آلمان در آستانۀ انقلاب به قلم فردریش انگلس

دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۳

انقلاب 1848 آلمان حکایت یک شکست (1)

انقلاب 1848 آلمان
حکایت یک شکست
1-1

کشورهای ژرمنی (آلمان) تا قبل از انقلاب 1848، همچنان تجزیه شده باقی مانده بودند. و غالب دولتهای کنفدراسیون ژرمنی مانند پروس و اتریش پس از کنگرۀ وین به سلطنت مطلقه بازگشتند. تنها چند دولت در جنوب، مانند باویِر و دوک نشین باده، قانون اساسی داشتند. پروس و امپراتوری اتریش بزرگترین کشورهای فدراسیون ژرمنی، در آن فدراسیون مؤثرتر از دیگران بودند و غالباً به خاطر سیادت، در ستیز به سر می بردند. پروس سرتاسر، در انقیاد اشراف ارضی به سر می برد، و طرفداران اصلاحات بورژوایی به زندان می افتادند.
انقلاب بورژوایی که آلمان را فرا گرفت، قبل از هر چیز، به خاطر مسئلۀ اتحاد کشورها بود. تکه پارگی آلمان، مرکب از 35 دولت، مانع اصلی رشد آن سرزمین بود. سِرواژ- نوع خاصی از رژیم ارباب و رعیتی- در برخی از کشورهای کنفدراسیون ملغی شده بود با این همه امتیازات فئودالی که بر کشاورزی سایه انداخته بود، اثر تعیین کننده داشت.
آلمان به لحاظ صنعت و کشاورزی نسبت به فرانسه عهد انقلاب بورژوایی قرن هجده، توسعه یافته تر بود. در عوض بورزوازی آلمان، از نظر سیاسی، عقب مانده تر از بورژوازی قرن هجدهم فرانسه بود، و طبقۀ کارگر نوظهور وی را به وحشت می انداخت. برخلاف بوژوازی فرانسه در قرن هجدهم، بورژوازی آلمان محتاط، ترسان و بی شهامت، آماده بود که به مردم خیانت ورزد و به جای نبرد علیه اشراف ارضی به یاری مردم، با اشراف و همۀ نیروهای کهنه، علیه کارگران و دهقانان هم داستان شود. اشراف ارضی در آلمان خصم سرسخت هر نوع تغییراتی بودند و همانطور که گفته شد، بورژوازی آلمانی، ترسان از طبقۀ کارگر، از قرار گرفتن در رأس جنبش سرباز می زد. با نزدیک شدن نشانه های طوفان انقلاب، پادشاه و اشراف پروس به امتیازات خود چسبیده بودند و خیال هیچ گذشتی نداشتند.
در مارس 1848 تظاهرات تهدید آمیزی در برلن به وقوع پیوست. شاهزاده گیوم ولیعهد، دستور تیراندازی به سوی مردم داد. فوراً کوچه ها از سنگر ها پر شدند و رزمندگان 13 تا 14 ساعت متوالی جنگیدند. کارگران در صفوف نخست بودند. با وجود آنکه 14 هزار سرباز و 36 توپ علیه این سنگر ها به کار می رفت، نیروهای منظم موفق نشدند مقاومت کارگران را، که متکی به همۀ مردم بود، در هم شکنند.
پادشاه فردریک-گیوم چهارم پیامی خطاب به "برلنی های عزیزش" فرستاد و قطع جنگ را خواستار شد. وی علت جنگ را این دانست که گلولۀ دو سرباز "خود به خود در رفته است". این بیانیۀ کذب آمیز، هیچ تأثیری نگذاشت. پادشاه ناگزیر شد که سپاهش را خارج کند. مردم، هنگام حمل کشته شدگان در خیابانها و در جلوی کاخ شاهی، از پادشاه، که در بالکن کاخش ظاهر شده بود، خواستند که مسئول این قتل عام معرفی شود. پادشاه که از ترس می لرزید، با رنگ پریده، ناگزیر شد در برابر جنازه هایی که کشتۀ خودش بودند، ظاهر شود. بورژوازی آلمان از بدو انقلاب اشراف ارضی و پادشاه را حمایت می کرد.
مردان سیاسی بورژوازی آلمان با قدرت پادشاه همداستان شدند. در مجلس ملّی پروس که در 1848 گشایش یافت، یک کارگر و یک پیشه ور وجود داشت، بقیه نمایندگان به بورژوازی و اشراف ارضی تعلق داشتند. جنبش دهقانی وسیعی در 1848 در چند منطقه پدید آمد و مجلس پروس که طرح الغاء عوارض فئودالی را رد کرده بود، حمایت دهقانان را از دست داد.
بورژوازی کوشید از انقلاب برای متحد ساختن دولتهای آلمانی بهره گیرد، اما این عمل را با تردید انجام می داد. زیرا از اشتراک منافع پادشاهان و مالکان ارضی بیم داشت. بدینسان این اقدامات از پیش محکوم به شکست بود. پارلمان که از نمایندگان اشرافیت ارضی و بورژوازی تشکیل می شد، بحث پایان ناپذیری را در اطراف قانون اساسی ژرمنی ادامه می داد. هنگامی که حکومت پروس گارد ملی تشکیل یافته توسط لهستانیها در پُسنانی را پراکنده ساخت، پارلمان فرانکفورت این عمل خشونت آمیز را تأیید کرد.
در حالیکه پارلمان ژرمنی به بحث های بی پایان مشغول بود، مالکان ارضی و شاهزادگان آلمانی نیروهای خود را برای غلبه بر انقلاب فراهم آوردند. در نوامبر 1848 پادشاه پروس مجلس ملی آن کشور را منحل کرد و نمایندگان از فرا خواندن ملت به منظور مقاومت در برابر این اقدام ترسیدند و به ملایمت پراکنده شدند.
1-2

مارکس و انگلس موضع کاملاً وفادارانه ای نسبت به اصول انقلاب چه در مورد مسئلۀ اتحاد آلمان و چه در مورد انقلاب بورژوایی آلمان به طور کلی اتخاذ کردند. آنان در ماه آوریل 1848 به آلمان آمدند و در رنانی، منطقۀ صنعتی پیشرفته، ساکن شدند.
در ژوئن 1848 در کولونی روزنامۀ "راین نوین" منتشر شد، که زیر نظر مارکس تبدیل به کانون اتحاد همۀ نیروهای انقلابی آلمان گردید. در نظر مارکس و طرفدارانش هدف اصلی سرنگونی حکومت های فئودالی آلمان و تشکیل یک جمهوری دمکراتیک متحد که همۀ کشورهای آلمانی را در خود جای دهد، بود. جمهوری دمکراتیک به نظر مارکس و انگلس نقطۀ حرکتی به جانب سوسیالیسم است. آنان در درون جنبش کارگری در برابر کسانی قرار می گرفتند که مخالف نبرد انقلابی بودند.
مارکس و انگلس همچنین به انتقاد جدی از کسانی دست زدند که می پنداشتند طبقۀ کارگر قادر است به تنهایی مبارزه کند و از متحدان خویش چشم بپوشد- دهقانان و عناصر انقلابی بورژوازی.  مارکس موفق شد که اکثریت اعضای اتحادیۀ کارگری کولونی را که خود در رأس آن قرار داشت، به دنبال خود بکشاند.

در بهار 1849 مجلس فرانکفورت سرانجام یک قانون اساسی برای همۀ آلمان تدوین کرد. بورژوازی آلمانی جز آنکه به پادشاه پروس تاج امپراتوری آلمان "بدون اتریش" را پیشنهاد کند، اقدام دیگری به نظرش نرسید. وی بی همتایانه خود را به سوی فاتحان انداخت و خود را به آنان چسباند. اما فردریک-گیوم چهارم با تحقیر این پیشنهاد را نپذیرفت و گفت که مایل نیست "تاج را از درون گل و لای بیرون آرد". و قانون اساسی را که در فرانکفورت تدوین شده بود، نیز نپذیرفت. حکومت اتریش و دیگر دولتهای آلمانی از پادشاه پروس تقلید نمودند.
مردم اجرای قانون اساسی را می طلبیدند، شورشی به وقوع پیوست. این شورش در دِرِسدِن پایتخت ساکس شدت بی سابقه ای یافت. تنها دخالت نیروهای نظامی توانست آن را تا حدودی خاموش کند.
در رنانی نیز قانون اساسی با یک جنبش انقلابی حمایت شد. روز جمعه 10 مه 1849، انگلس از کولونی به البرفیلد شهر بزرگ کارگری منطقۀ راین رفت و در آنجا کار ساختن سنگرها را هدایت کرد. به ترتیب دادن و جمع کردن قطعات توپ پرداخت.
طغیان رنانی به زور ارتش 110 هزار نفری که از پروس و سایر کشورهای آلمانی گرد آمده بودند، سرکوب شد. حکومت پروس پس از در هم شکستن قیام، "روزنامۀ راین نوین" را توقیف کرد (19 ماه مه 1849). در واپسین شمارۀ روزنامه به عنوان وداع که با جوهر قرمز چاپ شده بود، مارکس خطاب به کارگران کولونی نوشت: "نویسندگان روزنامۀ "راین نوین" در هنگام وداع از شما به خاطر علاقه ای که از خود ابراز کردید، سپاسگزارند. همه جا و همیشه آخرین کلام آنان رهائی طبقۀ کارگر خواهد بود".
بورژوازی بزرگ و نیز اکثریت بورژوازی کوچک از خود بی عزمی نشان دادند و به انقلاب خیانت ورزیدند. در انقلاب نا تمام آلمان این بورژوازی نبود که سهم تعیین کننده داشت. در این انقلاب خلق به عنوان مؤثرترین نیرو عمل می کرد. توده های مردم که به خوبی سازمان نیافته بودند، کارگران و دهقانان آلمان نتوانستند نه حکومت فئودالی را سرنگون سازند و نه جمهوری دمکراتیکی پدید آورند. مالکان ارضی و دودمانهای فئودالی به علت خیانت بورژوازی و قلّت تجربۀ پرولتاریا بر سریر قدرت باقی ماندند.


-         برگرفته از کتاب تاریخ عصر جدید، جلد اول نوشتۀ: آ. افیموف، ایلیا گالکین، لئوزوبوک، آلکساندر مانسه ویچ، وسوالود اورلوف، ولادیمیر خوستوف؛ ترجمۀ فریدون شایان

جمعه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۳

چپ و حوادث غزه


چپ به دنبال عدالت است - بگذار لیبرال ها هرچه می خواهند بگویند و هر بحث فلسفی را که می خواهند پیش بکشند. از این رو در مقابل هرگونه تضادی در جامعه که ریشه آن به بی عدالتی و ستم باز گردد، نمی تواند بی تفاوت باشد. و از آن جهت که انسان را ذاتا شایسته عدالت می داند و برای انسان های ستم کش در سراسر دنیا احترام قائل است و نسبت به ستم و رنج در سراسر دنیا فارغ از مرزهای قراردادی جغرافیایی، نگران و حساس است و خود نیز از انسان های آگاه و مسئول در سراسر جهان همین انتظار را دارد که نسبت به رنج و ستمی که به او و هموطنانش روا داشته می شود، حساس و نگران باشند و واکنش نشان دهند، طبیعتا در برابر هر حادثه ای که هم نوعانش را در هر کجای دنیا در رنج و عذاب قرار دهد، مسئولیت دارد. همان گونه که نسبت به تبعیض حقوق زنان و ستم در حق کارگران، نگران و مسئول است. البته نیروی چپ باید در برابر هر تضادی که در هر جای دنیا وجود دارد و با توجه به سوابق تاریخی آن تضاد، موضع داشته باشد. اما واکنش نشان دادن به تضاد های متعدد و متفاوت در سراسر دنیا، نه ممکن و نه مطلوب است و الاهم و فی الاهم کردن تضاد ها و واکنش نشان دادن نسبت به آن ها در چارچوب استراتژی و تاکتیکی که هر نیروی چپ برای خود تبیین نموده است از ضروریات است.
با این مقدمه می خواهم به این نتیجه گیری برسم که چه حادثه ای در جهان میتواند از حادثه ای که هم اینک در غزه در جریان است، مهم تر و حیاتی تر باشد. کشته شدن بیش از هزار و پانصد نفر از مردم غیر نظامی و بی سلاح، زخمی شدن و بی خانمان شدن عدۀ به مراتب بیشتر از مردمی که سالیان سال است در رنج به سر می برند و علاوه بر آنکه از زمین آبا و اجدادی شان محروم شده اند، سال هاست در اثر محاصره، در شرایط کم غذایی و کم آبی به سر می برند.
من هرگز هوادار گروه های تندرویی مانند حماس نبوده ام و بر طبق نظر رابرت درایفوس در کتاب بازی  شیطانی، و برخی شواهد دیگر، معتقدم این گونه گروههای تند رو، حتی اگر توسط خود اسرائیل و راست جهانی تشکیل نشده باشند هم، نیروهای راست افراطی از وجود آنها خرسندند و ازحرکات نسنجیده آن ها برای اعمال تجاوزکارانه خود بهره برداری می کنند. اما این جا نکاتی وجود دارد؛ اول این که اقدامات تجاوز کارانه و جنایت کارانه راست افراطی اسرائیل موجب محبوبیت گسترده حماس و گروه های مشابه شده است و موجب شده است که این گروه ها، از حالت گروهک های محدود تروریستی بیرون بیایند و واقعاً پایگاه مردمی گسترده ای بیابند که به آنها این ظرفیت را میبخشد که به سازمان های سیاسی مسئول تبدیل شوند که بتوانند در مذاکرات صلح شرکت کنند. از طرف دیگر افراطی گری در طرف اسرائیل، مردم فلسطین وحتی نیروهای دلسوز جهان را کم کم به این نتیجه میرساند که گویا مسئله فلسطین راه حل غیر نظامی ندارد و فقط باید از طریق جنگ حل شود که البته از نظر من این بسیار خطرناک است، نه تنها برای فلسطین بلکه برای کل خاورمیانه و حتی جهان.
در این بین به نظر بنده کاری که از نیروهای مسئول چپ و غیر چپ ولی انسان دوست در جهان برمی آید گسترش و شدت بخشیدن به کمپین توقف جنایت و رسیدگی به وضعیت زندگی غیر قابل تحمل مردم تحت محاصره غزه است برای پدیدار شدن شرایطی مناسب جهت پیگیری مذاکرات صلح مورد قبول طرفین.

چه چیزی در جهان اولویت بیشتری نسبت به اعمال فشار بر روی دولت راست گرای ناتانیاهو دارد برای توقف عملیات نظامی که بسیاری از ناظران بیطرف و کارشناسان سیاسی و خبری از آن به عنوان نسل کشی و جنایت جنگی نام می برند؟

پنجشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۰

مریم


                                                           مریم

مریما!
داستانِ پر رنجِ تو را،
خنده و آهِ تو را،
بذله های بی غل و غشِ تورا
بارها  بوییدم.
مریما!
چهره پرشکن از درد تورا،
دست فرسوده از رنج تو را،
در دلم بوسیدم.
مریم ای نازگل باغ پدر!
تو چه سان
قافله سالار سخن حق شده ای؟
تو که در کاخ تنعم
جلوه ها می کردی
از چه رو
سخت چو آهن شده ای؟
ساده دل، بی منت،
کاوۀ پرچمِ آذر شده ای.
پای تو زخم است ولی،
قدمت
ثابت و محکم مانده؛
چهره ات پیر وچروکیده
 ولی،
دیده ات
از دل و دلدادگی و دلداری،
سادگی، زیبایی،
چشمۀ گوهرِ ماتم شده است.
چه بسا چشمانت،
مست از سِر یقین،
هردمی باز جوانتر شده است.
تو که از راه مهیب،
راهِ پر وحشت و خون،
توشه ای از گل ایمان داری؛
خود بگو آخر تو،
چه کم از آرش و رستم داری؟

منوچهر خاکی
25/12/90