چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۴

یادداشت ها 6-4 (کمون پاریس)

یادداشت ها 6-4   

از کتاب جنگ داخلی در فرانسه، 1871
اثر کارل مارکس
ترجمۀ باقر پرهام





III
در سپیده دم 18 مارس، پاریس با شنیدنِ فریاد رعدآسایِ: زنده باد کمّون از خواب بیدار شد. ببینیم این کمّون چه گونه چیزی است، این ابوالهولی که شنیدنِ نام آن خاطر بورژوآها را آشفته می سازد، چیست؟
در بیانیۀ 18 مارسِ کمیتۀ مرکزی چنین آمده بود:
پرولترهای پایتخت، که شاهدِ ناتوانایی ها و خیانت های طبقات حاکم بودند، دریافتند که ساعت موعود، برای آن که آنان با به دست گرفتنِ زمام امور، کشور را از وضعِ فعلی برهانند، فرا رسیده است...پرولتاریا دریافت که وظیفۀ اجتناب ناپذیر و حق مطلق اوست که سرنوشتِ خویش را خود به دست گیرد و با تملک قدرت پیروزی این سرنوشت را تضمین کند.....
.....حکومت در زیر نظارت مجلس، یعنی نظارتِ مستقیم طبقات دارا [خواننده باید توجه داشته باشد که حق رأی، به عنوان حقِ شهروندان از سن معینی به بالا، صرف نظر از میزان دارندگی و ندارندگی افراد پدیده ای جدید است. در گذشته های دورتر، مجلس های موجود معمولاً خصلت طبقاتیِ بسیار مستقیمی داشتند و طبقات فقیر از حق رأی و انتخاب نماینده، کم و بیش محروم بودند. م]، نه تنها به خزانه گاه کشت انواع عظیمی از وام های ملی و مالیات های کمر شکن تبدیل گردید، بلکه با جاذبه های مقاومت ناپذیرش، اعم از مقامات، سودها، حمایت ها [ی مالی]، از یک سو به سبب مورد اختلاف در بین جناح های رقیب و ماجراجویانِ طبقۀ حاکم بدل گردید و، از سوی دیگر، خصلت سیاسی اش، همراه با تغییرهای اقتصادی در جامعه،  تغییر یافت. به موازاتِ پیشرفتِ صنعت مدرن، تخاصم طبقاتی میان سرمایه و کار نیز گسترش می یافت و تشدید می شد، و قدرت دولتی، بیش از پیش، خصلت قدرتِ عمومیِ سازمان یافته ای را به خود می گرفت که هدف های آن عبارت بود از گسترش بندگیِ اجتماعی و تبدیل شدن به ابزاری برای سلطۀ طبقاتی. خصلتِ اساساً سرکوبگرانۀ قدرت دولتی، پس از هر انقلاب، که [به سهم خود] نشانۀ پیشرفتی در مبارزۀ طبقاتی بوده، به نحو بیش از پیش بارزتری آشکار شده است. در انقلاب 1830 [در فرانسه]، حکومت از دست زمینداران به دست سرمایه داران افتاد، یعنی از دست دورترین حریفانِ طبقۀ کارگر به کسانی منتقل شد که نزدیک ترین حریفان وی هستند. جمهوریخواهان بورژوآیی که، در انقلاب فوریه، قدرت را به چنگ آوردند، از این قدرت برای ایجاد قتل عام های ژوئن بهره گرفتند تا به کارگران حالی کنند که منظور از جمهوریِ «اجتماعی» آن نوع جمهوری است که بندگیِ اجتماعیِ آنان را تضمین کند، و به توده های طرفدار سلطنتِ بورژوآها و زمینداران نیز ثابت کنند که با سپردن گرفتاری ها و منافع مالیِ حکومت به دستِ «جمهوریخواهان» بورژوآ، نگرانی نداشته باشند.......
.....قدرت دولتی، که وانمود می کرد بر فراز سر جامعه قرار دارد و آلودۀ تباهی های آن نیست، خود، در عین حال، بزرگترین مایۀ رسواییِ این جامعه و کانون همۀ مفاسد آن بود. سرنیزۀ پروس لازم بود که این فساد دولتی و فساد جامعه ای را که این قدرت ناجیِ آن به شمار می رفت، عریان کند، سرنیزه ای که صاحب آن خود نیز حرص و جوش این را می زد که مرکز ثقل چنین نظامی را از پاریس به برلن منتقل سازد. کشورداری به شیوۀ نظام بناپارتی روسپیانه ترین و در عین حال آخرین شکل این نوع قدرت دولتی است که جامعۀ بورژوایی در حالِ پیدایش دامن همت بر کمر زده بود تا به عنوان ابزار رهایی خودش از فئودالیزم در تکمیل هرچه بیشتر آن بکوشد و شکل کاملاً توسعه یافتۀ این جامعه، اما همان قدرت را به وسیله ای برای به بردگی کشیدن کار در خدمت سرمایه تبدیل کرده بود....
....کمّون از مشاوران شهری که با رأی عمومی مردم در نواحیِ گوناگون شهر برگزیده می شدند، تشکیل می شد. این افراد در هر لحظه ای پاسخگو بودند و مقام شان پس گرفتنی بود. اکثریت این اعضاء البته از کارگران یا از نمایندگان سرشناسِ طبقۀ کارگر بودند....
....ورود به همۀ مؤسسه های آموزشی به صورت رایگان برای همۀ مردم آزاد شد، و خود آن مؤسسات نیز از هرگونه دخالت از سوی کلیسا و دولت برکنار اعلام شدند، بدین سان نه تنها آموزش در دسترس همگان قرار می گرفت، خودِ علم نیز ز قیدهای زنجیرهای اسارتِ پیشداوری های طبقاتی و قدرت حکومتیِ حاکم بر آن رها گردید....
....کمّون های روستاییِ هر استانی می بایست امور مشترک خود را به کمکِ مجمعی متشکل از نمایندگانِ همۀ کمّون ها، که در مرکز استان تشکیل می شد، اداره کند، و همین مجامع استانی می بایست به نوبۀ خود نماینندگانی برای تشکیل مجمعی عمومی در سطح ملی به پاریس بفرستند؛ این گونه نمایندگی ها هم [هرگز ابدی نبود و] هر لحظه می توانست پس گرفته شود چرا که تابع اعتبارنامۀ قاطع (با دستورالعمل های رسمی و مشخصّی) بود که رأی دهندگانن بر آن صحّه گذاشته بودند....
.....به همان نسبت که برچیدن و کنار گذاشتن اندام های اساساً سرکوبگرانۀ حکومت سابق اهمیتِ خود را داشت، به همان نسبت می بایست نقش آن ارگان ها را، که نقشی مشروع بود، از دستِ مراجعِ اقتداری که مدعی داشتن حق برتری بر فراز سر جامعه بودند و می خواستند این برتری را برای خود نگاه دارند، گرفت و در اختیار خدمتگزاران مسئول جامعه قرار داد. به جای این که هر سه یا شش سال یک بار مردم جمع شوند و یکی از اعضاء طبقه حاکم را به عنوان «نمایندۀ» خود در پارلمان، که بعداً هم بیدرنگ در همان پارلمان حقوق مردم را زیر گا بگذارد، برگزینند، مراجعه به آراء عمومی [و انتخابات] را می بایست به صورتی ذرآورد که همچون ابزاری در خدمت مردم، آن هم مردمی که در قالب کمّون ها سازمان یافته بودند، درآید، درست مثل رأی فردی، موقعی که هر کارفرمایی از آن استفاده می کند تا در موقعِ لزوم، کارگران و خدمۀ لازم برای ادارۀ کارگاه خودش را برگزیند.....
....کمّون [، با این اوصاف،] پایۀ لازم برای ایجاد نهادهای به واقع دموکراتیکی را برای جمهوری تأمین می کرد. در حالی که نه «حکومت به بهاء ارزان» و نه «جمهوری به معنای حقیقی»، هیچ کدام آخرین هدف وی نبود؛ هردوی این ها فقط از ملازماتِ کمّون بودند....
...راز حقیقی کمّون این بود: این اساساً حکومتی بود از آنِ طبقۀ کارگر، زاییدۀ نبرد طبقاتیِ تولید کننده بر ضد طبقات بهره مند از برخورداری و تملک، یعنی خلاصه شکل سیاسیِ سرانجام به دست آمده ای بود که رهاییِ اقتصادیِ کار [از قید سرمایه] از راه آن ممکن بود تحقق پذیر گردد.....
.....به صدای بلند می شنویم که فریاد می زنند کمّون می خواهد مالکیت، این بنیان هرگونه تمدن، را از بین ببرد. بله آقایان، کمّون بر آن بود که این مالکیت طبقاتی را، که کار اکثریت را شرط لازمی برای ثروت تعداد محدود قرار داده است، براندازد. کمّون می خواست از خلع ید کنندگان، خلع ید کند. کمّون می خواست شرایطی پدید آورد که مالکیت فردی واقعیت پیدا کند، یعنی می خواست ابزارهای تولید، زمین و سرمایه، را که امروزه اساساً به وسایلِ برده ککردن و بهره کشی کار تبدیل شده اند، به [همان حالت ذاتی شان، یعنی] وسائل ساده  ای برای کار آزاد و همبسته برگرداند....
....این نخستین انقلابی بود که در آن طبقۀ کارگر، حتی توسط انبوه عظیم طبقۀ متوسط پاریسی- دکانداران، بازاریان، کسبه- منهای سرمایه داران ثروتمندش که مستثنی هستند، آشکارا به عنوان یگانه طبقه ای که هنوز توانای بروز دادنِ ابتکار اجتماعی است، شناخته شد. کمّون با حل کردنِ عاقلانۀ موضوع دائمی اختلافات درونیِ طبقۀ متوسط- یعنی رسیدگی به حساب بدهکاران و طلبکاران- مایۀ نجات این طبقه شده بود. این همان بخش از طبقۀ متوسط بود که در سرکوبی و انهدام شورش کارگری در ماه ژوئن 1848 شرکت داشت؛ و همان زمان هم به فرمان مجلس مؤسسان، بدون هیچ تشریفاتی فدای طلبکاران اش شد. ولی این ها یگانه انگیزۀ این بخش از طبقۀ متوسط برای این بار قرار گرفتن در کنار طبقۀ کارگر نبود. افراد این بخش حس می کردند که بدیل دیگری جز کمّون یا روآوردن به امپراتوری، به هر نامی که ظاهر شود، وجود ندارد....
.....کمّون در صدد بود دهقان را از تأدیۀ مالیات خون معاف بدارد؛ می خواست برای دهقان حکومتی ارزان قیمت تأسیس کند؛ می خواست زالوهای فعلی، محضردار، وکیل مدافع، ممیز مالیاتی، و دیگر خون آشام های حقوقی را تبدیل به مأموران ساده ای در خدمت مردم کند که مزد بگیر آبادی اند، توسط مردم آبادی برگزیده شوند و پاسخگوی اقدامات خود در مقابل همان مردم باشند. کمّون می خواست دست ستمگر گاردهای جنگلبانی را از سر دهقانان کوتاه کند، ایضاً دست ستمگر ژاندارم و رئیس شهربانی محل را؛ کمّون می خواست آموزش عمومی را به دست معلمان مدارس بسپارد و شاگردان را از شرّ تحمیق خرافاتی که کشیش ها در کلّۀ آن ها می کردند، برهاند.....
.....دهقان طرفدار بناپارت بود زیرا انقلاب کبیر، با همۀ مزایایی که وی از آن بهره مند شده بود، از نظر او، در شخص ناپولئون خلاصه می شد. این توهم، که به سرعت در امپراتوریِ دوم زدوده شد (چرا که این امپراتوری ماهیت اش ضد «دهاتی» بود)، این پیشداوریِ بازمانده از گذشته چه گونه می توانست در برابر ندای کمّون، در برابر احساس زندۀ دهقان از منافع خویش و فشارهای روزافزونی که بر وی وارد می آمد، تاب بیاورد؟....
.....امپراتوری دوم، جمعه بازار طرّاری جهانوطنان بود که طی آن شیادانِ همۀ کشورها به ندای آن پاسخ مثبت داده و هجوم آورده بودند تا در معرکۀ عیش و نوش و بزن و بکوب و ریخت و پاش و غارتگری مردم فرانسه سرشان بی کلاه نماند.....
....یک اقدام دیگر کمّون از این نوع این بود که کلیۀ کارگاه ها و کارخانه های تعطیل شده را، اعّم از آن که سرمایه دارانش از بین رفته یا به طور موقت مایل به تعلیق فعالیت خود بوده اند، با در نظر گرفتن وجهی برای جبران خسارت، در اختیار انجمن های کارگری قرار می داد.....
.....با توجه به شیوۀ ادارۀ خون ریزانۀ جنگ توسط ورسای نشینان خارج از پاریس و کوشش های آنان در ترویج فساد و توطئه در پاریس، آیا کمّون با رعایت همۀ ظواهر و شئون لیبرالیستی، آن هم چنانکه گویی جنگی در کار نیست، به اعتمادی که مردم به وی نشان داده بودند، خیانت نکرده بود؟ با توجه به این که حکومت کمّون همان قدر فرصت برای حذف روزنامه های حزب نظم در پاریس داشت که ورسای نشینان در حذف روزنامه های کمّون در ورسای داشتند و بدان عمل هم کردند، آیا می توان گفت که ماهیت حکومت کمّون با ماهیت حکومت آقای تی یر فرقی نداشت؟
.....کمّون ادعای معصومیت و اشتباه نکردن، که همۀ حکومت های نوع قدیم بدون استثناء مدعی اش هستند، نداشت. کمّون همۀ کرده ها و گفته هایش را منتشر می کرد و مردم را در جریان همۀ نواقص اش قرار می داد.
در هر انقلابی، پیش می آید که در کنار نمایندگانِ حقیقی، جماعتی از قماش به کلی دیگر نیز برای خود جایی باز می کنند؛ برخی از آنان بازمانده های انقلاب های گذشته اند که هنوز به کیش آن ها وفا دارند: این گروه، از حرکات فعلی سر در نمی آورند، اما به دلیل شرافت و شجاعتی که مردم در آنان سراغ دارند، یا فقط به خاطر ارزش و اهمیت سنت های جاری، هنوز در بین مردم نفوذی دارند؛ گروهی دیگر شعار دهندگان ساده ای بیش نیستند که چون تعدادی حرف های قالبی و شعارگونه بر ضد حکام روز مثلِ دانه های تسبیح، طی سال های سال، یکی پس از دیگری ورد زبانشان بوده برای خودشان سابقه ای به عنوان انقلابیان دست اول درست کرده اند. حتی پس از 18 مارس نیز شاهد پیدا شدن سر و کلۀ تعدادی از این دست آدم ها بودیم و در مواردی نیز همین گونه افراد موفق شدند نقش های دست اولی هم بازی کنند. اینان، در حدی که قدرت در دست شان نبود، مزاحم عمل واقعیِ طبقۀ کارگر شدند، همان طور که در گذشته نیز نگذاشته اند هیچ انقلابی به طور کامل به ثمر برسد. وجود این گروه افراد نوعی شرّ اجتناب ناپذیر است؛ زمان لازم است تا مردم از شرّ این ها خلاص شوند؛ و درست همین عامل زمان بود که از کمّون دریغ ورزیده شد.....
......شنیده نمی شد که در و پنجرۀ کسی را شبانه شکسته باشند، خلاصه، از دزدی دیگر خبری نبود؛ در واقع، برای نخستین بار از ایّام فوریۀ 1848 به بعد، کوچه های پاریس امن شده بودند، بی آنکه هیچ نوع پاسبانی در کوچه ها باشد. یکی از اعضاء کمون می گفت: «دیگر کسی از آدمکشی، دزدی، یا تهاجم به دیگری چیزی نمی شنود؛ به راستی مثل این است که از روزی که پلیس و دم و دستگاه اش از پاریس به ورسای منتقل شده همۀ آن هایی را که وجودشان به طور معمول با وجودِ خودِ او ملازمه داشت همراه خودش از پاریس برده است». نَشمه ها رد پای بپّاهای قدیمی شان- یکه گریزهای محافظِ خانواده، مذهب و، از همه بالاتر، مالکیت- را خیلی زود پیدا کردند و دنبال شان راه افتادند. به جای آن ها سر و کلۀ زنان حقیقی پاریس، زنانی قهرمان، نجیب و فداکار مثل زنان دوران های قدیم، دوباه در کوچه ها و خیابان ها پیدا شد. پاریسی شد که کار می کرد، می اندیشید، می جنگید، خون می داد، و در تلاش اش برای پروراندنِ نطفۀ جامعه ای نوین، اعتنایی به آدمخوارهایی که دم دروازه هایش به کمین نشسته بودند نداشت، پاریسی مشعشع از شوقِ ابتکار تاریخیِ خویش!
در برابر این جهان نوین در پاریس، بد نیست نگاهی به جهانِ کهن در ورسای بیندازیم- مجمعی مرکب از خون آشام های همۀ نظام های مرحوم- از لژیتیمیست ها گرفته تا اورلئانیست، که همچنان آزمند چریدن روی جسد ملت اند- با زائده ای به نام جمهوری خواهان پیش از توفان نوح که حضور آنان در مجلس تضمینی است برای جلوگیری از عصیان برده فروشان، که برای تأمین بقاء جمهوری پالمانی شان همه به مجسمۀ بی کفایتیِ خرفتی که در رأس حکومت نشانده اند می چسبند، و با تجمع در ژو دُو پُوم- زمین تنیس که مجلس ملی در 1789 در آن جا مراسم سوگند به جا آورد و متعهد شد پیش از تهیۀ پیش نویس قانون اساسی رأی به انحلال خود ندهد-، به عنوان شبحی از گذشته، ادای 1789 را در می آورند. خلاصه، چنین مجلسی بود که به عنوان نمایندۀ همۀ چیزهای مرده در فرانسه، به تنهایی وظیفه داشت تا کاری کند که شمشیرهای ژنرال های لوئی بناپارتی دوباره جانی بگیرند. پاریسِ سراپا حقیقت، ورسایِ به کلی دروغ، و آن هم دروغی که از دهان تی یر در می آمد!.....
IV
.....تمدن و عدالت بورژوایی هر بار که بردگانی از این گونه به پا می خیزند و بر ضد خدایگان های خویش قیام می کنند چهرۀ شوم خود را به همین سان نشان می دهد. در این گونه لحظات است که این تمدن و عدالت نقاب از چهره بر می دارند تا سیمای همان وحشیگریِ بی نقاب و انتقام جوییِ بی قانونی که هستند آشکار گردد. هر بحران تازه ای در نبردِ طبقاتی، میان به تملک در آرنده و تولید کننده، همین حقیقت را با درخششِ بیشتر نشان می دهد. بیرحمی های بورژوآها در ژوئن 1848، در قیاس با ننگ و فضاحتی که در 1871 نشان داده شد، رنگ می بازد و محو می شود. قهرمانگری و روح فداکاری و از خودگذشتگی مردم پاریس- از مرد، زن، و کودک- در طی هشت روز مبارزه با سپاهیان ورسای، بعد از ورود این سپاهیان به پاریس، نیز نمایانگر عظمت آرمان آنان بود همچنان که فتح و غلبۀ جهنمیِ آن گروه غارتگر موسوم به سرباز نیز نموداری از روح فطریِ این تمدنی است که امثال همان سربازها جنگجویان مزدور و مدافعان آن هستند. چه تمدن پر افتخاری که مهمترین مسأله اش اکنون این است که چگونه از شرّ کوه اجسادی که پس از پایان یافتن ننبرد در کوچه ها بر جای گذاشته است....
.....این تمدن جنایتکار، که پایه هایش بر به بندگی کشاندنِ کار نهاده است، در تمامی پیروزی های خونبارش بر قهرمانان سرشار از ایثار جامعه ای نوین و بهتر، فریادهای قربانیان اش را در زیر هاله ای از تهمت و افترا، که بازتاب اش در سراسر جهان می پیچد، مدفون می کند. پاریس پاکِ کارگریِ دورۀ کمّون ناگهان توسط سگ های پاسبان «نظم» به قعر جهنم تبدیل شده است. و چنین دگردیسی نفرت انگیزی چه چیزی را در ذهن بورژوآهای همۀ کشورها ثابت می کند؟ خوب، دیگر، معلوم است: که کمّون بر ضد تمدن توطئه کرده است. مردم پاریس، در شوق و اشتیاق حاصل از کمّون جان می بازند. تعداد کشتگان این شهر از تعداد کشته شدگان هر نبرد شناخته شدۀ تاریخی فراتر رفته است. این چه چیزی را ثابت می کند؟ خوب دیگر، ثابت می کند که کمّون حکومت این مردم نبوده، بلکه کار یک مشت جنایتکار غاصب بوده. زن های پاریس جان خود را با شادیِ تمام در سنگرها و جلوی جوخه های اعدام می دهند. این چه چیزی را ثابت می کند؟ خوب دیگر، ثابت می کند که اهریمنِ کمّون آنان را به مه ژر ها و هه کات ها- دو زن اساطیری در اساطیر یونان، مظهر شهوت و تمایلات بد و هیولازادی. م- تبدیل کرده است. اعتدال و خویشتن داریِ کمّون در طول دو ماه سلطۀ بدونِ منازع اش بر پاریس، درست همپایۀ قهرمانی اش در دفاع از خویش است. و این چه چیزی را ثابت می کند؟ خوب دیگر، ثابت می کند که کمّون، عطش غریزه های جهنمیِ خویش به خون ریزی را، که گویا فقط در ساعات نزع و جان کندن اش می بایست افسار بگسلد، ماه ها در زیر نقاب اعتدال و انسانیت پنهان کرده بوده!....
.....کل این هیاهویِ تهمت و افترا، که حزب نظم، در بزن و بکوب های خونبارِ خویش، هرگز سردادن اش را بر ضدِ قربانیانِ خویش فراموش نمی کند، فقط ثابت کنندۀ این مطلب است که بورژوآی امروزی خودش را جانشین بر حقِ «بارونِ» (baron) قبلی می داند که هر سلاحی را در دست خودش بر ضدِ عوام الناس سلاحی عادلانه می دانست، در حالی که همان سلاح اگر به دست مردم می افتاد فی نفسه نوعی جنایت بود.....
.....رفتارِ پروس عینِ رفتار یک آدمکش مزدور بود، آدمکشِ مزدور پست فطرتی که هیچ خطری را هم پذیرا نشد، آدمکشی فقط مزدور، چرا که پرداخت پول خون اش، یعنی 500 میلیون [غرامت اش]، را به سقوط پاریس موکول کرده بود. این چنین بود خصلتِ حقیقیِ جنگی که خداوندگارِ عالم، برای تنبیهِ فرانسۀ کافر و غرق در فساد، دستِ آلمان پارسا و با اخلاق را مأمور آن کرد!....
.....از نظرِ بورژواها، که ذهن شان با موازین پلیسی شکل گرفته است، انجمن بین المللی دفاع از حقوق کارگران به طور طبیعی در حکم نوعی گروه دسیسه گر مخفی است که مجمع مرکزی آن، هر چند وقت یک بار، بمب هایی در کشورهای متفاوت جهان منفجر می کند. در حالی که انجمن ما، در عمل، چیزی جز یک مشت پیوند بین المللی که پیشرفته ترین کارگرانِ جهانِ متمدن را به هم مربوط می کند، نیست. نبرد طبقاتی در هر جا، به هر شکل و در هر شرایطی که پا بگیرد طبیعی است که اعضاء انجمن ما در صفوف مقدم این نبرد باشند. خاک مناسب برای رویش گیاه این نبرد طبقاتی خودِ جامعۀ مدرن است. این نبرد را نمی توان ریشه کن کرد، حتی اگر سیل خون جاری شود. برای ریشه کن کردن این نبرد کافی است حکومت ها استبداد حاکم استبداد حاکم از سوی سرمایه بر کار، را که همانا شرط ادامۀ وجود انگلی آنهاست برچینند.
نام کارگران پاریس، با کمّون شان، برای همیشه به عنوان پیام آور پرافتخار جامعۀ نوین با احترام تمام یاد خواهد شد. خاطرۀ شهیدان اش سرشار از تقدس در قلب طبقۀ کارگر برای همیشه باقی خواهد ماند. و آنان که دست به نابودی اش زدند از هم اکنون به چرخ عذاب و ملعنت تاریخ بسته شده اند و دعای همۀ کشیشیان شان با هم برای آمرزشِ گناهان شان کفایت نخواهد کرد.

لندن، 30 ماه مه 1871


هیچ نظری موجود نیست: