چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۴

یادداشت ها- 1-3، از کتاب نبردهای طبقاتی در فرانسه

یادداشت ها- 1-3   

از کتاب نبردهای طبقاتی در فرانسه
اثر کارل مارکس
ترجمۀ باقر پرهام
الف- 1848 تا 1850


عنوان هر یک از دوره های مهم وقایع انقلاب 1848 تا 1849، به استثنای چند فصل نادر، این خواهد بود: شکست انقلاب!
آنچه در این شکست ها از پا درآمد، انقلاب نبود. جریان های فرعیِ پیش-انقلابی بود که نتیجۀ شرایط اجتماعی معینی بودند که حدّت آنها هنوز به حدّی نرسیده بود که به تعارض های طبقاتی بینجامد: اشخاص، توهمات، طرح هایی که حزب انقلابی، قبل از انقلاب فوریه، هنوز از آنها رها نشده بود، و با پیروزی فوریه هم نمی توانست از آنها رها شود، مگر به بهای یک رشته شکست ها.
خلاصه: انقلاب با پیروزی های غم انگیز- خنده دارِ فوری اش نیست که پیش رفته و راهی برای خود گشوده است، کاملاً به عکس، با ایجاد یک ضد انقلابِ انبوه، نیرومند، با پدید آوردنِ حریفی که باید با آن به مبارزه برخاست، حزبی که حزب شورش بود به یک حزب به راستی انقلابی تبدیل شده است.
در صفحات آینده به اثبات همین موضوع می پردازیم.

ب- شکست ژوئن 1848
از فوریه تا ژوئن 1848

....با توجه به این که کسر بودجۀ دولت بیدرنگ به نفع بخشی از بورژوازی حاکم تمام می شد، به خوبی می توان فهمید که چرا هزینه های عمومیِ فوق العاده در آخرین سالهای حکومتِ لوئی فیلیپ به حد وسیعی از دو برابر هزینه های مشابه خویش در دوران ناپلئون فراتر رفته و حتی هر سال به حدود 400 میلیون فرانک رسیده بود، در حالی که کل صادرات سالانۀ فرانسه، به طور متوسط، به ندرت به 750 میلیون فرانک می رسید. این مبالغ هنگفتی که بدینسان از دست های دولت رد می شد، افزون بر این، از عوامل تسهیل کنندۀ قراردادهای قلابیِ تحویل، فساد، اختلاس، و انواع و اقسام کلاه برداری ها بود. کلاه گذاشتن سر دولت به نحوی که در مقیاس بالا از راه وام گیری ها انجام می شد، در مقیاس کوچکتری در واگذاریِ اجرای کارهای عمومی تکرار می گردید....
...در مجلس نمایندگان همه به یاد دارند که چه رسوایی هایی به بار آمد هنگامی که تصادفاً معلوم شد که مجموعۀ اعضای اکثریتِ مجلس، از جمله شامل بخشی از وزراء، چه منافعی به عنوان سهامدار در طرح های واحدی از ساختمان راه آهن دارند، طرح هایی که خودشان به عنوان قانونگزار وضعی فراهم می کردند که به هزینۀ دولت اجرا شود....
....سلطنت ژوئیه نوعی شرکت سهامی برای بهره برداری از ثروت های ملی فرانسه بود که منافع آن مابین وزراء، اعضاء مجلسین، دویست و چهل هزار رأی دهنده و هوادارانِ آنها تقسیم می شد. لوئی فیلیپ مدیر کل این شرکت بود، روبر ماکری نشسته بر تخت سلطنت. در بازرگانی، صنعت، کشاورزی، کشتی رانی، در همه جا، منافع بورژوازیِ صنعتی بود که بدینسان تهدید می شد و به طور دایم توسط این نظام آسیب می دید....
.....همه دیدند که چگونه همین روسپیگری، همین کلاه برداریِ بیشرمانه، همین عطشِ به ثروتمند شدن، آن هم نه از راه تولید بل از طریق دزدیدن ثروتِ موجودِ دیگری، در همۀ سطوح و مراتب جامعه، از دربار تا کافه هایی که پاتوق دزدان و کلاهبرداران بود، در همه جا تکرار می شود، و به ویژه در قله های جامعۀ بوررژوایی بود که ارضاء لگام گسیختۀ امیالِ منحرف و هرزه بیداد می کرد و هر لحظه با قوانین خودِ بورژوازی در تصادم قرار می گرفت، امیالی که طی آنها ثروتِ به دست آمده در قمار ناگزیر دنبال راه هایی برای به مصرف رسیدن می گردد، لذت، آلودۀ هرزگی می شود، و پول و لجن و خون به هم آمیخته. اشرافیتِ مالی، چه از لحاظ راه های ثروتمند شدن و چه از نظر بریز و بپاش ها و عشرت رانی هایش، حقّا که چیزی جز بزن و بکوب اراذلِ پرولتاریا در قله های جامعۀ بورژوایی نیست.....
و آن بخش هایی از بورژوازیِ فرانسه که دستش از این قدرت کوتاه بود، فریاد می زد. «فساد»! مردم فریاد میزدند:«مرگ  بر دزدان بزرگ! مرگ بر آدمکشان!»، و این در حالی بود که در معروف ترین بلندی های جامعۀ بورژوایی آشکارا همان صحنه ها یی بازی می شد که لُمپن پرولتاریا برای آنها، مرتب، راهیِ روسپی خانه ها، نوانخانه ها، دیوانه خانه ها، محضر قضات، اردوگاه های کار اجباری و تختگاه های اعدام می شود. بورژوازی صنعتی منافع خویش را در خطر می دید، خرده بورژوازی اخلاقاً برآشفته بود، و خاطر مردم آزرده.....
....قحطی 1847 باعث تعارض های خونینی در فرانسه، همچنانکه در سراسر قارۀ اروپا شد. از یک سو، بریز و بپاش و عیاشی های بیشرمانۀ اشرافیت مالی، از سوی دیگر، تلاش و مبارزۀ مردم برای به دست آوردنِ مایحتاج اولیۀ معیشت خویش! در بوزانسه، شورشی های گرسنه را اعدام کردند، در پاریس، با دخالت خانوادۀ سلطنتی کلاه برداران و شیادان شکم گنده توانستند از محاکمه نجات یابند!.....
.....خسارات سختی که به دنبال  بیماری واگیردار اقتصادی در بازرگانی و صنعت وارد آمد، باعث شد که کاسۀ شکیبایی مردم در تحمل خودرأیی های اشرافیت مالی لبریز شود....
....حکومت موقت، که مولود سنگرهای فوریه بود، در ترکیب خویش، ناگزیر احزاب متفاوتی را که در پیروزی شریک بودند نمایندگی می کرد. این حکومت جز این که سازشی موقت مابین طبقات مختلف اجتماعی باشد که سلطنت ژوئیه را واژگون کرده بودند، اما منافع شان از لحاظ خصومت های طبقاتی با هم سازگار نبود، چیز دیگری نمی توانست [باشد].....
....پرولتاریا، با «دیکته» کردنِ جمهوری به حکومت موقت و از خلال آن، به تمامی فرانسه، یک باره خود را به عنوان حزبی خودفرمان در ردیف نخست صحنۀ سیاسی قرار می داد، اما با این کار، در ضمن، تمامی فرانسۀ بورژوا را به چالش می طلبید. آن چه پرولتاریا به دست آورد، فقط زمینه ای بود برای رهاییِ انقلابی خودش، ولی به هیچ وجه خودِ آن رهایی نبود....
....جمهوری فوریه، سرانجام با شکست دادنِ [نهایی] سلطنت، که سرمایه در پسِ پشتِ آن جا گرفته بود، زمینه را برای ظهور خالص سلطۀ بورژوازی فراهم کرد.
کارگران درست مانند ایام ژوئیه که در مبارزاتِ سنگینی پیروزی به دست آورده بودند، در ایام فوریه هم توانستند با پیروزیِ خود به جمهوری بورژوایی برسند....
.....و با این همه [نباید از نظر دور داشت که] درخواست های پرولتاریای پاریس، در آن بخش هایی که فراتر از حد تحمل جمهوری بورژوایی بود، به هیچ توفیق دیگری جز همان جلساتِ بی اهمیت لوگزامبورگ نمی توانست بیانجامد....
.....کارگران، همان طور که خیال می کردند در کنار بورژوازی می توانند به رهایی برسند، این تصور را هم داشتند که امکان یک انقلاب پرولتاریایی در درون مرزهای ملی فرانسه، در کنار دیگر ملت های بورژوا، برای آنان وجود دارد. ولی، روابط تولیدی در فرانسه، تابع بازرگانی خارجیِ فرانسه، موقعیت این کشور در بازار جهانی و قوانین این بازار است؛ فرانسه چگونه می توانست بدون یک جنگ انقلابی در مقیاس اروپا، که آثار متقابل آن بر جبار بازار جهانی، یعنی انگلیس، معلوم بود، همۀ اینها را در هم بشکند؟....
....توسعۀ پرولتاریای صنعتی، بنا به قاعدۀ کلی، تابع توسعۀ بورژوازیِ صنعتی است. تنها در زیر سلطۀ چنین بورژوازی توسعه یافته ای است که طبقۀ پرولتاریای صنعتی به موجودیت اش در گسترۀ ملی دست می یابد و موفق می شود انقلاب اش را در حد و اندازۀ ملی بالا برد؛ تنها در چنین شرایطی است که پرولتاریا ابزارهای تولیدیِ مدرنی می آفریند که در ضمن تبدیل به وسائل رهاییِ انقلابی وی خواهند شد....
حاکمیت بورژوازی صنعتی فقط در جایی میسّر است که رشد صنعت بر همۀ روابط مالکیت تأثیر بارز گذاشته باشد، [در این] وضعیت هم نمی تواند به چنین قدرتی دست بیابد مگر در جایی که بازار جهانی را تسخیر کرده باشد زیرا مرزهای ملی برای توسعۀ صنعت کافی نیست. با این همه، صنعت فرانسه تا حدود زیادی جز در پرتو یک نظام ممنوعیتِ کم و بیش تعدیل شده نمی تواند حتی در بازار داخلی، سرپا بماند. پس، اگر در مواقع بروز انقلاب، پرولتاریای فرانسه را می بینیم که در پاریس از قدرتی واقعی برخوردار است و آن چنان نفوذی دارد که مشوّق وی به انجام تهاجمی فراتر از حد امکانات اش می شود، در بقیۀ نقاط فرانسه پرولتاریا در چندین مرکز صنعتیِ پراکنده متمرکز است [و این پراکندگی چنان است که] نسبت به انبوه پرشمار دهقانان و خرده بورژواها، که تعدادشان بیشتر است، به حساب نمی اید. مبارزه بر ضد سرمایه در شکل مدرنِ توسعه یافته اش، در نقطۀ اوج آن، [یعنی] مبارزۀ مزدبگیر صنعتی بر ضدِ بورژوای صاحب صنعت، در فرانسه رویدادی فرعی است؛....
....کاملاً منطقی است که پرولتاریای فرانسه خواسته باشد از منافع خودش در کنار منافع بورژوازی دفاع کند، به جای آن که بخواهد منفعت خودش را در حکم منفعت انقلابی کل جامعه جا بزند و پرچم سرخ را جلوتر از پرچم سه رنگ برافرازد. کارگران فرانسوی قادر به برداشتن هیچ گامی به جلو، یا کم کردنِ حتی یک  مو از سر بورژوازی، پیش از آن که انبوه ملت که میان پرولتاریا و بورژوازی قرار دارد، یعنی دهقانان و خرده بورژواها، در شورش خود بر ضد این نظم، بر ضد سلطۀ سرمایه، بر اثر جریان انقلاب ناگزیر به پیوستن به پرولتاریا به عنوان پیشتاز خود شوند، نخواهد بود. کارگران پیروزی خود را در ایام ژوئن فقط به بهای تحمل شکست های وحشتناک توانستند بخرند.....
....حکومت موقت [....] بیست و چهار گردانِ گارد سیار تشکیل داد، هرکدام مرکب از هزار نفر از جوانان پانزده تا بیست ساله. این جوانان بیشتر از لُمپن پرولتاریا بودند که در هر شهر بزرگی توده ای متمایز از پرولتاریای صنعتی را تشکیل می دهد، کانونِ انواع و اقسام دزدان و جنایتکاران را که از فضولات جامعه زندگی می کنند، افرادی بدون شغل مشخص، ولگرد، مردمانی بی خانه و کاشانه، که میزان فرهنگ شان بستگی دارد به این که  از چه قوم و ملتی باشند، و هرگز هم منکر این نیستند که آس و پاس و گدای سامره اند؛ با توجه به این که حکومت موقت این گروه را در سنین بسیار جوانی استخدام می کرد، اینان افرادی بسیار قابل انعطاف و شکل پذیر بودند که از بالاترین کارهای قهرمانانه و ستایش انگیزترین ایثارها تا فرومایه ترین اعمال دزدان و راهزنان، همه کاری از آنان ساخته بود و برای پول به هر کار نفرت انگیزی تن در می دادند. حکومت موقت، مزدی برابر یک و نیم فرانک در روز به آنان میداد، یعنی در واقع می خریدشان. به اینان اونیفورم ویژه ای داده بودند، یعنی سر و وضع ظاهرشان با «بلوز» یا لباس کار فرق داشت. برای فرماندهی بر این جماعت، تا حدی از افسران ارتش دائمی استفاده می شد، تا حدی هم خود آنان به انتخاب خودشان، جوانانی را از بورژوازی به فرماندهی خویش برمی گزیدند که هل مَن مبارزخوانی های شان در باب مرگ در راه میهن و ایثار در خدمت جمهوری بسیار برای آنان فریبنده بود.
بدینسان، در برابر پرولتاریای پاریسی ارتشی قد علم می کرد که از آب و گلِ خودِ آن درآمده بود، ارتشی مرکب از بیست و چهار هزار نفر، جوان، نیرومند و جسور. پرولتاریا از مراسم رژۀ گارد سیار در خیابان های پاریس با فریادهای زنده بادش، استقبال کرد. اینان به چشم وی همان گل سرسبد مبارزان داخل سنگر بودند. در مقابل گارد ملی بورژوایی، پرولتاریا این گارد سیار را در حکم گارد پرولتاریایی تلقی می کرد. خطایش در خور بخشایش بود....
......و امان از دست خرده بورژوایی که نومیدانه خود را در آستانۀ ورشکستگی ببیند: هیچ کس مناسبتر از او برای دامن زدن به شایعۀ توطئه های کمونیستی نیست.....
....حوادث روز 17 مارس ابهام موجود در وضعیت پرولتاریا را که به وی اجازۀ هیچ کردار قاطعی را نمی داد آشکار کرد. در سرآغاز اعتراض، هدف پرولتاریا این بود که حکومت موقت را به راه انقلاب برگرداند، چندان که چند تن بورژوای کابینه اخراج شوند و انتخابات مربوط به مجلس و گزینش ستاد کل گارد ملی به تعویق بیفتد. ولی در 16 مارس، اعضای بورژوای گارد ملی تظاهرات خصمانه ای نسبت به حکومت موقت به راه انداختند. اینان با فریادهای «مرگ بر لودرو رولن» به سمت هتل دو ویل (شهرداری) به راه افتادند. و 17 مارس، مردم ناگزیر شدند به خیابان ها بریزند و شعار «زنده باد لودرو رولن! زنده باد حکومت موقت!» سر بدهند. مردم ناچار شدند در مقابل بورژوازی از جمهوری، که به نظرشان می رسید در خطر قرار گرفته است، طرفداری کنند. و بدینسان، حکومت موقت به جای آن که محدودتر شود، بیشتر تقویت شد.....
....پرولتاریا هنگامی که مجلس را در 15 مه تصرف کرد در تصمیم گیری شتاب نشان داد؛ آن کار کوششی بیهوده برای دوباره به دست آوردنِ نفوذ انقلابی اش بود و تنها نتیجه ای که داد این بود که رهبران پر توان پرولتاریا در چنگال زندانبانان بورژوازی اسیر شدند....
.....با کنار رفتنِ موقتِ پرولتاریا از صحنه و برقراریِ دیکتاتوری بورژوایی رسماً تأیید شده، قشرهای متوسط جامعۀ بورژوایی، خرده بورژوازی و طبقۀ دهقانی، به موازات تحمل ناپذیرتر شدنِ شرایط زندگیِ خویش و سرسخت تر شدنِ مخالفت شان با بورژوازی، ناگزیر در وضعی قرار می گرفتند که هرچه بیشتر به پرولتاریا بپیوندند. این قشرها، همچنانکه در گذشته علتِ بدبختی خود را در پیشرفت های پرولتاریایی می دیدند، اکنون در وضعی واقع می شدند که همان علت را در شکست و ناتوانی وی بجویند.....
.....انقلاب جدید در فرانسه ناگزیر است که بیدرنگ از قلمرو ملی خارج شود و پهنۀ اروپا را فتح کند، پهنه ای که تنها صحنۀ مناسب برای تحقق یافتنِ انقلاب اجتماعی در قرن نوزدهم است....



چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۴

یادداشت ها- 2 ؛ از کتاب هجدهم برومر لوئی بناپارت

یادداشت ها-   2

از کتاب هجدهم برومر
لوئی بناپارت

اثر کارل مارکس

ترجمۀ باقر پرهام


....دقیقاً مارکس بود که نخستین بار قانون تازه ای را کشف کرد مبنی بر اینکه همۀ نبردهای تاریخی، اعم از اینکه در صحنۀ سیاسی رخ داده باشند، یا مذهبی، یا فلسفی، یا در هر حوزۀ ایدئولوژیکی دیگر، در واقع، چیزی جز بیان کم و بیش روشن نبردهای طبقاتی نیستند، قانونی که به موجب آن، هستیِ طبقات اجتماعی، و در نتیجه برخورد آنها با یکدیگر، به نوبۀ خود وابسته به درجۀ توسعۀ وضع اقتصادی، یعنی شیوۀ تولید و مبادله است که چگونگی این یکی، خود به اولی [یعنی شیوۀ تولید]، بستگی دارد. این قانون که از نظر تاریخ همانقدر اهمیت دارد که قانون تبدیل انرژی در علوم طبیعی، کلیدی در اختیار مارکس گذاشت که وی به کمک آن توانست تاریخ جمهوری دوم در فرانسه را درک کند. همین تاریخ بود که مارکس از آن استفاده کرد تا قانونی را که کشف کرده بود، بیازماید و سی سال پس از نگارش این اثر هنوز باید اذعان کرد که قانون مارکس به خوبی از عهدۀ این آزمایش برآمده است.

از پیشگفتار فردریش انگلس بر چاپ سوم آلمانی کتاب

....آدمیان هستند که تاریخ خود را می سازند ولی نه آن گونه که دلشان می خواهد، یا در شرایطی که خود انتخاب کرده باشند؛ بلکه در شرایط داده شده ای که میراث گذشته است و خودِ آنان به طور مستقیم با آن درگیرند. بار سنت همۀ نسل های گذشته با تمامی وزنِ خود بر مغز زندگان سنگینی می کند. و حتی هنگامی که این زندگان گویی بر آن می شوند تا وجود خود و چیزها را به نحوی انقلابی دگرگون کنند، و چیزی یکسره نو بیافرینند، درست در همین دوره های بحران انقلابی است که با ترس و لرز از ارواح گذشته مدد می طلبند؛ نام هایشان را به عاریت می گیرند، و شعارها و لباس هایشان را، تا در این ظاهر آراسته و درخور احترام، و با این زبان عاریتی، بر صحنۀ جدید تاریخ ظاهر شوند. به همین ترتیب بود که لوتر نقاب پولس حواری را به چهره زد. انقلاب 1789 تا 1814 به تناوب یکبار جامۀ جمهوری رم و بار دیگر رخت امپراتوری روم را بر تن کرد، و انقلاب 1848 هم کاری بهتر از این نیافت که گاه ادای انقلاب 1789 را درآورد و گاه ادای رویدادهای انقلابی 1793 تا 1795 را. نوآموز مبتدی یک زبان خارجی هم همین کار را می کند: همیشه ابتدا جمله ها و عبارات را به زبان مادری اش بر می گرداند، و فقط هنگامی روح زبان تازه را می گیرد و با آزادی تمام آن را به کار می برد که برای استفاده از آن دیگر نیازی به یادآوری زبان مادری نداشته باشد، و حتی به جایی می رسد که زبان مادری را به کلی فراموش می کند....
....جامعۀ بورژوایی اگر چه [در ذات خود] نا قهرمانانه است، اما قهرمانگری، از خودگذشتگی و ایثار، دست یازیدن به ایجاد وحشت، جنگ داخلی و جنگ های خارجی فراوان لازم بود تا چنین جامعه ای به دنیا آید....
....دوباره زنده کردن خاطرۀ مردگان در این گونه انقلاب ها، بنابر این برای شکوه بخشیدن به مبارزات جدید بود، نه برای درآوردن ادای مبارزات گذشته؛ برای آن بود که در بزرگنمائی وظایف مشخص در خیال مردم بکوشند، نه برای طفره رفتن از انجام آن وظایف در واقعیت؛ برای بازیافتن روح انقلاب بود نه برای به حرکت درآوردن دوبارۀ شبح انقلاب....
....انقلاب های بورژوایی از نوع انقلاب های قرن هیجدهم، با سرعتِ تمام از یک کامیابی به کامیابی دیگر می رسند. آثار دراماتیک هر یک از این انقلاب ها بیش از دیگری است. آدم ها و اشیاء غرق نور و آتش اند، و روز، روزِ از خود بیخودی است. اما، این همه دوامی ندارد و طولی نمی کشد که این شور و شوق ها به نقطۀ اوج خود می رسد؛ و جامعه به دورانی طولانی از پشیمانی در حالتی فرو می رود که هنوز فرصت نیافته است کامیابی های دورۀ توفان و التهاب اش را با آرامش و سنجیدگی جذب و هضم کند....
....این جمهوریخواهان خالص که بر ضد پرولتاریا خشونت بسیاری به کار برده بودند، اکنون که بحث بر سر دفاع از جمهوری خواهی و قوۀ قانونگذاریِ آن در برابر قوۀ اجرائی و سلطنت طلبان بود با ترس، جبونی، بزدلی و زبونیِ تمام، بدون مقاومت عقب نشستند...
بنا پارت دائم از سوی وابستگان جمعیت 10 دسامبر- جمعیت 10 دسامبر را کارلیه، رئیس شهربانی پاریس، تأسیس کرده بود و ژنرال پیات دوست بناپارت در رأس آن قرار داشت- همراهی می شد. این جمعیت در 1849 تأسیس شده بود. به بهانۀ تأسیس یک انجمن نیکوکاری، «لومپن» های پاریسی را در شاخه های مخفی سازمان داده بودند، که مأمورانی از بین اعضای طرفدار بناپارت در شهربانی در رأس هر کدام از آن ها قرار داشتند و کل جمعیت هم زیر نظر یک ژنرال هوادار بناپارت فعالیت می کرد. از هرزه گردهای آس و پاس که معلوم نبود ممر معاش شان از کجاست، و اصل و نسب شان هم از آن بدتر، گرفته تا ماجراجویان و ته مانده های فاسد بورژوازی، ولگرد، سرباز اخراجی، محکوم به اعمال شاقه، کلاهبردار، شیاد، گدای سرگذر، جیب بر، شعبده باز، قمارباز، پاانداز، مالک روسپی خانه، حمال، عریضه نویس دمِ پست خانه، ویولن زنِ سرِ کوچه، کهنه فروش، چاقو تیزکن، سفیدگر، فقیر دم در، خلاصه تمامی این انبوه بی سر و سامان، وا رفته و بی سرپناه ثابت که فرانسوی ها معمولاً «کولی» خطاب شان می کنند، در بین اعضای این جمعیت دیده می شدند. با عناصری از این دست، و اینچنین نزدیک به خود وی، بناپارت بدنۀ جمعیت 10 دسامبر را تشکیل داد. این جمعیت به این معنا «جمعیت نیکوکاری» بود که همۀ اعضای آن، درست مثل خود بناپارت، این نیاز را حس می کردند که باید برای خودشان به ضرر ملت زحمتکش، نیکوکاری کنند. این بناپارت، که در اینجا ریاست «لومپن» ها را به عهده می گیرد، بناپارتی که فقط در همین مقام است که می تواند منافعی را که شخصاً دنبال می کند، در هزاران چهره، باز بیابد، بناپارتی که در این تفاله ها، در این زباله، در این فاضلاب همۀ طبقات جامعه، یگانه طبقه ای را که می تواند بی چون و چرا بر آن  تکیه کند باز می شناسد، آری این بناپارت، بناپارت حقیقی، بناپارت بی کم و کسر است. هرزه گرد کهنه کاری که زندگی تاریخیِ ملت ها، و شهریاری هایشان، همه از نظر وی نوعی کمدی به نازل ترین معنای کلمه، نوعی بالماسکه اند که در آن لباس ها، کلمات و اطوار اعلا فقط برای سرپوش گذاشتن بر حقیرترین فرومایگی ها هستند.....
....در جمعیت 10 دسامبرش هم 10،000 گدای ولگرد را جمع کرده بود که می بایست نقش مردم را بازی کنند، درست مثل کلاوس زتل- نام بافنده ای در کمدی شکسپیر: رؤیای نیمه شب تابستان. وی در یکی از پرده های این نمایش می خواهد نقش شیر را بازی کند- که می خواست نقش یر را بازی کند....
....در سفرهایی که بناپارت به گوشه و کنار کشور می کرد، افرادِ شاخه های ویژۀ این جمعیت را سوار قطارها می کردند و مأموریت شان این بود که تظاهرات «خودجوش» برای رئیس جمهور راه بیندازند، و نشان دهند که مردم با فیاد «زنده باد امپراتور» به استقبال او آمده اند، و در صورت لزوم و البته با حمایت پلیس، با فحش و توسری به مقابلۀ جمهوریخواهان بروند. وقتی هم که بناپارت از سفر برمی گشت و به پاریس می رسید، همین جمعیت مأموریت داشت پیشقراول مستقبلان را تشکیل دهد تا از هرگونه تظاهرات مخالفی جلوگیری شود و در صورت بروز چنین تظاهراتی مردم را متفرق کنند. جمعیت 10 دسامبر مال بناپارت بود، ساختۀ دست او و محصول فکر خود او بود. هرچه را که بناپارت از آنِ خود می کند، به نیروی اوضاع و احوال است که آن چیز به وی داده شده است، و هرچه را که انجام می دهد، اوضاع و احوال است که آن را برای وی انجام می دهد، به عبارت دیگر، کار بناپارت فقط این است که از اعمال دیگران تقلید کند. ولی، امان از وقتی که خود او در مقابل شهروندان باشد و به زبان رسمیِ نظم، مذهب، خانواده و مالکیت با آنان سخن بگوید، در حالی که جماعتی مخفی، متشکل از کلاهبرداران و دزدان، جمعیت بی نظمی، فحشا و تجاوز، گوش تا گوش پشت سر وی ایستاده اند؛ اینجا دیگر خودِ خودِ اوست، صحنه گردان اصلیِ همۀ امور، و تاریخ جمعیت 10 دسامبر نیز همانا که تاریخ شخص او است....
....جمعیت 10 دسامبر می بایست به عنوان ارتش شخصیِ بناپارت تا زمانی انجام وظیفه کند که وی موفق شود ارتش منظم فرانسه را به یک جمعیت 10 دسامبر گسترده تبدیل کند....
....مجلس، به جای استفاده از فرصتِ به اصطلاح توطئۀ قتل دوپن برای صدور دستور تحقیق دربارۀ جمعیت 10 دسامبر، و کنار زدن نقاب از چهرۀ بناپارت و رسوا کردن او در برابر تمامی فرانسه و اروپا به عنوان رئیس واقعی «لومپن» های پاریسی، بر این تعارض مهم سرپوش گذاشت و در عوض به این مسئلۀ بی اهمیت پرداخت که به کار گماشتن، از کار بر کنار کردنِ یک کمیسر پلیس از اختیارات اوست یا از اختیارات وزیر کشور.....
….در حالی که حزب نظم در مجلس، چنانکه در بالا نشان دادم، با فریادهایش، به نفع سکون و آرامش خود را به بی عملی محکوم کرده بود، در حالی که در مبارزه اش بر ضد دیگر طبقات جامعه، با ویران کردنِ تمامی شرایط لازم برای نظام حکومتی اش، یعنی نظام مجلس، به دست خویش اعلام داشته بود که سلطۀ سیاسی بورژوازی با امنیت و حیات خود بورژوازی ناسازگار است، تودۀ خارج از مجلس بورژوازی، برعکس، با رفتار نوکرمنشانه اش در برابر رئیس جمهور، با ناسزاگویی هایش به مجلس، با خشونت رفتارش در قبال جراید وابسته به خویش، بناپارت را تحریک کرد تا سخنگویان و قلم بدستان، سیاستمداران و ادبا، کرسی خطابه و سنگر مطبوعات بورژوازی را بی رحمانه بکوبد و ریشه کن کند تا این طبقه بتواند با خیال راحت در کنف حمایت حکومتی نیرومند و مطلق گرا، به امور خصوصی اش بپردازد. بخش خارج از مجلس حتی به وضوح اعلام داشت که در عین حال چه تمایل سوزانی، به خلاص شدن از فرمانروایی سیاسی، و آسوده شدن از نگرانی ها و خطرهای ملازم با قدرت دارد....
....این بورژوازی، که در هر لحظه نفع مشترک طبقاتی خودش، نفع سیاسی اش، را فدای کوته نظرانه ترین، و ناپاک ترین مصالح شخصی خویش کرده، و از نمایندگان اش نیز خواستار همین گونه فداکاری ها بوده، حالا زبان باز کرده و پرولتاریا را سرزنش می کند که چرا منافع سیاسی آرمانی خود را فدای مصالح مادی اش کرده است....
....بورژوازی فرانسه تن به سلطۀ پرولتاریای زحمتکش نداد، و با دست خودش «لمپن» های قشر پائین پرولتاریا را که رئیس جمعیت 10 دسامبر در رأس اش بود به قدرت رساند. بورژوازی کاری کرده بود که تمامی فرانسه از وحشت اعمال وحشیانۀ ناشی از هرج و مرج سرخ ها در آینده نفس اش بند آید، و بناپارت هم از فرصت استفاده کرد تا این آینده را با تنزیل کمر شکنی از این بورژوازی قبول کند و به همین دلیل دستور داد بورژواهای متشخص بولوار مونتمارتر و بولوار ایتالیایی ها- محلات اعیان نشین پاریس- را با شلیک گلولۀ مشتی سرباز تحت فرمان تا خرخره عرق خورده از پنجره هایشان به زیر انداختند. بورژوازی شمشیر را به مقام اولوهیت رسانده بود، و حالا شمشیر است که بر وی حکومت می کند. بورژوازی همۀ جراید انقلابی را از بین برد و حالا جراید خود او بود که از بین میرفت. بورژوازی تجمع های مردم را زیر نظارت پلیس قرار داد و حالا «سالن» های خود بورژوازی است که زیر نظارت پلیس قرار می گیرد. او گارد ملی برآمده از مردم را منحل کرد و حالا گارد ملی خود او بود که به دستور بناپارت منحل می شد. بورژوازی حکومت نظامی اعلام کرد و حالا همین حکومت نظامی بر ضد خود اوست که اعلام می شود. بورژوازی به جای هیئت های منصفه کمیسیون های نظامی را گماشت، و حالا هیئت های منصفۀ خود او هم جای خود را به کمیسیون های نظامی می دهند.
بورژوازی دستگاه آموزش و پرورش را به کشیشان سپرد، و حالا می بیند که تعلیم و تربیت فرزندان خود او بازیچۀ دست کشیشان شده است. بورژوازی مردم را بی هیچ محاکمه ای به تبعید فرستادو حالا نوبت خود اوست که بدون محاکمه به تبعید برود. او به کمک نیروی انتظامی هر نوع حرکت را از جامعه سلب کرد، و حالا قدرت دولتی به نوبۀ خود هر نوع حرکتی را از جامعۀ خودش سلب می کند. بورژوازی، از فرط عشق به کیف پول علیه سیاستمداران و ادبای خود قیام کرد. حالا می بیند که نه فقط سیاستمداران و ادبای خودش برکنار شده اند بلکه کیف پولش هم دست خودش نیست، ضمن آنکه دهان اش بسته و قلم هایش هم شکسته است. بورژوازی همواره و به نحوی خستگی ناپذیر، درست مثل سنت آرسن- از اشراف رومی که به بیابان رفت و گوشۀ عزلت گزید- خطاب به مسیحیان، رو به انقلاب، فریاد می زد و می گفت: گمشو، حرف نزن، آرام باش، و حالا بناپارت سر بورژوازی داد می کشد که: گمشو، حرف نزن، آرام باش!...
....همچنانکه بوربُن ها خاندانِ سلطنتیِ نمایندۀ مالکیت بزرگ ارضی، و اورلئان ها خاندانِ سلطنتیِ نمایندۀ پول بودند، بناپارت ها خاندانِ سلطنتیِ نمایندۀ دهقانان، یعنی تودۀ مردم فرانسه اند. بناپارت برگزیدۀ دهقانان بناپارتی که تابع مجلس بورژوایی باشد نیست، بناپارتی است که [درِ مجلس را می بندد و] نمایندگان را متفرق می کند. ده سال تمام، شهرها موفق شدند معنای انتخابات 10 دسامبر را قلب کنند و نگذارند دهقانان دوباره امپراتوری را برقرار سازند. به همین دلیل، کودتای 2 دسامبر 1851 فقط برای تکمیل حرکت 10 دسامبر 1848 بود....
....خاندان بناپارت ها نمایندۀ دهقان انقلابی نیست، بلکه نمایندۀ دهقان سنتی محافظه کار است؛ نه آن دهقانی که خواستار رهایی از قید شرایط اجتماعیِ هستی خویش است که در همان قطعه زمین خرده مالکی خلاصه می شود، بلکه آن دهقانی که، برعکس، خواهان تقویت این شرایط است؛ نه آن دسته از مردم روستاها که می خواهند جامعۀ کهن را با نیروی خود و به یمن همکاری نزدیک با شهرها براندازند، بلکه برعکس، آن دهقانی که به دلیل مقید بودن اش در این نظام کهن، خواستار آن است که خود و خانواده اش، در پرتو شبحی که از امپراتوری در ذهن او است، از همۀ آفات مصون بمانند و همواره جزو بهره مندان باشند. خاندان سلطنتی بناپارت ها نمایندۀ بیداری نیست، نمایندۀ موهوم پرستی دهقانی است، نمایندۀ داوری دهقانان که نه، نمایندۀ پیشداوری او است، نمایندۀ آینده که نه، نمایندۀ گذشته، نمایندۀ سِوِن که نه، نمایندۀ وانده است....

....همان گونه که در دوران «فروند» می گفتند دوک دو گیز منت گذارترین مرد فرانسه است چرا که وی تمام املاکش را در خدمت هوادارانش نهاده بود که بهره مندی از آن ها را مدیون شخص وی بودند، بناپارت هم دلش می خواهد منت گذارترین مرد فرانسه باشد و کاری کند که همۀ مالکیت و کار فرانسه را بدزدد تا بعد آن را به خود فرانسه هدیه کند، چون ریاست جمعیت 10 دسامبر اقتضا می کند که وی چیزی را که باید متعلق به او باشد، بخرد. و همه چیز هم به درد خریدن می خورد، همۀ نهادهای دولت، سنا، شورای دولت،دقوۀ قانونگذار، لژیون دو نور، مدال نظامی، رختشویخانه ها، کارهای عام المنفعه، راه آهن، ستاد کل گارد ملی بدون سرباز، املاک مصادره ای خاندان اورلئان، همه و همه. هر مقامی در ارتش و دستگاه دولتی وسیله ای برای خریدن می شود. ولی از همه مهم تر در این بازار، که در آن مرتب از فرانسه می گیرند تا چیزی را که از وی دزدیده اند به خودش پس بدهند، «درصد»ها است که در طی معاملات به جیب های رئیس جمعیت 10 دسامبر ریخته می شود....
Text-to-speech function is limited to 100 characters

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۴

یادداشت ها- 1

یادداشت ها- 1



... آنچه که انقلاب های سال 1848 نامیده می شوند، تنها رخدادهای کوچک و شکاف ها و ترک هایی در پوستۀ سخت جامعۀ اروپایی بودند. اما، همین رخدادها ژرفای بی قعری را در زیر آن گشودند. در زیر سطحی که سخت می نمود، اقیانوسی پرجوش یافت شد که بسنده است به جنبش درآید تا قاره هایی را که از خرسنگ هایی سخت هستند، پاره پاره کنند...
...چنان می نماید که در روزگار ما همه چیز سرشار از تضاد خویش است. میبینیم ماشین هایی که برای کوتاه و پرثمر کردن کار انسان دارای نیرویی اعجازگونه هستند، برای مردم گرسنگی و درماندگی می آورند.
سرچشمه های تازۀ ثروت که تا کنون ناشناخته بوده اند، در پرتو افسون هایی شگفت و ناروشن، به سرچشمۀ فقر و تنگدستی بدل می شوند. چنین می نماید که پیروزی های فن و تکنیک، به بهای انحطاط اخلاقی خریداری شده باشد. به نظر می رسد، پا به پای آن که بشر طبیعت را فرمانبردار خویش می سازد، انسان بردۀ مردمانی دیگر و یا بردۀ فرومایگی خویش می گردد. حتی چنین می نماید که فروغ پاک دانش هم جز در زمینۀ تاریک جهل تابشی نمی تواند داشته باشد. چنین می نماید که همۀ کشفیات ما و همۀ پیشرفت های ما بدان می انجامد که نیروهای مادی، زندگی معنوی می گردند، اما زندگی انسانی که از سوی معنوی خود محروم گردیده است، تا به تراز نیروی سادۀ مادی فرو می افتد. این تناقضی است میان صنایع و دانش امروز از یک سو، و فقر و انحطاط از سویی دیگر. این تناقض میان نیروهای مولده و مناسبات اجتماعی دوران ما، واقعیتی است قابل لمس، ناگزیر و انکارناشدنی.
از سخنرانی کارل مارکس در سالگرد روزنامۀ مردم، لندن، آوریل سال 1856
 


...حربۀ ما همانا آزادی هایی سیاسی، حق برخورداری از اجتماعات و اتحادیه ها و آزادی مطبوعات است؛ آیا هنگامی که می خواهند این حربه را از ما بگیرند، ما می توانیم دست روی دست بگذاریم و از سیاست دست بکشیم؟ می گویند هر فعالیت سیاسی، همسنگ به رسمیت شناختن نظام موجود است. اما، هنگامی که این نظام، حربۀ مبارزه علیه خود را در دست ما می گذارد، بهره گیری از این حربه، به معنی پذیرفتن این نظام نیست....
از مقالۀ فریدیش انگلس به نام دربارۀ فعالیت سیاسی طبقۀ کارگر
21 سپتامبر 1871
 



...چنین می نماید که حزب سوسیالیست بسیار جوان است و به سبب شرایط اقتصادی، ناتوان تر از آن است که به پیروزی بی درنگ سوسیالیسم امیدوار باشد. در کشور، مردم روستانشین بسیار بیشتر از مردم شهرنشین هستند؛ در شهرها، صنایع بزرگ رشدی ناچیز دارد و در نتیجه، پرولتاریای واقعی در آنجا اندک است؛ اکثریت با پیشه وران، دکانداران کوچک و عنصرهای بی طبقه، یعنی با توده ای است که میان بورژوازی کوچک و پرولتاریا وضعی نا استوار دارد. بیشتر این بورژوازی کوچک و میانه حال قرون وسطایی که در حال انحطاط و متلاشی شدن است، همان پرولتاریای آینده هستند که در این دم، هنوز پرولتر نشده اند. تنها این طبقه که پیوسته در معرض خطر بی خانمانی اقتصادی بوده و امروز به نومیدی رسیده است، می تواند تودۀ مبارزان و پیشوایان جنبش انقلابی را به روی سطح بیاورد. دهقانانی که به سبب پراکندگی منطقه ای و بی سوادی خود نمی توانند ابتکار واقعی نشان دهند، اما با این همه، متحدانی نیرومند و ضروری خواهند بود، از آن پشتیبانی می کنند....
...سوسیالیست ها در مرحله های گوناگون پیشرفت که مبارزۀ پرولتاریا با بورژوازی از آن می گذرد، همواره نمایندۀ مصالح جنبش، در کل هستند. آنها برای دستیابی به نزدیک ترین هدف ها و در راه مصالح طبقۀ کارگر می رزمند، اما در عین حال، آنان در جنبش امروز، از جنبش فردا نیز دفاع می کنند....
...به گفتۀ مارکس، جمهوری بورژوازی، یک شکل سیاسی است و تنها در آنجاست که مبارزه میان پرولتاریا و بورژوازی می تواند به بازگشایی خویش برسد....
...اگر جنبش به راستی جنبش همگانی ملی باشد، آنگاه افراد ما پیش از آنکه از آنان دعوتی شود، جای خود را در آنجا می گیرند و روشن است که شرکت ما در چنین جنبشی بدیهی است. اما در چنین موردی باید بر خود روشن سازیم و می بایست در این باره آشکارا اعلام داریم که ما چون حزبی مستقل که برای موقت، در اتحاد با رادیکال ها و جمهوریخواهان بوده اما از ریشه با آنها تفاوت دارد، شرکت می کنیم، و اینکه ما دربارۀ پیامد مبارزه در صورت پیروزی هیچ خیال واهی نداریم، و اینکه این پیامد به هیچ روی نمی تواند ما را خرسند سازد و برای ما تنها یکی از مراحلی است که به آن دست یافته ایم و باز هم تنها یک پایگاه عملیاتی برای پیرزوی های بعدی است؛ و اینکه ما از همان روز، در مورد حکومت تازه، مخالفانی تازه هستیم، اما نه مخالفانی واپسگرا، بل پیشگام و مخالفانی از چپ افراطی که به پیروزی های نوین، بیرون از چارچوبی که به دست آمده است، می شورانند و برمی انگیزانند....
از مقالۀ فریدیش انگلس به نام دربارۀ فعالیت سیاسی طبقۀ کارگر
 


...مرگ این انسان، برای پرولتاریای رزمندۀ اروپا و آمریکا و برای علوم تاریخ، ضایعه ای بود که آن را سنجش و اندازه ای نیست. همچنان که داروین قانون تکامل جهان ارگانیک را باز نمود، مارکس قانون تکامل تاریخ بشر را باز نموده است؛ این نکتۀ ساده که مردمان پیش از آنکه بتوانند به سیاست، دانش، هنر، دین و جز اینها بپردازند، باید در مرحلۀ نخست بخورند، بیاشامند، خانه داشته باشند و جامه بپوشند، یعنی نکته ای که تا روزگار پسین، در زیر لایه های انگارگانی پنهان بود. پس، در نتیجه، تولید وسایل بی میانجی مادی زندگی و بدین سان، هر مرحلۀ معین رشد اقتصادی مردم و یا دوران، بنیادی را پدید می آورد که نهادهای دولت، دیدگاههای حقوقی، هنر و حتی نظریات دینی این مردم از آن سر بر می آورد و از این رو، از همین راه است که باید توضیحی بر آنان بیاورند، نه اینکه برعکس، آن چنان که تا کنون بوده است.....
سخنرانی ف. انگلس در روز 17 مارس سال 1883 در گورستان هایگیت لندن در کنار گور مارکس
 


...."در آلمان، چون بورژوازی روشی انقلابی دارد، حزب کمونیست همراه با آن، علیه سلطنت استبدادی، زمینداری فئودالی و اقلیت ارتجاعی مبارزه می کند. اما، این حزب، یک دقیقه هم از کار پدید آوردن شناخت روشن تر و هرچه بیشتر کارگران از تضاد خصمانه، میان بورژوازی و پرولتاریا فروگذاری نمی کند تا اینکه کارگران آلمانی بتوانند از آن شرایط اجتماعی و سیاسی که می بایست سیادت بورژوازی به همراه داشته باشد، بی درنگ چون حربه ای علیه خود او به کار گیرند، و نیز اینکه پس از برانداخته شدن طبقات واپسگرا در آلمان، بی درنگ مبارزه علیه خرده بورژوازی آغاز گردد. کمونیست ها، از این رو، توجه اساسی خود را به آلمان دوخته اند که این کشور، در آستانۀ انقلاب بورژوازی است"
(مانیفست بخش 4)
تا کنون هیچ برنامۀ تاکتیکی، چون این برنامه، توجیه نشده است. این برنامه که در آستانۀ انقلاب در میان نهاده شده، از بوتۀ آزمایش این انقلاب گذشته است؛ و از آن هنگام، هربار که یکی از احزاب کارگری از آن واپس نشسته است، کفارۀ هر واپس نشینی را پرداخته است. و امروز، می توان گفت پس از گذشت چهل سال، این برنامه برای همۀ احزاب مصمم و آگاه کارگری اروپا- از مادرید تا پترزبورگ- خطی راهنماست...
....بورژوازی، که نه از آنچه که پرولتاریای آلمان بود، بل از آنچه که خطر تبدیل شدنش به آن بود و از آنچه پرولتاریای فرانسه بود، می ترسید، تنها یک راه نجات می دید و آن، همانا هرگونه مصالحه و حتی بزدلانه ترین مصالحه با سلطنت و درباریان بود. اما، پرولتاریا که هنوز نقش تاریخی خویش را درک نکرده، ناچار بود در نخستین مراحل، با بیشتر توده های خود، نقش پیشرفته ترین جناح چپ افراطی بورژوازی را ایفا کند. کارگران آلمان می بایست پیش از همه، آن حقوقی را که برای سازمان مستقل آنان در حزب طبقاتی ضروری بود، برای خویش به دست آرند: آزادی مطبوعات، اتحادیه ها و اجتماعات، یعنی همان حقوقی که خود بورژوازی موظف بود به سود سیادت خویش به دست آرد و اکنون در قبال کارگران، از ترس، منکر آن حقوق برای آنان شده بود. دو سوم یکصد عضو جداگانۀ اتحادیه، در تودۀ عظیمی که به ناگهان به جنبش درآمده بود، گم شده بودند. از این رو، پرولتاریای آلمان در آغاز، همچون افراطی ترین حزب دموکراتیک، در جولانگاه سیاسی پدیدار گردید.
همین بود که هنگامی که ما به بنیاد کردن روزنامۀ بزرگی در آلمان آغاز کردیم، پرچم ما را معین کرد. تنها پرچم دمکراسی بود که می توانست چنین پرچمی باشد، اما آن دموکراسی که در همه جا و در هر مورد جداگانه ای ویژگی خاص پرولتری خود را که هنوز نمی توانست برای همیشه روی پرچمش بنویسد به پیش می کشید. اگر ما به این کار تن در نمی دادیم، اگر ما نمی خواستیم به این جنبش، به جناح پیشرفتۀ واقعی پرولتری آنکه اکنون دیگر هستی داشت بپیوندیم و آن را به پیش به حرکت درآریم، برای ما چیزی نمی ماند جز اینکه کمونیسم را در ورقۀ کوچک دورافتاده ای موعظه کنیم و به جای حزب بزرگ عمل، فرقۀ کوچکی بنیاد بگذاریم....
از مقالۀ انگلس به نام مارکس و نئو راینیشه تسایتونگ (روزنامۀ راین نو)
13 مارس 1884

به نقل از کتاب مقالاتی از مارکس و انگلس، ترجمۀ سیروس ایزدی، نشر ورجاوند


چهارشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۴

انقلاب 1848 آلمان (10)، پایان قیام


انقلاب 1848 آلمان (10)
حکایت یک شکست
انقلاب و ضد انقلاب در آلمان

پایان قیام

در مدتیکه جنوب و مغرب آلمان در جریان قیام علنی قرار داشت، و از زمان شروع اولین زد و خوردها در درسدن تا تسلیم راستشتات که سرکوبی این آخرین شعله های نخستین انقلاب آلمان برای حکومتها در واقع بیش از ده هفته به طول انجامید، در این مدت مجلس ملی بدون اینکه توجهی به وجودش شود، از صحنۀ سیاسی ناپدید گردید.
ما این جماعت وحشت زده فرانکفورت را در آنجائی وداع گفتیم که، از حملات توهین آمیزی که حکومتها به حیثیت آن روا می داشتند، از بی کفایتی و بی علاقگی ناشی از ضعف دولت مرکزی که به وجود آورده بود، از طبقۀ کاسبکارانی که به دفاع از آن و طبقۀ کارگری که به خاطر هدف های نهائی انقلابیتری بپا خاسته بودند، دچار گیجی شده بود. حس انزوا و وحشت عذاب دهنده ای بر تمام اعضای آن مستولی بود؛ وقایع ناگهان آنچنان اشکال قاطع و مسلمی را به خود گرفته بودند که در عرض چند روز توهمات این نمایندگان مکتبی را دربارۀ قدرت و نفوذ واقعیشان کاملاً از هم می پاشید. هم اکنون نمایندگان محافظه کار، به اشارۀ حکومتها، جماعتی را که دیگر جز دفاع از قدرتهای تثبیت شده نمی توانست وجود داشته باشد، ترک گفته بودند. آنها نیز به رسالت خود به عنوان نماینده خاتمه بخشیدند. صدها نفر از این عالیجنابان با حیثیت ترک دیار گفتند. از میان 800 یا 900 نفر نماینده تعداد آنچنان به سرعت نزول کرده بود که امروز 150 نفر و چند روز دیگر 100 نفر برای رسمیت مجلس اعلام گردید و با وجود به جا ماندن تمام فرقۀ دمکرات هنوز گردآوری این عده هم کار مشکلی بود.
راهی را که بقایای پارلمان می بایست در پیش می گرفت، به حد کافی روشن بود. آنها باید علناً و مصممانه تنها در پشتیبانی از قیام اتخاذ موضع می کردند و بدینوسیله هر نیروئی را که قانون می توانست بدان اعطا کند در اختیارش قرار می دادند، و در ضمن ارتشی را در اسرع وقت به دفاع از خود در اختیار می گرفتند. آنها باید به قدرت مرکزی اعلام میکردند که به تمام عنادورزیهای خود خاتمه دهد، و همانطوریکه می توانست پیش بینی شود، اگر این قدرت نه قادر و نه مایل به انجام آن بود، آنگاه بیدرنگ وی را خلع و دولت پر توانتری را جانشین آن نماید. اگر ارتش شورشی نمی توانست به فرانکفورت آورده شود (که در ابتدا، زمانیکه حکومتهای ایالات کمتر آمادگی داشتند و در حال تردید بسر می بردند، امکان انجام آن به سادگی وجود داشت)، مجلس می توانست بلامانع خود را عیناً به مرکز شورشی منتقل نماید. در صورتیکه تمام اینها تا قبل از اواسط یا اواخر ماه بیدرنگ و مصممانه انجام می گرفت، احتمالاً امکان موفقیت را هم برای قیام و هم برای مجلس ملی می توانست فراهم سازد.
ولی انتظار چنین مشی مصممی را نمیشد از نمایندگان کاسبکار آلمان داشت. این سیاستمداران آرزومند به هیچ وجه از توهمات خود آزاد نشده بودند. آن عده از اعضائی که اعتقاد کورکورانه خود را نسبت به قدرت و تجاوزناپذیری پارلمان از دست دادند، تا به آن زمان صحنه را ترک گفته بودند؛ دمکراتهائی که باقی ماندند، حاضر نبودند رؤیاهای قدرت و عظمتی را که برای دوازده ماه در سر پرورانده بودند، به سادگی رها کنند. آنها به وفاداری از راهی که تا بدان ایام تعقیب کرده بودند، از عمل قاطعانه بدور ایستادند، تا جائی که هر فرصت موفقیت، آری، هر فرصت شکست افتخارآمیز از دست رفت. سپس، آنها به خاطر ایجاد یک نوع سرگرمی ساختگی، که ناتوانی بی حد و حصر آن همراه با ظاهرسازی بلند بالایش نمی توانست تحریکی را جز حس ترحم و تمسخر موجب شود، با تنظیم قطعنامه ها و پیامها و عرضۀ تقاضاهای خود از نایب السلطنه، که حتی به آنها توجهی نکرد، و از وزرائی که علناً با دشمن همداستان بودند، ادامه دادند. و هنگامیکه ویلهلم ولف، منتخب استریگا، یکی از ناشرین روزنامۀ راینیشۀ نو و تنها مرد واقعاً انقلابی در کل مجلس به آنها گفت، اگر به آنچه که ابراز داشته اند، ایمان دارند، بهتر است که دست از گپ زدن برداشته و نائب مناب، این بزرگترین خائن به کشور را، به صورت پرندۀ آزاد شکار کنند؛ آنگاه تمام خشم مقدس و تراکم یافتۀ این عالیجنابان پارلمانی با چنان شدتی منفجر شد که آنها زمانیکه دولت انباری از توهین را یکی پس از دیگری نثار آنها می کرد، هرگز از خود بروز نمی دادند.
البته، به دلیل اینکه پیشنهاد ولف اولین کلام عاقلانه ای بود که در دیوار کلیسای سن پاول زده میشد، البته، به خاطر اینکه این درست همان امری بود که باید عملی میشد و چنان زبان ساده ای که آنچنان مستقیم هدف گیری مینمود، نمی توانست چیزی جز برزخی برای گروهی احساساتی که در مورد هیچ چیز جز عدم قاطعیت قاطع نبودند، در بر داشته باشد؛ کسانیکه به علت ترس بی حد و حصر از عمل یکبار برای همیشه به این تصمیم رسیده بودند که با دوری گزیدن از هر کاری، درست همان عملی را انجام می دهند که باید صورت پذیرد. هر کلامی که چون رعد و برق، شیفتگی حماقت بار، ولی در واقع تیرگی تعمدی اندیشه های آنان را روشن میساخت، هر اشاره ای که قصد داشت آنها را از پیچ و خم ابهاماتیکه به منظور رحل اقامت هرچه طولانی تر خود را در آنها محبوس کرده بودند، آزاد گرداند، هر اندیشۀ روشنی از واقعیت عینی مسائل، البته جنایتی بود علیه شکوه و عظمت این مجلس در رأس حکومت.
پس از مدت کوتاهی که موضع عالیجنابان محترم فرانکفورت، علیرغم تمام مصوبات، تقاضاها، استیضاحها و اعلامیه ها، غیر قابل دفاع گردید، راه عقب نشینی را برگزیدند، البته نه به داخل نواحی شورشی، زیرا چنین عملی یک اقدام بیش از حد قاطعانه بود. آنها به اشتوتگارت، محلی که حکومت ورتنبرگ نوعی موضع بیطرفی منتظرانه گرفته بود، رفتند. سرانجام، در آنجا اعلام نمودند که نایب مناب امپراتوری از قدرت خود ساقط گشته است و از میان خود یک کمیتۀ پنج نفری را به عنوان نایب السلطنه موقت انتخاب کردند. این کمیته بیدرنگ تصمیم به تصویب قانون ارتش خلقی گرفت که در حقیقت، به طوریکه در شأنش بود، به کلیۀ حکومتهای آلمان انتقال یافت.
به کسانیکه دشمنان واقعی مجلس بودند، دستور داده شد که به دفاع از آن نیرو بسیج کنند! آنگاه ارتشی در دفاع از مجلس ملی- البته روی کاغذ- به وجود آوردند. تمام لشکرها، تیپها، گردانها، توپخانه ها، همگی مجهز و منظم گردیدند. تنها کمبود موجود واقعیت بود، زیرا در حقیقت چنین ارتشی هرگز وجود خارجی نیافت.
آخرین طرح در اختیار مجلس عمومی قرار گرفت. تودۀ دمکراتیک مردم از سراسر کشور به منظور اعلام آمادگی خود برای قرار گرفتن در اختیار مجلس و ترغیب آن در اقدام به عمل عاجلانه نمایندگانی اعزام داشتند. مردم با درک از مقاصد حکومت ورتنبرگ، از مجلس ملی خواستند که دولت را وادار به شرکت فعال و آشکار در قیام نواحی مجاور نماید. ولی خیر. مجلس ملی با رفتن به اشتوتگارت خود را مورد ترحم شفقت آمیز حکومت ورتنبرگ قرار داده بود. اعضاء مجلس از این امر مطلع بودند و به همین جهت از جنبش مردم جلوگیری میکردند و بنابراین آخرین بقایای نفوذی را که هنوز ممکن بود حفظ نمایند، از دست دادند. آنها نظر تحقیرآمیزی را که مستحق آن بودند، به کف آوردند و حکومت ورتنبرگ تحت فشار پروس و نایب مناب امپراتوری در هجدهم ژوئن 1849 با بستن اطاقی که پارلمان در آن تشکیل جلسه میداد، و با دستور به اعضاء کمیتۀ نایب السلطنه مبنی بر خارج شدن از کشور، به مضحکۀ دمکراتیک پایان داد.
سپس، آنها به بادن و به درون اردوگاه قیام رفتند، ولی دیگر وجود آنها در آنجا زائد بود. کسی توجهی به آنها نکرد. معهذا، کمیتۀ نایب السلطنه به نام مردم آزاد و مستقل آلمان در جهت نجات وطن تلاش مینمود. این کمیته، از طریق صدور گذرنامه هائی برای هر فردی که آنها را بپذیرد، سعی نمود که توسط قدرتهای خارجی به رسمیت شناخته شود؛ بدون نتیجه، اعلامیه هائی صادر کرد و فرستادگانی برای بسیج به نواحی ورتنبرگ اعزام داشت، به همان نواحی ای که کمک فعالشانرا در زمانیکه هنوز وقت باقی بود، رد کرده بودند. اکنون ما گزارش اصلی آقای روسلر (عضو اولس)، یکی از این فرستادگان را که به کمیتۀ نایب السلطنه ارسال گردیده بود زیر نظر داریم که محتوی آن واقعاً گویای ماهیت خاصی است. تاریخ آن، اشتوتگارت، سی اُم ژوئن 1849 میباشد. وی پس از شرح ماجراهای نیم دوجین از این فرستادگان، که در جستجوی پول نقد به نتیجه ای نرسیده اند، آنگاه یک رشته بهانه هائی قطار میکند که چرا تا به حال به محل مأموریتش نرفته است، و سپس وارد بحث وسیعی در زمینۀ اختلافات احتمالی بین پروس، اتریش، باواریا و ورتنبرگ با نتایج احتمالی ای که به بار خواهد آورد، میشود. لیکن، پس از توجه کامل به این مسئله به این نتیجه میرسد که کار از کار گذشته است. بعد از آن، وی پیشنهاد میکند که گروهی از افراد قابل اطمینان برای انتقال اطلاعات و دستگاه جاسوسی، برای یافتن مقاصد وزارتخانۀ ورتنبرگ و حرکات ارتش ایجاد شود. این نامه هرگز به مقصد نرسید، زیرا هنگامیکه نوشته شده بود، "کمیتۀ نایب السلطنه" کاملاً در دست "وزارت امور خارجه"، یعنی سوئیس قرار داشت؛ و در حالیکه آقای روسلر بیچاره سر خود را دربارۀ مقاصد وزراتخانۀ مهیب یک کشور شاهنشاهی، درجۀ شش به درد می آورد، هم اکنون یکصد هزار سرباز پروسی، باواریایی و هسی در جنگ زیر دیوارهای راسشتات به کل قضیه خاتمه داده اند.
بدین ترتیب پارلمان آلمان و به همراه آن اولین و آخرین اثری که انقلاب آن آفریده بود، ناپدید گشت. فراخوان مجلس اولین گواه بر این واقعیت است که واقعاً انقلابی در ژانویه به وقوع پیوسته است، و تا زمانی که هنوز به حیات این اولین انقلاب معاصر آلمان خاتمه داده نشده بود، وجود داشت. این مجلس تحت تأثیر طبقۀ سرمایه دار با رأی جمعیت از هم جدا، پراکنده و روستائی که عموماً تازه از خواب جهالت فئودالیسم بیدار میشدند، انتخاب شد و به عاملی برای روی صحنه آوردن یکپارچۀ تمام اسامی شکوهمند و وجیه المله سالهای 1820-1848 تبدیل شد. تا آنگاه آنها را به شدید ترین وجهی نابود سازد. تمام عادات و عقاید محترمانۀ لیبرالیسم طبقۀ متوسط در اینجا جمع بود. بورژوازی انتظار معجزه داشت ولی برای خود و نمایندگانش سرافکندگی کسب نمود. طبقۀ سرمایه دار صنعتی و تجاری شدیدتر از هر کشور دیگری، در آلمان با شکست سهمگینی روبرو شد؛ در ابتدا آنها را در یکایک ایالات آلمان شکست دادند و خوار نمودند و از ادارات اخراج کردند و سپس در پارلمان مرکزی آلمان بر فرقشان کوفتند و آنها را مورد تمسخر و دشنام قرار دادند. لیبرالیسم سیاسی، این مشی بورژوازی، چه در تحت شکل حکومتی پادشاهی یا جمهوری، برای همیشه در آلمان امکان ناپذیر است.
پارلمان آلمان در اواخر دورۀ حیاتش به عاملی برای هتک حیثیت همیشگی از قشری بدل شد که از ماه مارس 1848 در رهبری اپوزیسیون رسمی- یعنی دمکرات هائی که منافع طبقۀ بازرگانان کوچک و تا حدی زارعین را نمایندگی میکردند- قرار داشت. این طبقه در ماه مه و ژوئن 1849 فرصتی یافت تا لیاقت خود را در زمینۀ تشکیل دولتی استوار در آلمان به ثبوت رساند. ولی ما دیدیم که چگونه قادر به این امر نگردید؛ و دلیل آن بیشتر نه شرایط نا مناسب، بلکه جبونی ای بود که در هر پیچ و خم فرایند انقلاب از خود نشان میداد؛ این طبقه در سیاست همان کوته نظری، ترس و دلهره و روحیۀ متزلزلی را داشت که ویژۀ خصلت معاملات تجاری آن است.
این طبقه بدینمنوال در مه 1849 اعتماد تودۀ واقعاً مبارز تمام قیامهای اروپا، یعنی طبقۀ کارگر را از دست داده بود. ولی هنوز فرصت مناسبی برایش وجود داشت. پس از آنکه ارتجاعیون و لیبرالها صحنه را ترک گفتند، مجلس کاملاً به وی تعلق داشت. جمعیت روستا با آن موافق بود. تنها اگر با شهامتی که نتیجۀ دید روشن از شرایط محیط است، قاطعانه عمل میشد، دو سوم ارتش ایالات کوچکتر، یک سوم ارتش پروس، اکثریت نیروی ذخیرۀ ارتش پروس آمادۀ پیوستن به آن بودند. ولی سیاستمدارانی که این طبقه را رهبری میکردند از جماعت کسبه ای که به دنبال آنها میرفتند، آگاه تر نبودند. آنها نشان دادند که حتی از لیبرالها نابیناتر، ساده لوح تر، در چسبیدن به پندار هائیکه داوطلبانه در پی آنها بودند، پرحرارت تر، و در روبرو شدن جدی با واقعیت ها ناتوانتر بودند. اهمیت سیاسی آنها نیز پائینتر از نقطۀ انجماد تنزل کرده است. ولی از آنجائیکه اصول پیش پا افتادۀ خود را در عمل پیاده نکرده بودند، در شرایط بسیار مناسبی میتوانستند به طور لحظه ای تجدید حیات کنند، که این آخرین امید هم از آنها سلب شد، همچنانکه از همکاران "دمکراسی خالص" آنها نیز در فرانسه با کودتای لوئی بناپارت سلب گردید.
شکست قیام جنوب غربی آلمان و تلاشی پارلمان آلمان، به تاریخ نخستین قیام آلمان پایان بخشید.

لندن، 24 سپتامبر 1952

نقل از ترجمۀ فارسی کتاب انقلاب و ضد انقلاب در آلمان. کتاب جلد سفید، مترجم نامشخص
به قلم فردریش انگلس




دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۴

تفاهم نامۀ لوزان و انقطاب سیاسی ایران

تفاهم نامۀ لوزان و انقطاب سیاسی ایران

تحلیل هر رویداد سیاسی بدون در نظر گرفتن فرآیند کلی سیاسی در جامعه، بدون به حساب آوردن جایگاه و نقش رویداد در درون روند کلی و ارتباط آن با تضادهای سیاسی جامعۀ مشخص و در لحظۀ مشخص، تحلیلی انتزاعی، سوبژکتیو و عقیم است که موضع گیری حاصل آن یا اصولاً نقش چندانی در سیر حوادث پیش رو ندارد و یا می تواند حتی تأثیری مخرب و واپس گرایانه داشته باشد.
تفاهم نامه یا توافق غیر رسمی به دست آمده در لوزان سوئیس در تاریخ 13 فروردین 1394 مطابق دوم آورریل 2015، حادثه ای مهم در تاریخ ایران است که تحلیل و موضع گیری به خصوص در قبال آن باید در بافت و بستر کلی حوادث سیاسی دهه های اخیر ایران و به ویژه تضادهای اصلی وفرعی درون جامعه و حاکمیت برآمده از انقلاب، مورد بررسی قرار گیرد. تحلیل این حادثه به صورت تفکیک شده و خارج از بافت کلی سیاسی جامعه، ما را به سمت تحلیلی نادرست و به تبع آن موضعگیری سیاسی زیانبار هدایت می کند.

اینکه کارشناسان از نقطه نظر تخصصی بررسی کنند که آیا اصولاً کشور ما نیاز به استفاده صلح آمیز از انرژی هسته ای یا فناوری غنی سازی اورانیوم دارد یا خیر؟ آیا استفاده از این انرژی توجیه اقتصادی دارد و آیا از آغاز باید تلاش در جهت رسیدن به فن آوری استفاده از این انرژی در دستور کار دست اندرکاران مربوطه قرار می گرفت یا نه؟ اینکه اصولاً عده ای در درون حاکمیت جمهوری اسلامی ایران، پنهانی به این انرژی به عنوان ابزاری دفاعی و بازدارنده استراتژیک و نظامی می نگریستند یا خیر؟ و اینکه چنین نگرشی از اساس با منافع ملی ایران و نیازهای دفاعی آن سازگاری داشت یا در تضاد و تباین با آن قرار داشت، مطالبی است که کارشناسان و متخصصان در هر رشتۀ مشخص باید دربارۀ آن بحث کنند و نظر بدهند و به موقع خود از جهت بررسی کارنامۀ دست اندرکاران این پروژه از آغاز تا فرجام، لازم و گریزناپذیر است.

در این رابطه من با استنباط از نظرات برخی از کارشناسان، چند نکته را به اختصار ذکر می کنم. اول اینکه به نظرم در میان کارشناسان دست اندرکار در مسئلۀ انرژی صرفنظر از هر نوع گرایش فکری و سیاسی، این اتفاق نظر وجود دارد که به دلائل اقتصادی، زیست محیطی و استراتژیک، کشور ما در دراز مدت نیاز به منابع انرژی جایگزین برای منابع انرژی فسیلی دارد. بحث در این مورد فراوان است. عده ای انرژی هسته ای را از نظر اقتصادی با صرفه ترین جایگزین منابع فسیلی می دانند و عده ای دیگر نیز استفاده از انرژی های پاک و تجدیدپذیر همچون استفاده از انرژی خورشیدی، باد، زمین گرمایی و غیره را عاقلانه تر می دانند. اگرچه بسیاری از صاحب نظران بر این باور هستند که فناوری استفاده از این انواع انرژی هنوز در عرصۀ گسترده و ملی به مرحله ای نرسیده است که توجیه اقتصادی داشته باشد.

دوم این واقعیت است که ایران در منطقۀ بسیار حساسی از نقطه نظر ژئوپولیتیک و ژئواستراتژیک دنیا قرار دارد. علاوه بر اینکه ایران در یک منطقۀ جغرافیایی بسیار حساس از منظر تأثیر در مناسبات هژمونیک در منطقه و جهان قرار دارد، به دلیل قرار داشتن منابع فراوان نفت و گاز در کشور ما، که کنترل این منابع حداقل تا چند دهۀ آینده نقشی تعیین کننده هم از نظر برتری اقتصادی و هم از نقطه نظر نظامی در چارچوب همان مناسبات ژئوپولیتیک و هژمونیک دارد، در چارچوب منافع استراتژیک قدرت های اقتصادی و نظامی دنیا، جایگاه منحصر به فرد و ویژه ای دارد. تلاش برای تسلط بر مناطق نفت خیز و ایران به عنوان یکی از محوری ترین این کشورها از این نقطه نظر در منطقۀ نفت خیز خاورمیانه، همواره مورد توجه ویژۀ همۀ کشورهای قدرتمند دنیا بوده است و ساده لوحی است اگر تصور کنیم که اکنون این نگاه به کشور ما دیگر وجود ندارد، یا حتی کمرنگ شده است.

در چنین شرایطی صرف داشتن هدف دستیابی به جنگ افزارهای پیشرفته از هر نوع، چنانچه با مقاصد توسعه طلبانه و تجاوزکارانه نباشد و در جهت استحکام نیروی نظامی دفاعی و بازدارنده باشد، نباید به عنوان عمل یا نیت خائنانه، جنایتکارانه و ضدملی شناخته شود. اگرچه تعیین نوع سلاحها و اینکه این و یا آن نوع سلاحِ به خصوص آیا با اهداف کلی دفاعی و منافع ملی ما سازگاری دارد یا نه، بر عهدۀ صاحب نظران رشته های مربوطه می باشد. البته در این مورد نیز باید تضادهای کلی در تمام عرصه های سیاسی جامعه را باید به حساب آورد و احتمال اینکه جناح خاصی در درون نظام به خصوص در ردۀ برخی از فرماندهان نظامی در این مورد نظراتی بلندپروازانه و ماجراجویانه داشته بوده باشند را نمی توان منتفی دانست.

در این چارچوب یک نظر کلی درست وجود دارد و اینکه سالها انرژی، توان، دانش، تخصص و منابع مالی گزاف کشور ما صرف پروژه ای شد که به دلیل برخی سیاست های نابخردانه به خصوص در دولت های نهم و دهم که همراه بود با سیاست های ماجراجویانه و شاخ و شانه کشیدن برای دنیا، در نهایت با شکست سختی مواجه شد. در واقع از همان زمان که پروندۀ هسته ای ایران از آژانس بین المللی انرژی اتمی به شورای امنیت سازمان ملل متحد فرستاده شد، و برای جلوگیری از آن، اقدام دیپلماتیک خردمندانه و مؤثری صورت نپذیرفت، کلید شکست این پروژه زده شد. در این باره که این نوع سیاست های پر جنجال و هیاهو همراه با ماجراجویی صرفاً ناشی از نا آگاهی یا کم آگاهی بوده باشد، تردید جدی وجود دارد.

اما در نهایت این سیاست ها ما را به مرحله ای کشاند که نه تنها در مقابل تمام دنیا قرار گرفتیم، نه تنها جای اسرائیل که سالیان دراز به دلیل سیاست های توسعه طلبانه و تجاوزکارانه اش ونقض حقوق اولیه ساکنان مناطق تحت اشغال، مورد نفرت و انزجار افکار عمومی دنیا قرار داشت، را گرفتیم، و در عوض آن کشور به کشوری مظلوم و در معرض تهدید دائمی معرفی شد و مورد همدردی افکار عمومی جهان واقع شد، بلکه با وضع تحریم های گسترده جهانی علیه کشور ما، اقتصاد کشور دچار فلج شد و فشار مضاعفی به خصوص بر روی اقشار محروم و آسیب پذیر جامعه وارد آمد، تا جائیکه ادامۀ وضعیت موجود غیرقابل تحمل شد.

در چنین شرایطی انتخابات 92 و هشیاری اکثریت مردم در انتخاب کاندیدائی که از بیشترین ظرفیت برای حل این مناقشه برخوردار بود، ره گشا شد. مسلم بود که دولت روحانی و تیم ورزیدۀ دیپلماتیک او قادر به معجزه نخواهند بود و نخواهند توانست آب ریخته را به سبو بازگردانند. مذاکرات ژنو در شرایطی آغاز شد که کاملاً آشکار بود که ایران برای لغو تحریم ها و عادی سازی روابط با جهان مجبور است امتیازات زیادی در زمینۀ صنایع هسته ای بدهد. مهم بود که این امتیازات تا جای ممکن و میسر کمتر باشد و کمترین آسیب به منافع ملی ایران وارد شود. مذاکرات لوزان و تفاهم نامه یا بیانیۀ مطبوعاتی حاصل آن را نیز باید در همین چارچوب ارزیابی کرد. برای من جای بسی تعجب است که درست کسانی که تا روز قبل از اننتشار تفاهم نامه مرتب فریاد می زدند هرگونه توافقی (حتی توافق بد) بهتر از عدم توافق است، حالا که حاصل کار منتشر شده است، شروع به انتقاد کرده اند و هر روز مطالبی در نقد تفاهم و پیشنهادات تازه ارائه می دهند و به اصطلاح دلسوزی می کنند.

در واقع اگر ما خود را بخشی از مردم بدانیم و فرض را بر این بگیریم که اکثریت مردم از حصول تفاهم یاد شده راضی و خشنود هستند و از این نظر به ابراز شادی پرداختند، باید این را هم اضافه کنیم که در مقیاس کلی شادی ما از جنس شادی پیروزی نیست، شادی ما از جنس دیگری است و مهمترین بخش آن مربوط به امید پیدا کردن به تنش زدایی و عادی سازی روابط با کشورهای دنیاست. در این وضعیت احتمال تقویت طبقۀ متوسط و جامعۀ مدنی بیشتر می شود و بسترهای لازم برای رشد دمکراسی و پیگیری مطالبات شهروندی و مدنی گسترش میابد. اگر مردم شادی می کنند به دلیل رفع خطر حملۀ نظامی و رفع تحریم هاست و مصداق آن است که هر کجا جلوی ضرر را بگیریم منفعت است.

به هر حال در رابطه با موضوع آغاز بحث باید بگویم که همۀ این حوادث، اتفاقات و رویدادهای سیاسی را باید در رابطه با تضادی که به اعتقاد من از همان آغاز پیروزی انقلاب 57 شکل گرفت و رشد کرد، بررسی کرد و مطابق با تأثیر و چایگاه آن در تضادها در مقابل آن موضع گیری کرد، به گونه ای که بیشترین نفع را برای نیروهای ترقیخواه، اصلاح طلب و تحول جو داشته باشد. در کنار تضادهای دیگر که هر روز در تمام زمینه های سیاسی اعم از خارجی و داخلی شاهد آن هستیم، و روز به روز آشکار تر می گردد، یکی از جنبه های تضاد مربوط می شود به نحوۀ تعامل با کشورهای دنیا، و این یکی از عرصه هایی است که روند انقطاب فزایندۀ جامعۀ سیاسی بر بستر آن جریان دارد، بر روی آن تأثیر می گذارد و به نوبۀ خود از آن تأثیر می پذیرد. تشدید این تضاد بر روی روند کلی نبرد "که بر که"، به گونه ای روزافزون تأثیرگذار است.

تقابل با دنیا بسیار زود، پس از پیروزی انقلاب آغاز شد که تا حد زیادی در اثر ناپختگی و خامی و عدم درک درست و واقع بینانه از مناسبات قدرت واقعی در دنیا بود و تا اندازه ای هم محصول تقابل خصومت آمیز غرب با انقلاب ایران، و البته نقش سلطه جویانۀ دول قدرتمند دنیا. تا آنجا که به طرف ایرانی مربوط می شد، دلسوزترین و صادق ترین عناصر هوادار انقلاب، خیلی زود به اشتباه بودن این نحوۀ تعامل با دنیا پی بردند (مطمئناً نه همه با هم) و سعی کردند از طریق اصلاحات، هم سیاست خارجی و هم سیاست داخلی را به سمت تنش زدائی و تعامل مثبت پیش ببرند. تأسف آور است که پس از گذشت سی و اندی سال از انقلاب و بعد از کسب آن همه تجربه و درس آموزی، عده ای که نقش چندانی هم در انقلاب 57 نداشتند، آگاهانه یا نا آگاهانه همچنان تلاش می ورزند که همان سیاست های نادرست پیش برود.

به هر حال این فرآیند پولاریزاسیون و انقطاب (یونیزاسیون) بین جناح های مختلف مختلف حاکمیت هر روز ابعاد تازه تری به خود می گیرد و تشدید و تعمیق می یابد. مهم این است که ما نه بر اساس افکار ایده آلی و خواسته های حداکثری، بلکه بر اساس تضادها و واقعیت های عملاً موجود در عرصۀ سیاسی جامعۀ ایران، تصمیم بگیریم و نشان بدهیم که در کنار کدام جناح قرار داریم و سپس بر آن اساس موضع گیری سیاسی کنیم، اهداف خود را تعیین کنیم و تلاش ورزیم وارد فعالیت مؤثر شویم.
جایگاه تفاهم نامۀ لوزان در عرصۀ تضادهای سیاسی جامعۀ ایران، جایگاه بسیار مهم و سرنوشت سازی است، به گونه ای که این تفاهم نامه یا بیانیۀ مشترک قادر شده است که راست ترین نیروهای افراطی درون حاکمیت را به گوشۀ انزوا سوق دهد. کمک به پیشبرد و موفقیت این تفاهم نامه و در ادامۀ آن، توافق جامع با کشورهای پنج به علاوۀ یک، موجب انزوای هرچه بیشتر نیروهای سیاسی راست افراطی در درون جامعۀ سیاسی ایران و حتی منطقه و دنیا خواهدشد. صرفنظر از بحث های کارشناسانه و تخصصی در مورد بند بند توافق که خواهد شد و گریز ناپذیر است، این رویداد تاریخی یک نقطۀ عطفی در تاریخ کشور ما به شمار خواهد رفت و موفقیت آن به اعتقاد من در حالت کلی موفقیت بزرگی برای همۀ نیروهای ترقیخواه ایران و جهان خواهد بود.

منوچهر خاکی

6/1/1394