چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۵

تاریخچۀ اول ماه مه (بخش چهارم)

تاریخچۀ اول ماه مه
نویسنده: اَلِگزاندِر تراکتِنبِرگ
ترجمه: منوچهر خاکی


بخش چهارم: اول ماه مه در ایالات متحده متولد شد

موجودیت انترناسیونال اول در سال 1872، وقتی که ستاد های آن از لندن به نیویورک انتقال یافت به عنوان یک سازمان بین المللی پایان یافت، اگرچه رسماً تا سال 1876 منحل نشد. در نخستین کنگرۀ انترناسیونال بازسازی شده، که بعداً به نام انترناسیونال دوم شناخته شد، برگزار شده در پاریس در سال 1889 بود که روز اول ماه مه به عنوان روزی که کارگران جهان، سازمانیافته در احزاب سیاسی و اتحادیه هایشان، قرار بود برای درخواست سیاسی پر اهمیت : روز کاری 8 ساعته، به مبارزه برخیزند، معین گردید. تصمیم پاریس تحت تأثیر تصمیمی قرار گرفت که پنج سال پیش از آن توسط هیئت های نمایندگی سازمان کارگران جوان آمریکایی- فدراسیون اتحادیه ها و اصناف سازمانیافته ایالات متحده و کانادا، که بعداً به اختصار فدراسیون آمریکایی کار، نامیده شد، اتخاذ شده بود. در چهارمین کنوانسیون این سازمان، به تاریخ 7 اکتبر 1884، قطعنامۀ زیرین به تصویب رسید:
"مطابق با تصمیم اتخاذ شده توسط فدراسیون اصناف سازماندهی شده و اتحادیه های کارگری ایالات متحده و کانادا، مبنی بر اینکه از اول ماه مه 1886یک روز کاری قانونی می بایست متشکل از 8 ساعت باشد، ما به همۀ سازمان های کارگری صاحب صلاحیت توصیه می کنیم که تلاش ورزند تا تاریخ یاد شده، قوانین متبوع خود را مطابق با این قطعنامه اصلاح نمایند."
اگرچه در این قطعنامه هیچ چیز دربارۀ روش هایی که از طریق آنها فدراسیون انتظار داشت روز هشت ساعته را برقرار سازد، گفته نشد، به خودی خود آشکار است که یک سازمان که در آن زمان کمتر از پنجاه هزارنفر از هواخواهانش را رهبری می کرد، بدون آنکه مبارزه ای را برای آن در کارگاهها، کارخانجات و معادن، جایی که اعضای آن مشغول کار بودند، سازماندهی کند و بدون آنکه تلاش ورزد که باز هم تعداد زیادتری از کارگران را وارد عرصۀ کارزار هشت ساعت کار روزانه کند، نمی توانست اعلام کند که "روز کاری می بایست متشکل از هشت ساعت باشد". این ماده در قطعنامه که اتحادیه های وابسته به فدراسیون را ملزم می سازد: "تلاش ورزند تا تاریخ یاد شده، قوانین خود را مطابق با این قطعنامه اصلاح نمایند."، ارجاع به موضوع منافع اعتصاب به اعضای خود می داد، و اینکه از آنها انتظار می رفت در اول ماه مه 1886، برای روز کاری هشت ساعته دست به اعتصاب بزنند، و احتمالاً آن قدر بیرون بمانند تا جایی که به کمک اتحادیه نیاز پیدا کنند. از آنجا که این اعتصاب قرار بود یک حرکت در سطح ملی باشد و همۀ سازمانهای وابسته را درگیر سازد، اتحادیه ها مطابق با آئین نامه های خودشان، ملزم بودند که تأیید اعتصاب توسط اعضای خود را مهیا سازند، به ویژه از آن رو که این حرکت صرف مبالغ مالی را اجتناب ناپذیر می کرد. باید به یاد آورده شود که فدراسیون، درست مانند اِی.اِف. اِل امروزین، بر مبنای داوطلبانه، بر پایۀ فدراسیون، سازماندهی شده بود و تصمیمات یک کنوانسیون ملی تنها در صورتی می توانست برای اتحادیه های وابسته الزام آور باشد که اتحادیه ها این تصمیمات را تأیید می کردند.


ادامه دارد...

سه‌شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۵

تاریخچۀ اول ماه مه (بخش دوم و سوم)

تاریخچۀ اول ماه مه
نویسنده: اَلِگزاندِر تراکتِنبِرگ
ترجمه: منوچهر خاکی


بخش  دوم:
جنبش هشت ساعت کار، در آمریکا آغاز شد

مبارزاتی که مستقیماً به زایش روز اول ماه مه منجر شد، در سال 1884، در جنبشی برای روز کار هشت ساعته در آمریکا،  آغاز شد. با این وجود، یک نسل پیش از آن، یک سازمان ملی کارگری، اتحادیۀ کارگران ملی، که در آغاز وعدۀ بزرگ فراروئی به یک مرکز سازماندهی جنگجویانه برای طبقۀ کارگر آمریکا را می داد، مسئلۀ روز کاری کوتاه تر را مورد توجه قرار داد و پیشنهاد کرد که یک جنبش گسترده حول آن سازماندهی شود. نخستین سال های جنگ داخلی، 1862-1861، مواجه بود با ناپدید شدن تعدادی از اتحادیه های کارگری ملی، که درست پیش از آغاز جنگ شکل گرفته بودند، به خصوص اتحادیه های قالب بندان، مکانیک ها و آهنگران. در هر حال سالهای بلافاصله پس از آن، شاهد وحدت در مقیاسی ملی در تعدادی از سازمان های کارگری بود، و طلیعه ای از فدراسیون متشکل از تمام این اتحادیه ها، پدیدار گشت. در روز 20 اوت سال  1866، در بالتیمُور نمایندگانی از سه دسته از اتحادیه های کارگری که اتحادیۀ ملی کارگری را شکل داده بودند، گرد هم آمدند. جنبش برای سازمان ملی توسط ویلیام. اِچ. سیلویس، رهبر اتحادیۀ بازسازی شدۀ قالب بندان، رهبری می شد، که با وجود آنکه مرد جوانی بود، شخصیت برجسته ای در جنبش کارگری آن سالها به حساب می آمد. سیلویس با رهبران انترناسیونال اول در لندن مکاتبه داشت و کمک کرد که بر روی اتحادیۀ کارگری ملی در جهت برقراری ارتباط با شورای عالی انترناسیونال، تأثیر بگذارد.
در کُنوانسیون بنیانگذاری اتحادیۀ ملی کارگری در سال 1866 بود که تصمیم زیر به تصویب رسید:
"اولین و بزرگترین ضرورت در حال حاضر، در جهت آزاد ساختن نیروی کار این کشور از بردگی سرمایه داری، تصویب قانونی که از طریق آن هشت ساعت کار روزانه، در تمام ایالات آمریکا، متداول گردد. ما عزم خود را جزم کرده ایم که تمام نیروی خود را تا نائل شدن به این نتیجۀ درخشان، به کار گیریم."
همان کُنوانسیون برای عمل مستقل سیاسی در ارتباط با تأمین مصوبات قانونی 8 ساعت کار روزانه، و "انتخاب نمایندگانی که متعهد به حفاظت و دفاع از منافع طبقات صنعتی باشند"، رأی داد.
جرگه های هشت-ساعت، به عنوان نتیجۀ تهییج اتحادیۀ کارگری ملی، شکل گرفتند؛ و از طریق فعالیت سیاسی که سازمان موجب آن شد، چندین حکومت ایالتی، 8-ساعت کا روزانه را در مشاغل عمومی برقرار ساختند و کنگرۀ ایالات متحده قانون مشابهی را در سال 1868، به تصویب رساند. رهبر با انگیزۀ جنبش روز کاری هشت ساعته، کارگر مکانیک بُستون، آیرا استوارد بود.
برنامه و سیاست های جنبش کارگری آغازین، با وجود ابتدایی بودن، و نه همیشه منطقی بودن، به هر روی، بر پایۀ غریزۀ پرولتاریایی سالم قرار داشت، و می توانست به عنوان نقاط شروع در خدمت رشد جنبش کارگری ستیزه جویانه در این کشور باشد، به شرطی که از نقشی که سازشکاران و سیاستمداران نظام سرمایه داری که بعداً به سمت سازمان های کارگری هجوم آوردند و آنها را در کانال های نادرست هدایت کردند، حمایت نمی کرد. بنابر این چهار نسل پیش، سازمان ملی کارگران آمریکا، «اِن.اِل.یو»، خود را با ضدیت بر علیه "بردگی سرمایه داری" و فعالیت سیاسی مستقل تعریف می کرد.
سیلویس به حفظ تماس با انترناسیونال در لندن، ادامه داد. به موجب  نفوذ او به عنوان رئیس سازمان، اتحادیۀ کارگری ملی، در سال 1867 در کُنوانسیون خود به همکاری با جنبش طبقۀ کارگر بین الملل رأی داد، و در سال 1869 به پذیرش دعوت شورای عالی و اعزام یک هیئت نمایندگی به کنگرۀ بازل انترناسیونال رأی داد. شوربختانه سیلویس درست پیش از کُنوانسیون اِن.اِل. یو، درگذشت و اِی.سی.کامِرُون، ویرایشگر نشریۀ «مدافع مردان کار»، که در شیکاگو انتشار می یافت، به جای او هیئتی را اعزام کرد. در قطعنامه ای ویژه، شورای عالی برای مرگ این رهبر کارگری آمریکایی جوان و پر استعداد اظهار اندوه و تأسف کرد. " چشمان همه ما نگران سیلویس بود، که به عنوان یک ژنرال ارتش پرولتاریا، تجربه ای ده ساله خارج از زمینۀ توانایی های عظیم اش داشت- و سیلویس اکنون درگذشته است." مرگ سیلویس یکی از عوامل کمک به انحطاطی بود که به زودی به میان آمد و منجر به ناپدید شدن اتحادیۀ کارگری ملی شد.

ادامه دارد...



تاریخچۀ اول ماه مه
نویسنده: اَلِگزاندِر تراکتِنبِرگ
ترجمه: منوچهر خاکی

بخش  سوم :
نظر مارکس دربارۀ جنبش روز کاریِ هشت ساعته

تصمیم برای روز کاری هشت ساعته توسط اتحادیۀ کارگری ملی، در ماه اوت 1866 گرفته شد. در سپتامبر همان سال کنگرۀ ژنو انترناسیونال اول درخواست مشابهی را با کلمات زیرین، در دستور کار خود قرار داد:
"محدودیت قانونی روز کاری یک شرط ابتدایی است که بدون آن همۀ تلاش های بعدی برای بهبود و رهایی طبقۀ کارگر، بی ثمر جلوه خواهد کرد.... کنگره، 8 ساعت کار را به عنوان محدودیت قانونی روز کاری پیشنهاد می کند."
در فصل "روز کاری" در جلد اول سرمایه، منتشر شده در سال 1867، مارکس توجه را به پیدایش جنبش هشت ساعت کار توسط اتحادیۀ کارگری ملی، جلب می کند. در این قطعه، که به ویژه به دلیل مرجعیت قول مارکس در رابطه با همبستگی و منافع مشترک طبقاتی بین کارگران سیاه پوست و کارگران سفید پوست، دارای اهمیت است، او چنین می نویسد:
"در ایالات متحدۀ آمریکا، هر قسمی از جنبش مستقل کارگری تا آن حد فلج شد که بردگی بخشی از جمهوری را بی ریخت کرد. در حالی که کارگر با پوست سیاه داغ بر خود دارد، کارگر با پوست سفید قادر به رها ساختن خویش نیست. ولی از درون مرگ نظام بردگی، جوشش نیرومندی از زندگی بیرون جهید. نخستین میوۀ جنگ داخلی، آزیتاسیون (تهییج) برای روز کاری هشت ساعته بود- جنبشی که با سرعتی سرسام آور از اقیانوس اطلس تا اقیانوس آرام، از نیوانگلند تا کالیفرنیا، همه جا را درنوردید."
مارکس توجه را به این نکته جلب می کند که چگونه تقریباً همزمان، در واقع با فاصلۀ دو هفته از هم، یک گردهم هایی کُنوانسیون کارگری در بالتیمُور به روز کاری هشت ساعته رأی داد و یک گردهم آیی کنگرۀ انترناسیونال در ژنو سوئیس، تصمیم مشابهی را اتخاذ کرد. "بنابراین در هر دو سوی اقیانوس اطلس، جنبش طبقۀ کارگر، به طور خودانگیخته، به عنوان برآمد شرایط تولید"، بر جنبش مشابهی پیرامون محدودیت ساعات کار صحه می گذارد و آن را در درخواست روز کاری هشت ساعته، به شکل همنوازی در می آورد.
این موضوع که تصمیم کنگرۀ ژنو با تصمیم آمریکایی ها هماهنگ شده بود را می توان از بخشی از قطعنامه که در زیر آورده می شود، مشاهده کرد:
"از آنجا که این محدودیت نشانگر خواستۀ عمومی کارگران ایالات متحدۀ آمریکای شمالی است، کنگره این درخواست را به پلتفرم (دستور کار) همگانی کارگران در سراسر جهان تبدیل می کند."
23 سال بعد تأثیرگذاری مشابهی از سوی جنبش کارگری آمریکا، بر روی کنگرۀ انترناسیونال در راستای کمک به هدف مشابهی، به شکلی عمیق تر ، به نمایش در آمد.

ادامه دارد


یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۵

تاریخچۀ اول ماه مه

تاریخچۀ اول ماه مه
نویسنده: اَلِگزاندِر تراکتِنبِرگ
ترجمه: منوچهر خاکی



بخش اول:

مبدأ اول ماه مه، به شکلی تفکیک ناپذیر با مبارزه برای روز کاری کوتاه تر گره خورده است- درخواستی با اهمیت چشمگیر سیاسی برای طبقۀ کارگر. این مبارزه تقریباً از آغاز پیدایش نظام کارخانه ای در ایالات متحدۀ آمریکا، پدیدار گشت.
اگرچه به نظر می رسد که درخواست دستمزدهای بالاتر، متداول ترین موجب برای اعتصاب های آغازین در این کشور بوده اند، مسئلۀ ساعات کوتاهتر و حق سازماندهی، همیشه هنگامی که کارگران درخواست های خود را تنظیم می کردند، در پیش نظر، نگه داشته شده است. به همان سان که استثمار در حال تشدید شدن بود و کارگران بیشتر و بیشتر فرسودگی ناشی از ساعات کار، به شکلی غیر انسانی، طولانی را احساس می کردند، تقاضا برای یک کاهش محسوس در ساعات کار، بیشتر جنبۀ رسمی پیدا می کرد.
قبلاً در آغاز قرن نوزدهم، کارگران در ایالات متحدۀ آمریکا، نارضایتی خود را از شیوۀ کار کردن "از طلوع تا غروب"، که در آن زمان روز کاری رایج بود، علنی کرده بودند. چهارده، شانزده، و حتی هجده ساعت کار در روز، نادر نبود. در زمان تلاش توطئه آمیز بر علیه رهبران اعتصاب طناب بافان فیلادلفیا در سال 1806، چنین مطرح شد که کارگران برای یک روز کاری نوزده تا بیست ساعته استخدام شده بودند.
سالهای دهه های بیست و سی [قرن بیستم]، انباشته از اعتصاب ها برای کاهش ساعات کار است و در بسیاری از مراکز صنعتی، درخواست های مشخص برای یک روز کاری ده ساعته پیشنهاد می شد. سازمان هایی که به عنوان نخستین اتحادیه های کارگری جهان در نظر گرفته می شوند، اتحادیۀ کارگران مکانیک فیلادلفیا، و یکی که دو سال پیش از آنها، در انگلستان شکل گرفت، مشخصاً می توانند به اعتصاب کارگران صنف ساختمان، در سال 1827، برای روز کاری ده ساعته، نسبت داده شوند. در مدت اعتصاب نانوا ها در نیویورک، در سال 1834، نشریۀ "وُرکینگ مِنز اَدوُکِیت" (مدافع مردان کار)، گزارش کرد که "کارگران مزدور استخدام شده در کسب و کار قرص نان، به مدت چهار سال از شرایطی بدتر از بردگان مصری، در حال رنج بردن بوده اند". آنها می بایست به طور میانگین، هجده تا بیست ساعت از بیست و چهار ساعت را کار کنند.
درخواست در آن محلات برای یک روز کاری 10 ساعته به زودی به یک جنبش فرا روئید، که اگرچه، با مانع بحران های 1837، مواجه شد، حکومت فدرال رئیس جمهور ون بارن را به سمت صدور فرمان روز کاری 10 ساعته، برای همۀ کسانی که برای حکومت کار می کنند، سوق داد. در هر صورت، مبارزه برای عمومیت روز کاری ده ساعته، در طول دهه های بعد ادامه پیدا کرد. این درخواست تنها زمانی در تعدادی از شاخه های صنعتی تأمین شد، که کارگران آغاز کردند که شعار روز کاری 8 ساعته را مطرح سازند. فعالیت تب آلود برای سازماندهی اتحادیه های کارگری در سال های دهۀ پنجاه، به این درخواست چنان تکانه ای داد، که به هر روی به دلیل بحران های سال 1857، مورد بازبینی قرار گرفت. معذلک، این درخواست پیش از آغاز بحران، در چند اتحادیۀ خوب سازماندهی شده، دست بالا را گرفت. جنبش برای روز کاری کوتاهتر، تنها مختص ایالات متحدۀ آمریکا نبود، بلکه در هرکجا که کارگران تحت نظام سرمایه داریِ در حال سربرآوردن، استثمار می شدند، رایج بود. این امر از این واقعیت مشهود می گردد که کارگران صنف ساختمان در استرالیای بسیار دور، شعار "8 ساعت کار، 8 ساعت تفریح، و 8 ساعت استراحت" را مطرح ساختند و در تأمین آن در سال 1856، کامیاب بودند.
ادامه دارد...

یادداشت ناشر: تاریخچۀ اول ماه مه نخستین بار در سال 1929 منتشر شد و سپس نسخه های متعددی از آن باز نشر شد، تا حدی که گردش آن به رقمی متجاوز از نیم میلیون نسخه رسید. این جزوه چاپ مجدد نسخۀ تجدید نظر شدۀ منتشر شده توسط موسسۀ انتشاراتی اینترنشنال نیویورک در سال 1947 است.
انتشار توسط: مانیکا باروئا، کلکته، هندوستان


شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۴

چپ و چرخش مواضع روسیه

در کنار تحلیل های مختلف و ضد و نقیض در مورد مواضع و اقدامات اخیر دولت روسیه به خصوص در رابطه با داعش و سوریه، که صرفنظر از موافقت یا مخالفت با این مواضع و اقدامات، حاکی از چرخش یا تغییر مواضع استراتژیک روسیه، از عضوی منفعل و تا حدی خنثی و بی خاصیت جامعۀ جهانی، به یک رقیب استراتزیک قدرتمند ایالات متحده آمریکا و کشورهای عضو ناتو است، این نکته هم باید مورد توجه قرار گیرد که شخص پوتین و دولت روسیه، سال هاست به دلیل واکنش ها و مواضع ضعیف، منفعل و عافیت طلبانه در عرصۀ مناسبات جهانی، (صرفنظر از اینکه گریز ناپذیر بود یا خیر)، مورد فشار و انتقاد افکار عمومی روسیه قرار داشت و افکار عمومی روسیه، خواهان مواضع و اقداماتی بود که اثر تحقیر آمیز سالها کناره جویی و مصلحت اندیشی و عافیت طلبی پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و به خصوص سالهای نکبت بار و مواضع خیانت آمیز دوران یلتسین را از خاطره ها بزداید.
در این فشار افکار عمومی و استفاده از این اهرم برای چرخش در مواضع دولت پوتین، نباید نقش حزب کمونیست فدراتیو روسیه، که سال به سال در روسیه در حال افزایش قدرت گیری است و همچنان قدرتمند ترین حزب سیاسی این کشور، چه در سطح عمومی جامعه و چه در سطح مجلس دومای روسیه (پارلمان این کشور) است، و شخص گنادی زیوگانف را نادیده گرفت. در واقع چرخش مواضع سیاست های جهانی روسیه به نحوی نشان دهندۀ گردش به چپ در مجموعۀ جامعۀ مدنی روسیه هم هست و چه بسا می تواند حاکی از قدرت گیری چپ ها و کمونیست ها و نقش مؤثر تر و آشکار تر حزب کمونیست این کشور و شخص گنادی زیوگانف در آینده ای نه چندان دور باشد.
به هر حال از دید من به عنوان یک ناظر سیاسی که هیچ علاقه ای به یکه تازی ایالات متحدۀ آمریکا و سایر اعضای ناتو در عرصۀ مناسبات بین المللی ندارم ( به خصوص به دلیل نقش منفی و مخرب این کشورها، به ویژه در خاورمیانه)، سیاست جدید روسیه و ایجاد رقابت در عرضۀ قدرت های بزرگ نظامی دنیا را به فال نیک باید گرفت و از این تضاد و رقابت در منافع باید در جهت اهداف و منافع ملی استفادۀ بهینه کرد.
منوچهر خاکی
شنبه چهاردهم آذر ماه
1394

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۴

زندگینامۀ فردریک انگلس

یادداشت ها 2-5

از کتاب پنج مقالۀ مارکس و انگلس
دربارۀ ایران
ترجمۀ دکتر د. شیخاوندی

زندگینامۀ فردریک انگلس
به قلم مترجم کتاب


فردریک انگلس (1895-1820) یکی از نخستین رهبران کارگران صنعتی است که دوش به دوش مارکس، برای پایه گذاری تئوریِ علمیِ سوسیالیسم [اجتماعی کردن وسایل تولید، یا مالکیت مشاع]، تدوین برنامه های مبارزاتی کارگران اروپایی و ایجاد حزب طبقۀ کارگر، مصمّمانه و پیگیرانه شرکت کرد. وی در شهر «بارمن» آلمان به دنیا آمد. گویا از آغاز جوانی سر شوریده ای داشته مشتاقانه می خواسته در پیکار علیه روابط جامعوی موجود شرکت فعالانه ای داشته باشد. در سال 1841 [مقارن با سلطنت محمد شاه قاجار در ایران] به هنگام گذراندن دورۀ سربازی در برلین، در اوقات فراغت، در جلسات سخنرانی دانشگاه ها حضور می یافت و با افکار نو آشنا می شد. در همین سال ها، همانند مارکس، انگلس نیز به جناح چپ پیروان جوان هگل پیوست و به دنبال آن، در سن 22 سالگی، نخستین اثر انتقادی خود را زیر عنوان «شلینگ و اشراق» (1842) نوشت و طی آن از نتیجه گیری های محافظه کارانه و نیز تناقضات مربوط به دیالکتیک غیر مادی «شلینگ» انتقاد کرد.
بنا به خواست پدرش، انگلس عازم لندن شد تا در آن جا علم تجارت آموزد. انگلستان که درآن عصر پیشرفته ترین کشور صنعتی به شمار می رفت و خاستگاه اصلی طبقۀ جدید، یعنی کارگران صنعتی، محسوب می شد، تجارب ارزنده  ای در اختیار انگلس شوریده سر گذاشت و وی در این کشور فرصت یافت تا از نزدیک شاهد زندگی و کار مرارت بار و جانکاه کارگران صنعتی باشد. متأثر از استثمار بی رحمانه، انگلس به ریشه های درد و علل حاکم بر شرایط تحمل ناپذیر کارگران اندیشید و به مطالعۀ نقایص جنبش «منشوریان» [چارتیست ها]، که ساده لوحانه و خیال پردازانه برکناری داوطلبانۀ قدرت سرمایه داری را تبلیغ می کردند، آغاز کرد.
نتیجۀ این  مطالعات به صورت کتابی تحت عنوان «یاری به نقد اقتصاد سیاسی» (1844) انتشار یافت. مارکس آن را یک اثر درخشان در زمینۀ طبقه بندی های اقتصادی و «شرایط زیست طبقۀ کارگر در انگلستان» نامید (1845). در این اثر انگلس آیندۀ تابناک طبقۀ کارگر و نیز رسالت تاریخ ساز آن را بیان کرد. انگلس نخستین کسی بود که اظهار داشت کارگران صنعتی تنها یک طبقۀ زحمتکش نیستند بلکه طبقه ای هستند که در راه رهایی خود و زحمتکشان دیگر پیکار می کنند. بدین سان انگلس در انگلستان به جای آموختن فنون مال اندوزی از راه تجارت، بینش سوسیالیسم [اجتماعی شدن وسایل تولید] و نابودیِ استثمار فرد از فرد را پذیرفت. پس از اندکی او انگلستان را ترک کرد و رهسپار پاریس شد و در این شهر بود که خجسته آشنایی دو رادمرد تاریخ نوین تحقق یافت. آشنایی انگلس با مارکس آغاز یک پیوند عمیق اندیشه ای، عاطفی، کاری، مبارزاتی و حتی خانوادگی شد. در تاریخ مدوّن جهان چنین جفت اندیشمند و مبارزی را سراغ نداریم که بدین حدّ اندیشه، بینش، مبارزه و خلاقیت مشترکشان در هم عجین شده باشد.
طی سال های 46-1844، این دو مشترکاً کتاب «خانوادۀ مقدس» و «ایدئولوژی آلمانی» را نوشتند. هدف از انتشار این کتاب ها انتقاد از فلسفۀ هگل، فویر باخ و پیروان دیگر آنان بود. انگلس با هم اندیشی مارکس پایۀ «مادی گرایی تاریخی و مادی گرایی استدلالی (ماتریالیسم دیالکتیک)» را بنا نهاد و در ضمن در سازمان کارگری «اتحاد کمونیست» فعالانه به فعالیت پرداخت. در سال 1847 انگلس خطوط اصلی مرامنامۀ «اتحاد کمونیست» را تحت عنوان «اصول مکتب اشتراکی» نوشت. بر اساس همین مرامنامه بود که اندکی بعد با همکاری مارکس «بیانیۀ حزب کمونیست» (1848) تدوین یافت که طی آن تولد ایده ئولوژی جدید طبقۀ نوخاستۀ کارگر صنعتی اعلام شد.
به عنوان روزنامه نگار انگلس نقش فعّالی در پراکندن آراء و افکار مربوط به تئوری و عمل مبارزات طبقاتی زحمتکشان ایفا کرد. در وقایع انقلاب 49-1848 وی دوش به دوش نیروهای انقلابی به نبرد پرداخت و عملاً در میدان انقلاب با تجارب انقلابی آب دیده شد. پس از شکست انقلاب ناچار انگلس آلمان را ترک گفت. در سال بعد وی تجارب، مشاهدات و نظرات خود را در دو کتاب تحت عناوین «جنگ دهقانی در آلمان» و «انقلاب و ضد انقلاب در آلمان» انتشار داد. در این دو اثر انگلس داهیانه نقش دهقانان را به عنوان هم رزم و هم سنگر کارگران صنعتی توصیف کرده از دسایس و حیله های سرمایه داری پرده برداشت.
پس از استقرار در انگلستان انگلس نیز، به همراه مارکس، به جنبش کارگری پیوست و برای تشکیل «بین الملل اول» کوشش فراوان نمود و به طور بی امان مبارزه بر علیه خرده بورژوازی و نظرات آنارشیستی (بی دولتی) را ادامه داد.
انگلس به مدت چهل سال غم خوار وفادار مارکس بود و به انواع متعدّد در تهیه، تحریر و تدوین کتاب «سرمایه» به وی کمک کرد. اغلب این کمک از حد فکری گذشته جنبۀ مالی و مادی به خود می گرفت. بدون حمایت بی دریغ مالی و اندیشه ای انگلس و پیگیریِ صادقانۀ وی شاید هرگز کتاب عظیم «سرمایه» آفریده نمی شد. پس از درگذشت مارکس (1883) انگلس جلد دوم و سوم آن را انتشار داد. به هنگامی که «سرمایه» در حال تدوین بود، انگلس پیگیرانه دربارۀ تئوری مادی گرایی تاریخی و دیالکتیکی کار می کرد که نتیجۀ آن عبارت از نشریاتی است که تحت عناوین زیر انتشار یافتند:
لودویگ فویرباخ و پایان فلسفۀ کلاسیک آلمانی (1886).
ضد دورینگ (1878) (شامل مقالات فلسفی، علوم طبیعی و علوم جامعوی).
ریشۀ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت (1844).

علاوه بر این ها انگلس تئوریِ مادی گرایی دیالکتیکی را در علوم طبیعی نیز به کار گرفت. بسیاری از کشفیات علمی قرن بیستم را داهیانه پیش بینی کرد. وی یکی از پیشتازان و پایه گذاران تئوریِ معرفت و جامعه شناسی علم است. انگلس در تمام طول حیات جامعوی خود فعالانه در مسائل سیاسی اروپا شرکت کرده به عنوان هم رزم و هم سنگر مارکس، یکی از چهره های تابناک جنبش طبقۀ کارگری جهان شناخته می شود. 

چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۴

زندگینامۀ کارل مارکس

یادداشت ها 1-5

از کتاب پنج مقالۀ مارکس و انگلس
دربارۀ ایران
ترجمۀ دکتر د. شیخاوندی

زندگینامۀ کارل مارکس
به قلم مترجم کتاب
یادداشت ها 1-5

از کتاب پنج مقالۀ مارکس و انگلس
دربارۀ ایران
ترجمۀ دکتر د. شیخاوندی

زندگینامۀ کارل مارکس
به قلم مترجم کتاب


کارل مارکس (1883-1818) کاشف تئوری ارزش افزوده، واضع جامعه شناسی معرفت و جامعه شناسی طبقات، بنیادگذار فلسفۀ مادی گرایی تاریخی، منقّد بزرگ اقتصاد سیاسی، مکوّن مرام اشتراکی و بالاخره رهبر و معلّم زحمتکشان، به ویژه کارگران صنعتی است. وی در سال 1818 در یک خانوادۀ یهودی آلمانی در شهر «تریِر» به دنیا آمد. در سال 1835 تعلیمات متوسطه را در زادگاه خود به پایان رسانید و برای ادامۀ تحصیل نخست به بن و سپس به برلین رفت. در 23 سالگی رسالۀ دکترای فلسفۀ خود را تحت عنوان «تفاوت ماهیت فلسفه در آثار دموکریت و اپیکور» به دانشگاه ینا ارائه داد و قبول شد (1841).
در این ایام آراء هگل در محافل روشنفکران آلمان نفوذ چشمگیری داشت؛ و عده ای از ترقی خواهان به جنبه های مترقی فلسفۀ هگل گرویده بودند. مارکس، به عنوان دانشجوی جوان کوشنده نمی توانست به جریانات فکری زمان و فضای زیست خود بی تفاوت باشد. بدین جهت متأثر از اندیشه های هگل به جناح «چپ رو» پیروان جوان هگل پیوست.
با وجود این که فلسفۀ هگل بر بنیادی ایدئالیستی استوار بوده کلاً جنبۀ محافظه کارانه داشت، ولی مارکس با استفاده از قالب ها و الگوهای دیالکتیک هگلی توانست از آن نتایج مادی و مترقی استنتاج کند. یا به معنی دیگر مارکس فلسفۀ هگل را از آسمان لاهوتی به زمین ناسوتی کشید و بدان هستی دهری، استوار بر کنش، بینش و خیزش زمینیان بخشید.
در سال 1842 مارکس به عضویت هیأت تحریریۀ «روزنامۀ راین» درآمد و در اندک مدتی این روزنامه را به ارگان دموکراسی انقلابی تبدیل کرد. در جریان مبارزات عملی و پژوهش های نظری مارکس فلسفۀ هگل را به خاطر گرایش های سازشکارانه و استنتاج های سیاسی ارتجاعی به کنار گذاشت.
طی درگیری با پیروان جوان هگل، مارکس به فلسفۀ مادیگرایی (ماتریالیسم) روآورد. اطلاعات مارکس دربارۀ قوانین تحوّل جامعه و توسعۀ واقعی اقتصادی و نیز فلسفۀ فویر باخ در دگرگونی اندیشه های وی نقش تعیین کننده ای ایفا کرد. در اثر تحوّل فکری، به تدریج مارکس جهان بینیِ طبقاتی خود را از دست داد و به جهان بینی نویی گروید و در نتیجه از مکتب دموکراسیِ انقلابی به انقلاب کارگران صنعتی (پرولتاریا) ارتقاء انقلابی یافت (1844). این انقلاب ذهنی مارکس نتیجۀ مستقیم شورای انقلابی کارگران سیلزی در آلمان بود. پیرو شرکت در مبارزات کارگری آلمان و دفاع از منافع کارگران، مارکس، به عنوان سردبیر «روزنامۀ راین» به فرانسه تبعید و خود روزنامه توقیف شد. در پاریس با همکاریِ عده ای از رادیکال ها، از آن جمله فردریک انگلس، مارکس «سالنامۀ آلمانی-فرانسوی» را در سال 1844 انتشار داد. در همین سال دو اثر دیگر از وی تحت عناوین «نقد فلسفۀ حقوق هگل» و «مسألۀ یهود» منتشر شد. در مقالۀ اخیر بود که برای بار نخست مارکس نقش تاریخ ساز کارگران صنعتی را بیان کرده، گریزناپذیریِ انقلابِ کارگری در جهان را پیش بینی کرد و به عنوان وسیلۀ اجرای چنین انقلابی، پیوند جنبش طبقۀ کارگری را با بینش علمیِ ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک «مادیگری تاریخی و استدلالی» ضروری شمرد. در جریان تهیه و تدوین «سالنامۀ آلمانی-فرانسوی» بود که مارکس و انگلس در پاریس با هم آشنا شدند و این آشنایی به تدریج به دوستی خلل ناپذیر دو اندیشمند بی همتای جهان انجامید. این دو به یاریِ همدیگر، جهان بینی نویی را پایه ریزی کرده، برپایی «جهان نویی» را به دست «انسان نو» نوید دادند.
نتایج پژوهش های علمی و تئوری های جدید در آثار زیر متبلور شدند:
1- دست خط اقتصادی فلسفی (1844)
2- خانوادۀ مقدس (1845)
3- ایدئولوژی آلمانی (46-1845) (با همکاری انگلس)
4- تزهایی دربارۀ فویر باخ (1845)
5- فقر فلسفه (1847)
6- گروند ریسه (مبانی نقد اقتصاد سیاسی...)
در سال 1847 مارکس به بلژیک رفت و در آنجا به گروه زیر زمینی موسوم به «اتحاد کمونیست» پیوست و در دومین کنگرۀ آن فعالانه شرکت کرد. بنا به درخواست کنگره، مارکس و انگلس مأموریت یافتند که مرامنامۀ «اتحاد کمونیست» را بنویسند. نتیجۀ همکاری، هم اندیشی و هم آرمانیِ این دو دوست مبارز «بیانیۀ حزب کمونیست» (1848) بود که در جهان تحت عنوان «مانیفست حزب کمونیست» شهرت یافت. این کتابچه که چکیدۀ بینش فلسفی، عقیدتی، سیاسی، جامعوی، و اقتصادی مکتب جدید «سوسیالیسم علمی» را به زبان شیوا و در عین حال برّانی ارائه می داد، به اندک مدتی، جزو آثار «ضالّه» درآمد و در اروپا خوانندگان و مترجمان آن تحت انواع تضییقات قرار گرفتند.
در جریان شعله ور شدن انقلاب 49-1848 آلمان، مارکس به میهن خویش بازگشت و در خط اول مبارزۀ سیاسی قرار گرفت. او بار دیگر «روزنامۀ راین نو» را به عنوان سلاح نبرد به کار گرفت و در راه دفاع از منافع طبقۀ کارگر، آن را به زبان برّان زحمت کشان آلمان تبدیل کرد. بعد از نا کامیِ انقلاب، ارتجاع «روزنامۀ راین نو» را بی درنگ توقیف کرده، سردبیر آن را از آلمان به تبعید فرستاد (1849). مارکس ناچار برای همیشه در انگلستان مستقر شد و به کارهای سیاسی، علمی و ایدئولوژیک خود ادامه داد.
تجربۀ انقلاب بورژوایی اروپا در سال های 49-1848 اهمیت شایانی در تدوین تئوریِ انقلاب سوسیالیستی، مبارزۀ طبقاتی و دیکتاتوریِ کارگران صنعتی داشته است. در کتاب «مبارزۀ طبقاتی در فرانسه» (1850) با پیش کشیدن لزومِ اتحاد کارگران و دهقانان برای واژگون کردن نظام سرمایه داری خط مشی برپایی جامعۀ سوسیالیستی را مشخص نمود. در کتاب «هجدهم برومر لوئی بنا پارت» (1852) تاکتیک های مبارزاتی زحمتکشان را معین کرد.
بررسی نتایج حاصل از ناکامی نخستین دولت کارگری جهان، یعنی «کمون پاریس» (1871)، که طی آن نخستین پرچم سرخ کارگران بر فراز سنگرهای شهر پاریس به اهتزاز درآمد، مارکس شکل حکومت دیکتاتوری کارگری را، به قصد پاسداری از دست آوردهای انقلاب در مرحلۀ گذر به سوسیالیسم کشف کرد. در کتاب «نقد برنامۀ گوتا» (1875) مارکس نظریۀ کمونیسم علمی (در مقایسه با کمونیسم تخیلی) را بیشتر بسط داد.
اقتصاد سیاسی همیشه در کانون اندیشۀ مارکس قرار داشت؛ به همین مناسبت بیشترین بخش زندگانیِ خلاقِ خود را به نوشتن اثر عظیم خود به نامِ «سرمایه» اختصاص داد. جلد اول سرمایه در سال 1857 انتشار یافت، ولی کار پیگیر، عسرت و تنگدستی مداوم و مبارزۀ بی امان به خاطر زحمتکشان، زندگیِ پربارِ مارکس را کوتاه کرد و دیگر نتوانست چاپ جلد دوم «سرمایه» را ببیند. وی در سال 1883 در لندن درگذشت و کار رهبری مبارزۀ طبقۀ کارگر و انتشار آثار مربوط به ایدئولوژیِ این طبقه، از آن جمله چاپ جلد دوم (1885) و جلد سوم (1894) «سرمایه» را به هم رزم، هم اندیش و هم دل خود فردریک انگلس وا گذاشت.


کارل مارکس (1883-1818) کاشف تئوری ارزش افزوده، واضع جامعه شناسی معرفت و جامعه شناسی طبقات، بنیادگذار فلسفۀ مادی گرایی تاریخی، منقّد بزرگ اقتصاد سیاسی، مکوّن مرام اشتراکی و بالاخره رهبر و معلّم زحمتکشان، به ویژه کارگران صنعتی است. وی در سال 1818 در یک خانوادۀ یهودی آلمانی در شهر «تریِر» به دنیا آمد. در سال 1835 تعلیمات متوسطه را در زادگاه خود به پایان رسانید و برای ادامۀ تحصیل نخست به بن و سپس به برلین رفت. در 23 سالگی رسالۀ دکترای فلسفۀ خود را تحت عنوان «تفاوت ماهیت فلسفه در آثار دموکریت و اپیکور» به دانشگاه ینا ارائه داد و قبول شد (1841).
در این ایام آراء هگل در محافل روشنفکران آلمان نفوذ چشمگیری داشت؛ و عده ای از ترقی خواهان به جنبه های مترقی فلسفۀ هگل گرویده بودند. مارکس، به عنوان دانشجوی جوان کوشنده نمی توانست به جریانات فکری زمان و فضای زیست خود بی تفاوت باشد. بدین جهت متأثر از اندیشه های هگل به جناح «چپ رو» پیروان جوان هگل پیوست.
با وجود این که فلسفۀ هگل بر بنیادی ایدئالیستی استوار بوده کلاً جنبۀ محافظه کارانه داشت، ولی مارکس با استفاده از قالب ها و الگوهای دیالکتیک هگلی توانست از آن نتایج مادی و مترقی استنتاج کند. یا به معنی دیگر مارکس فلسفۀ هگل را از آسمان لاهوتی به زمین ناسوتی کشید و بدان هستی دهری، استوار بر کنش، بینش و خیزش زمینیان بخشید.
در سال 1842 مارکس به عضویت هیأت تحریریۀ «روزنامۀ راین» درآمد و در اندک مدتی این روزنامه را به ارگان دموکراسی انقلابی تبدیل کرد. در جریان مبارزات عملی و پژوهش های نظری مارکس فلسفۀ هگل را به خاطر گرایش های سازشکارانه و استنتاج های سیاسی ارتجاعی به کنار گذاشت.
طی درگیری با پیروان جوان هگل، مارکس به فلسفۀ مادیگرایی (ماتریالیسم) روآورد. اطلاعات مارکس دربارۀ قوانین تحوّل جامعه و توسعۀ واقعی اقتصادی و نیز فلسفۀ فویر باخ در دگرگونی اندیشه های وی نقش تعیین کننده ای ایفا کرد. در اثر تحوّل فکری، به تدریج مارکس جهان بینیِ طبقاتی خود را از دست داد و به جهان بینی نویی گروید و در نتیجه از مکتب دموکراسیِ انقلابی به انقلاب کارگران صنعتی (پرولتاریا) ارتقاء انقلابی یافت (1844). این انقلاب ذهنی مارکس نتیجۀ مستقیم شورای انقلابی کارگران سیلزی در آلمان بود. پیرو شرکت در مبارزات کارگری آلمان و دفاع از منافع کارگران، مارکس، به عنوان سردبیر «روزنامۀ راین» به فرانسه تبعید و خود روزنامه توقیف شد. در پاریس با همکاریِ عده ای از رادیکال ها، از آن جمله فردریک انگلس، مارکس «سالنامۀ آلمانی-فرانسوی» را در سال 1844 انتشار داد. در همین سال دو اثر دیگر از وی تحت عناوین «نقد فلسفۀ حقوق هگل» و «مسألۀ یهود» منتشر شد. در مقالۀ اخیر بود که برای بار نخست مارکس نقش تاریخ ساز کارگران صنعتی را بیان کرده، گریزناپذیریِ انقلابِ کارگری در جهان را پیش بینی کرد و به عنوان وسیلۀ اجرای چنین انقلابی، پیوند جنبش طبقۀ کارگری را با بینش علمیِ ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک «مادیگری تاریخی و استدلالی» ضروری شمرد. در جریان تهیه و تدوین «سالنامۀ آلمانی-فرانسوی» بود که مارکس و انگلس در پاریس با هم آشنا شدند و این آشنایی به تدریج به دوستی خلل ناپذیر دو اندیشمند بی همتای جهان انجامید. این دو به یاریِ همدیگر، جهان بینی نویی را پایه ریزی کرده، برپایی «جهان نویی» را به دست «انسان نو» نوید دادند.
نتایج پژوهش های علمی و تئوری های جدید در آثار زیر متبلور شدند:
1- دست خط اقتصادی فلسفی (1844)
2- خانوادۀ مقدس (1845)
3- ایدئولوژی آلمانی (46-1845) (با همکاری انگلس)
4- تزهایی دربارۀ فویر باخ (1845)
5- فقر فلسفه (1847)
6- گروند ریسه (مبانی نقد اقتصاد سیاسی...)
در سال 1847 مارکس به بلژیک رفت و در آنجا به گروه زیر زمینی موسوم به «اتحاد کمونیست» پیوست و در دومین کنگرۀ آن فعالانه شرکت کرد. بنا به درخواست کنگره، مارکس و انگلس مأموریت یافتند که مرامنامۀ «اتحاد کمونیست» را بنویسند. نتیجۀ همکاری، هم اندیشی و هم آرمانیِ این دو دوست مبارز «بیانیۀ حزب کمونیست» (1848) بود که در جهان تحت عنوان «مانیفست حزب کمونیست» شهرت یافت. این کتابچه که چکیدۀ بینش فلسفی، عقیدتی، سیاسی، جامعوی، و اقتصادی مکتب جدید «سوسیالیسم علمی» را به زبان شیوا و در عین حال برّانی ارائه می داد، به اندک مدتی، جزو آثار «ضالّه» درآمد و در اروپا خوانندگان و مترجمان آن تحت انواع تضییقات قرار گرفتند.
در جریان شعله ور شدن انقلاب 49-1848 آلمان، مارکس به میهن خویش بازگشت و در خط اول مبارزۀ سیاسی قرار گرفت. او بار دیگر «روزنامۀ راین نو» را به عنوان سلاح نبرد به کار گرفت و در راه دفاع از منافع طبقۀ کارگر، آن را به زبان برّان زحمت کشان آلمان تبدیل کرد. بعد از نا کامیِ انقلاب، ارتجاع «روزنامۀ راین نو» را بی درنگ توقیف کرده، سردبیر آن را از آلمان به تبعید فرستاد (1849). مارکس ناچار برای همیشه در انگلستان مستقر شد و به کارهای سیاسی، علمی و ایدئولوژیک خود ادامه داد.
تجربۀ انقلاب بورژوایی اروپا در سال های 49-1848 اهمیت شایانی در تدوین تئوریِ انقلاب سوسیالیستی، مبارزۀ طبقاتی و دیکتاتوریِ کارگران صنعتی داشته است. در کتاب «مبارزۀ طبقاتی در فرانسه» (1850) با پیش کشیدن لزومِ اتحاد کارگران و دهقانان برای واژگون کردن نظام سرمایه داری خط مشی برپایی جامعۀ سوسیالیستی را مشخص نمود. در کتاب «هجدهم برومر لوئی بنا پارت» (1852) تاکتیک های مبارزاتی زحمتکشان را معین کرد.
بررسی نتایج حاصل از ناکامی نخستین دولت کارگری جهان، یعنی «کمون پاریس» (1871)، که طی آن نخستین پرچم سرخ کارگران بر فراز سنگرهای شهر پاریس به اهتزاز درآمد، مارکس شکل حکومت دیکتاتوری کارگری را، به قصد پاسداری از دست آوردهای انقلاب در مرحلۀ گذر به سوسیالیسم کشف کرد. در کتاب «نقد برنامۀ گوتا» (1875) مارکس نظریۀ کمونیسم علمی (در مقایسه با کمونیسم تخیلی) را بیشتر بسط داد.
اقتصاد سیاسی همیشه در کانون اندیشۀ مارکس قرار داشت؛ به همین مناسبت بیشترین بخش زندگانیِ خلاقِ خود را به نوشتن اثر عظیم خود به نامِ «سرمایه» اختصاص داد. جلد اول سرمایه در سال 1857 انتشار یافت، ولی کار پیگیر، عسرت و تنگدستی مداوم و مبارزۀ بی امان به خاطر زحمتکشان، زندگیِ پربارِ مارکس را کوتاه کرد و دیگر نتوانست چاپ جلد دوم «سرمایه» را ببیند. وی در سال 1883 در لندن درگذشت و کار رهبری مبارزۀ طبقۀ کارگر و انتشار آثار مربوط به ایدئولوژیِ این طبقه، از آن جمله چاپ جلد دوم (1885) و جلد سوم (1894) «سرمایه» را به هم رزم، هم اندیش و هم دل خود فردریک انگلس وا گذاشت.



چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۴

یادداشت ها 6-4 (کمون پاریس)

یادداشت ها 6-4   

از کتاب جنگ داخلی در فرانسه، 1871
اثر کارل مارکس
ترجمۀ باقر پرهام





III
در سپیده دم 18 مارس، پاریس با شنیدنِ فریاد رعدآسایِ: زنده باد کمّون از خواب بیدار شد. ببینیم این کمّون چه گونه چیزی است، این ابوالهولی که شنیدنِ نام آن خاطر بورژوآها را آشفته می سازد، چیست؟
در بیانیۀ 18 مارسِ کمیتۀ مرکزی چنین آمده بود:
پرولترهای پایتخت، که شاهدِ ناتوانایی ها و خیانت های طبقات حاکم بودند، دریافتند که ساعت موعود، برای آن که آنان با به دست گرفتنِ زمام امور، کشور را از وضعِ فعلی برهانند، فرا رسیده است...پرولتاریا دریافت که وظیفۀ اجتناب ناپذیر و حق مطلق اوست که سرنوشتِ خویش را خود به دست گیرد و با تملک قدرت پیروزی این سرنوشت را تضمین کند.....
.....حکومت در زیر نظارت مجلس، یعنی نظارتِ مستقیم طبقات دارا [خواننده باید توجه داشته باشد که حق رأی، به عنوان حقِ شهروندان از سن معینی به بالا، صرف نظر از میزان دارندگی و ندارندگی افراد پدیده ای جدید است. در گذشته های دورتر، مجلس های موجود معمولاً خصلت طبقاتیِ بسیار مستقیمی داشتند و طبقات فقیر از حق رأی و انتخاب نماینده، کم و بیش محروم بودند. م]، نه تنها به خزانه گاه کشت انواع عظیمی از وام های ملی و مالیات های کمر شکن تبدیل گردید، بلکه با جاذبه های مقاومت ناپذیرش، اعم از مقامات، سودها، حمایت ها [ی مالی]، از یک سو به سبب مورد اختلاف در بین جناح های رقیب و ماجراجویانِ طبقۀ حاکم بدل گردید و، از سوی دیگر، خصلت سیاسی اش، همراه با تغییرهای اقتصادی در جامعه،  تغییر یافت. به موازاتِ پیشرفتِ صنعت مدرن، تخاصم طبقاتی میان سرمایه و کار نیز گسترش می یافت و تشدید می شد، و قدرت دولتی، بیش از پیش، خصلت قدرتِ عمومیِ سازمان یافته ای را به خود می گرفت که هدف های آن عبارت بود از گسترش بندگیِ اجتماعی و تبدیل شدن به ابزاری برای سلطۀ طبقاتی. خصلتِ اساساً سرکوبگرانۀ قدرت دولتی، پس از هر انقلاب، که [به سهم خود] نشانۀ پیشرفتی در مبارزۀ طبقاتی بوده، به نحو بیش از پیش بارزتری آشکار شده است. در انقلاب 1830 [در فرانسه]، حکومت از دست زمینداران به دست سرمایه داران افتاد، یعنی از دست دورترین حریفانِ طبقۀ کارگر به کسانی منتقل شد که نزدیک ترین حریفان وی هستند. جمهوریخواهان بورژوآیی که، در انقلاب فوریه، قدرت را به چنگ آوردند، از این قدرت برای ایجاد قتل عام های ژوئن بهره گرفتند تا به کارگران حالی کنند که منظور از جمهوریِ «اجتماعی» آن نوع جمهوری است که بندگیِ اجتماعیِ آنان را تضمین کند، و به توده های طرفدار سلطنتِ بورژوآها و زمینداران نیز ثابت کنند که با سپردن گرفتاری ها و منافع مالیِ حکومت به دستِ «جمهوریخواهان» بورژوآ، نگرانی نداشته باشند.......
.....قدرت دولتی، که وانمود می کرد بر فراز سر جامعه قرار دارد و آلودۀ تباهی های آن نیست، خود، در عین حال، بزرگترین مایۀ رسواییِ این جامعه و کانون همۀ مفاسد آن بود. سرنیزۀ پروس لازم بود که این فساد دولتی و فساد جامعه ای را که این قدرت ناجیِ آن به شمار می رفت، عریان کند، سرنیزه ای که صاحب آن خود نیز حرص و جوش این را می زد که مرکز ثقل چنین نظامی را از پاریس به برلن منتقل سازد. کشورداری به شیوۀ نظام بناپارتی روسپیانه ترین و در عین حال آخرین شکل این نوع قدرت دولتی است که جامعۀ بورژوایی در حالِ پیدایش دامن همت بر کمر زده بود تا به عنوان ابزار رهایی خودش از فئودالیزم در تکمیل هرچه بیشتر آن بکوشد و شکل کاملاً توسعه یافتۀ این جامعه، اما همان قدرت را به وسیله ای برای به بردگی کشیدن کار در خدمت سرمایه تبدیل کرده بود....
....کمّون از مشاوران شهری که با رأی عمومی مردم در نواحیِ گوناگون شهر برگزیده می شدند، تشکیل می شد. این افراد در هر لحظه ای پاسخگو بودند و مقام شان پس گرفتنی بود. اکثریت این اعضاء البته از کارگران یا از نمایندگان سرشناسِ طبقۀ کارگر بودند....
....ورود به همۀ مؤسسه های آموزشی به صورت رایگان برای همۀ مردم آزاد شد، و خود آن مؤسسات نیز از هرگونه دخالت از سوی کلیسا و دولت برکنار اعلام شدند، بدین سان نه تنها آموزش در دسترس همگان قرار می گرفت، خودِ علم نیز ز قیدهای زنجیرهای اسارتِ پیشداوری های طبقاتی و قدرت حکومتیِ حاکم بر آن رها گردید....
....کمّون های روستاییِ هر استانی می بایست امور مشترک خود را به کمکِ مجمعی متشکل از نمایندگانِ همۀ کمّون ها، که در مرکز استان تشکیل می شد، اداره کند، و همین مجامع استانی می بایست به نوبۀ خود نماینندگانی برای تشکیل مجمعی عمومی در سطح ملی به پاریس بفرستند؛ این گونه نمایندگی ها هم [هرگز ابدی نبود و] هر لحظه می توانست پس گرفته شود چرا که تابع اعتبارنامۀ قاطع (با دستورالعمل های رسمی و مشخصّی) بود که رأی دهندگانن بر آن صحّه گذاشته بودند....
.....به همان نسبت که برچیدن و کنار گذاشتن اندام های اساساً سرکوبگرانۀ حکومت سابق اهمیتِ خود را داشت، به همان نسبت می بایست نقش آن ارگان ها را، که نقشی مشروع بود، از دستِ مراجعِ اقتداری که مدعی داشتن حق برتری بر فراز سر جامعه بودند و می خواستند این برتری را برای خود نگاه دارند، گرفت و در اختیار خدمتگزاران مسئول جامعه قرار داد. به جای این که هر سه یا شش سال یک بار مردم جمع شوند و یکی از اعضاء طبقه حاکم را به عنوان «نمایندۀ» خود در پارلمان، که بعداً هم بیدرنگ در همان پارلمان حقوق مردم را زیر گا بگذارد، برگزینند، مراجعه به آراء عمومی [و انتخابات] را می بایست به صورتی ذرآورد که همچون ابزاری در خدمت مردم، آن هم مردمی که در قالب کمّون ها سازمان یافته بودند، درآید، درست مثل رأی فردی، موقعی که هر کارفرمایی از آن استفاده می کند تا در موقعِ لزوم، کارگران و خدمۀ لازم برای ادارۀ کارگاه خودش را برگزیند.....
....کمّون [، با این اوصاف،] پایۀ لازم برای ایجاد نهادهای به واقع دموکراتیکی را برای جمهوری تأمین می کرد. در حالی که نه «حکومت به بهاء ارزان» و نه «جمهوری به معنای حقیقی»، هیچ کدام آخرین هدف وی نبود؛ هردوی این ها فقط از ملازماتِ کمّون بودند....
...راز حقیقی کمّون این بود: این اساساً حکومتی بود از آنِ طبقۀ کارگر، زاییدۀ نبرد طبقاتیِ تولید کننده بر ضد طبقات بهره مند از برخورداری و تملک، یعنی خلاصه شکل سیاسیِ سرانجام به دست آمده ای بود که رهاییِ اقتصادیِ کار [از قید سرمایه] از راه آن ممکن بود تحقق پذیر گردد.....
.....به صدای بلند می شنویم که فریاد می زنند کمّون می خواهد مالکیت، این بنیان هرگونه تمدن، را از بین ببرد. بله آقایان، کمّون بر آن بود که این مالکیت طبقاتی را، که کار اکثریت را شرط لازمی برای ثروت تعداد محدود قرار داده است، براندازد. کمّون می خواست از خلع ید کنندگان، خلع ید کند. کمّون می خواست شرایطی پدید آورد که مالکیت فردی واقعیت پیدا کند، یعنی می خواست ابزارهای تولید، زمین و سرمایه، را که امروزه اساساً به وسایلِ برده ککردن و بهره کشی کار تبدیل شده اند، به [همان حالت ذاتی شان، یعنی] وسائل ساده  ای برای کار آزاد و همبسته برگرداند....
....این نخستین انقلابی بود که در آن طبقۀ کارگر، حتی توسط انبوه عظیم طبقۀ متوسط پاریسی- دکانداران، بازاریان، کسبه- منهای سرمایه داران ثروتمندش که مستثنی هستند، آشکارا به عنوان یگانه طبقه ای که هنوز توانای بروز دادنِ ابتکار اجتماعی است، شناخته شد. کمّون با حل کردنِ عاقلانۀ موضوع دائمی اختلافات درونیِ طبقۀ متوسط- یعنی رسیدگی به حساب بدهکاران و طلبکاران- مایۀ نجات این طبقه شده بود. این همان بخش از طبقۀ متوسط بود که در سرکوبی و انهدام شورش کارگری در ماه ژوئن 1848 شرکت داشت؛ و همان زمان هم به فرمان مجلس مؤسسان، بدون هیچ تشریفاتی فدای طلبکاران اش شد. ولی این ها یگانه انگیزۀ این بخش از طبقۀ متوسط برای این بار قرار گرفتن در کنار طبقۀ کارگر نبود. افراد این بخش حس می کردند که بدیل دیگری جز کمّون یا روآوردن به امپراتوری، به هر نامی که ظاهر شود، وجود ندارد....
.....کمّون در صدد بود دهقان را از تأدیۀ مالیات خون معاف بدارد؛ می خواست برای دهقان حکومتی ارزان قیمت تأسیس کند؛ می خواست زالوهای فعلی، محضردار، وکیل مدافع، ممیز مالیاتی، و دیگر خون آشام های حقوقی را تبدیل به مأموران ساده ای در خدمت مردم کند که مزد بگیر آبادی اند، توسط مردم آبادی برگزیده شوند و پاسخگوی اقدامات خود در مقابل همان مردم باشند. کمّون می خواست دست ستمگر گاردهای جنگلبانی را از سر دهقانان کوتاه کند، ایضاً دست ستمگر ژاندارم و رئیس شهربانی محل را؛ کمّون می خواست آموزش عمومی را به دست معلمان مدارس بسپارد و شاگردان را از شرّ تحمیق خرافاتی که کشیش ها در کلّۀ آن ها می کردند، برهاند.....
.....دهقان طرفدار بناپارت بود زیرا انقلاب کبیر، با همۀ مزایایی که وی از آن بهره مند شده بود، از نظر او، در شخص ناپولئون خلاصه می شد. این توهم، که به سرعت در امپراتوریِ دوم زدوده شد (چرا که این امپراتوری ماهیت اش ضد «دهاتی» بود)، این پیشداوریِ بازمانده از گذشته چه گونه می توانست در برابر ندای کمّون، در برابر احساس زندۀ دهقان از منافع خویش و فشارهای روزافزونی که بر وی وارد می آمد، تاب بیاورد؟....
.....امپراتوری دوم، جمعه بازار طرّاری جهانوطنان بود که طی آن شیادانِ همۀ کشورها به ندای آن پاسخ مثبت داده و هجوم آورده بودند تا در معرکۀ عیش و نوش و بزن و بکوب و ریخت و پاش و غارتگری مردم فرانسه سرشان بی کلاه نماند.....
....یک اقدام دیگر کمّون از این نوع این بود که کلیۀ کارگاه ها و کارخانه های تعطیل شده را، اعّم از آن که سرمایه دارانش از بین رفته یا به طور موقت مایل به تعلیق فعالیت خود بوده اند، با در نظر گرفتن وجهی برای جبران خسارت، در اختیار انجمن های کارگری قرار می داد.....
.....با توجه به شیوۀ ادارۀ خون ریزانۀ جنگ توسط ورسای نشینان خارج از پاریس و کوشش های آنان در ترویج فساد و توطئه در پاریس، آیا کمّون با رعایت همۀ ظواهر و شئون لیبرالیستی، آن هم چنانکه گویی جنگی در کار نیست، به اعتمادی که مردم به وی نشان داده بودند، خیانت نکرده بود؟ با توجه به این که حکومت کمّون همان قدر فرصت برای حذف روزنامه های حزب نظم در پاریس داشت که ورسای نشینان در حذف روزنامه های کمّون در ورسای داشتند و بدان عمل هم کردند، آیا می توان گفت که ماهیت حکومت کمّون با ماهیت حکومت آقای تی یر فرقی نداشت؟
.....کمّون ادعای معصومیت و اشتباه نکردن، که همۀ حکومت های نوع قدیم بدون استثناء مدعی اش هستند، نداشت. کمّون همۀ کرده ها و گفته هایش را منتشر می کرد و مردم را در جریان همۀ نواقص اش قرار می داد.
در هر انقلابی، پیش می آید که در کنار نمایندگانِ حقیقی، جماعتی از قماش به کلی دیگر نیز برای خود جایی باز می کنند؛ برخی از آنان بازمانده های انقلاب های گذشته اند که هنوز به کیش آن ها وفا دارند: این گروه، از حرکات فعلی سر در نمی آورند، اما به دلیل شرافت و شجاعتی که مردم در آنان سراغ دارند، یا فقط به خاطر ارزش و اهمیت سنت های جاری، هنوز در بین مردم نفوذی دارند؛ گروهی دیگر شعار دهندگان ساده ای بیش نیستند که چون تعدادی حرف های قالبی و شعارگونه بر ضد حکام روز مثلِ دانه های تسبیح، طی سال های سال، یکی پس از دیگری ورد زبانشان بوده برای خودشان سابقه ای به عنوان انقلابیان دست اول درست کرده اند. حتی پس از 18 مارس نیز شاهد پیدا شدن سر و کلۀ تعدادی از این دست آدم ها بودیم و در مواردی نیز همین گونه افراد موفق شدند نقش های دست اولی هم بازی کنند. اینان، در حدی که قدرت در دست شان نبود، مزاحم عمل واقعیِ طبقۀ کارگر شدند، همان طور که در گذشته نیز نگذاشته اند هیچ انقلابی به طور کامل به ثمر برسد. وجود این گروه افراد نوعی شرّ اجتناب ناپذیر است؛ زمان لازم است تا مردم از شرّ این ها خلاص شوند؛ و درست همین عامل زمان بود که از کمّون دریغ ورزیده شد.....
......شنیده نمی شد که در و پنجرۀ کسی را شبانه شکسته باشند، خلاصه، از دزدی دیگر خبری نبود؛ در واقع، برای نخستین بار از ایّام فوریۀ 1848 به بعد، کوچه های پاریس امن شده بودند، بی آنکه هیچ نوع پاسبانی در کوچه ها باشد. یکی از اعضاء کمون می گفت: «دیگر کسی از آدمکشی، دزدی، یا تهاجم به دیگری چیزی نمی شنود؛ به راستی مثل این است که از روزی که پلیس و دم و دستگاه اش از پاریس به ورسای منتقل شده همۀ آن هایی را که وجودشان به طور معمول با وجودِ خودِ او ملازمه داشت همراه خودش از پاریس برده است». نَشمه ها رد پای بپّاهای قدیمی شان- یکه گریزهای محافظِ خانواده، مذهب و، از همه بالاتر، مالکیت- را خیلی زود پیدا کردند و دنبال شان راه افتادند. به جای آن ها سر و کلۀ زنان حقیقی پاریس، زنانی قهرمان، نجیب و فداکار مثل زنان دوران های قدیم، دوباه در کوچه ها و خیابان ها پیدا شد. پاریسی شد که کار می کرد، می اندیشید، می جنگید، خون می داد، و در تلاش اش برای پروراندنِ نطفۀ جامعه ای نوین، اعتنایی به آدمخوارهایی که دم دروازه هایش به کمین نشسته بودند نداشت، پاریسی مشعشع از شوقِ ابتکار تاریخیِ خویش!
در برابر این جهان نوین در پاریس، بد نیست نگاهی به جهانِ کهن در ورسای بیندازیم- مجمعی مرکب از خون آشام های همۀ نظام های مرحوم- از لژیتیمیست ها گرفته تا اورلئانیست، که همچنان آزمند چریدن روی جسد ملت اند- با زائده ای به نام جمهوری خواهان پیش از توفان نوح که حضور آنان در مجلس تضمینی است برای جلوگیری از عصیان برده فروشان، که برای تأمین بقاء جمهوری پالمانی شان همه به مجسمۀ بی کفایتیِ خرفتی که در رأس حکومت نشانده اند می چسبند، و با تجمع در ژو دُو پُوم- زمین تنیس که مجلس ملی در 1789 در آن جا مراسم سوگند به جا آورد و متعهد شد پیش از تهیۀ پیش نویس قانون اساسی رأی به انحلال خود ندهد-، به عنوان شبحی از گذشته، ادای 1789 را در می آورند. خلاصه، چنین مجلسی بود که به عنوان نمایندۀ همۀ چیزهای مرده در فرانسه، به تنهایی وظیفه داشت تا کاری کند که شمشیرهای ژنرال های لوئی بناپارتی دوباره جانی بگیرند. پاریسِ سراپا حقیقت، ورسایِ به کلی دروغ، و آن هم دروغی که از دهان تی یر در می آمد!.....
IV
.....تمدن و عدالت بورژوایی هر بار که بردگانی از این گونه به پا می خیزند و بر ضد خدایگان های خویش قیام می کنند چهرۀ شوم خود را به همین سان نشان می دهد. در این گونه لحظات است که این تمدن و عدالت نقاب از چهره بر می دارند تا سیمای همان وحشیگریِ بی نقاب و انتقام جوییِ بی قانونی که هستند آشکار گردد. هر بحران تازه ای در نبردِ طبقاتی، میان به تملک در آرنده و تولید کننده، همین حقیقت را با درخششِ بیشتر نشان می دهد. بیرحمی های بورژوآها در ژوئن 1848، در قیاس با ننگ و فضاحتی که در 1871 نشان داده شد، رنگ می بازد و محو می شود. قهرمانگری و روح فداکاری و از خودگذشتگی مردم پاریس- از مرد، زن، و کودک- در طی هشت روز مبارزه با سپاهیان ورسای، بعد از ورود این سپاهیان به پاریس، نیز نمایانگر عظمت آرمان آنان بود همچنان که فتح و غلبۀ جهنمیِ آن گروه غارتگر موسوم به سرباز نیز نموداری از روح فطریِ این تمدنی است که امثال همان سربازها جنگجویان مزدور و مدافعان آن هستند. چه تمدن پر افتخاری که مهمترین مسأله اش اکنون این است که چگونه از شرّ کوه اجسادی که پس از پایان یافتن ننبرد در کوچه ها بر جای گذاشته است....
.....این تمدن جنایتکار، که پایه هایش بر به بندگی کشاندنِ کار نهاده است، در تمامی پیروزی های خونبارش بر قهرمانان سرشار از ایثار جامعه ای نوین و بهتر، فریادهای قربانیان اش را در زیر هاله ای از تهمت و افترا، که بازتاب اش در سراسر جهان می پیچد، مدفون می کند. پاریس پاکِ کارگریِ دورۀ کمّون ناگهان توسط سگ های پاسبان «نظم» به قعر جهنم تبدیل شده است. و چنین دگردیسی نفرت انگیزی چه چیزی را در ذهن بورژوآهای همۀ کشورها ثابت می کند؟ خوب، دیگر، معلوم است: که کمّون بر ضد تمدن توطئه کرده است. مردم پاریس، در شوق و اشتیاق حاصل از کمّون جان می بازند. تعداد کشتگان این شهر از تعداد کشته شدگان هر نبرد شناخته شدۀ تاریخی فراتر رفته است. این چه چیزی را ثابت می کند؟ خوب دیگر، ثابت می کند که کمّون حکومت این مردم نبوده، بلکه کار یک مشت جنایتکار غاصب بوده. زن های پاریس جان خود را با شادیِ تمام در سنگرها و جلوی جوخه های اعدام می دهند. این چه چیزی را ثابت می کند؟ خوب دیگر، ثابت می کند که اهریمنِ کمّون آنان را به مه ژر ها و هه کات ها- دو زن اساطیری در اساطیر یونان، مظهر شهوت و تمایلات بد و هیولازادی. م- تبدیل کرده است. اعتدال و خویشتن داریِ کمّون در طول دو ماه سلطۀ بدونِ منازع اش بر پاریس، درست همپایۀ قهرمانی اش در دفاع از خویش است. و این چه چیزی را ثابت می کند؟ خوب دیگر، ثابت می کند که کمّون، عطش غریزه های جهنمیِ خویش به خون ریزی را، که گویا فقط در ساعات نزع و جان کندن اش می بایست افسار بگسلد، ماه ها در زیر نقاب اعتدال و انسانیت پنهان کرده بوده!....
.....کل این هیاهویِ تهمت و افترا، که حزب نظم، در بزن و بکوب های خونبارِ خویش، هرگز سردادن اش را بر ضدِ قربانیانِ خویش فراموش نمی کند، فقط ثابت کنندۀ این مطلب است که بورژوآی امروزی خودش را جانشین بر حقِ «بارونِ» (baron) قبلی می داند که هر سلاحی را در دست خودش بر ضدِ عوام الناس سلاحی عادلانه می دانست، در حالی که همان سلاح اگر به دست مردم می افتاد فی نفسه نوعی جنایت بود.....
.....رفتارِ پروس عینِ رفتار یک آدمکش مزدور بود، آدمکشِ مزدور پست فطرتی که هیچ خطری را هم پذیرا نشد، آدمکشی فقط مزدور، چرا که پرداخت پول خون اش، یعنی 500 میلیون [غرامت اش]، را به سقوط پاریس موکول کرده بود. این چنین بود خصلتِ حقیقیِ جنگی که خداوندگارِ عالم، برای تنبیهِ فرانسۀ کافر و غرق در فساد، دستِ آلمان پارسا و با اخلاق را مأمور آن کرد!....
.....از نظرِ بورژواها، که ذهن شان با موازین پلیسی شکل گرفته است، انجمن بین المللی دفاع از حقوق کارگران به طور طبیعی در حکم نوعی گروه دسیسه گر مخفی است که مجمع مرکزی آن، هر چند وقت یک بار، بمب هایی در کشورهای متفاوت جهان منفجر می کند. در حالی که انجمن ما، در عمل، چیزی جز یک مشت پیوند بین المللی که پیشرفته ترین کارگرانِ جهانِ متمدن را به هم مربوط می کند، نیست. نبرد طبقاتی در هر جا، به هر شکل و در هر شرایطی که پا بگیرد طبیعی است که اعضاء انجمن ما در صفوف مقدم این نبرد باشند. خاک مناسب برای رویش گیاه این نبرد طبقاتی خودِ جامعۀ مدرن است. این نبرد را نمی توان ریشه کن کرد، حتی اگر سیل خون جاری شود. برای ریشه کن کردن این نبرد کافی است حکومت ها استبداد حاکم استبداد حاکم از سوی سرمایه بر کار، را که همانا شرط ادامۀ وجود انگلی آنهاست برچینند.
نام کارگران پاریس، با کمّون شان، برای همیشه به عنوان پیام آور پرافتخار جامعۀ نوین با احترام تمام یاد خواهد شد. خاطرۀ شهیدان اش سرشار از تقدس در قلب طبقۀ کارگر برای همیشه باقی خواهد ماند. و آنان که دست به نابودی اش زدند از هم اکنون به چرخ عذاب و ملعنت تاریخ بسته شده اند و دعای همۀ کشیشیان شان با هم برای آمرزشِ گناهان شان کفایت نخواهد کرد.

لندن، 30 ماه مه 1871