چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۴

یادداشت ها- 1

یادداشت ها- 1



... آنچه که انقلاب های سال 1848 نامیده می شوند، تنها رخدادهای کوچک و شکاف ها و ترک هایی در پوستۀ سخت جامعۀ اروپایی بودند. اما، همین رخدادها ژرفای بی قعری را در زیر آن گشودند. در زیر سطحی که سخت می نمود، اقیانوسی پرجوش یافت شد که بسنده است به جنبش درآید تا قاره هایی را که از خرسنگ هایی سخت هستند، پاره پاره کنند...
...چنان می نماید که در روزگار ما همه چیز سرشار از تضاد خویش است. میبینیم ماشین هایی که برای کوتاه و پرثمر کردن کار انسان دارای نیرویی اعجازگونه هستند، برای مردم گرسنگی و درماندگی می آورند.
سرچشمه های تازۀ ثروت که تا کنون ناشناخته بوده اند، در پرتو افسون هایی شگفت و ناروشن، به سرچشمۀ فقر و تنگدستی بدل می شوند. چنین می نماید که پیروزی های فن و تکنیک، به بهای انحطاط اخلاقی خریداری شده باشد. به نظر می رسد، پا به پای آن که بشر طبیعت را فرمانبردار خویش می سازد، انسان بردۀ مردمانی دیگر و یا بردۀ فرومایگی خویش می گردد. حتی چنین می نماید که فروغ پاک دانش هم جز در زمینۀ تاریک جهل تابشی نمی تواند داشته باشد. چنین می نماید که همۀ کشفیات ما و همۀ پیشرفت های ما بدان می انجامد که نیروهای مادی، زندگی معنوی می گردند، اما زندگی انسانی که از سوی معنوی خود محروم گردیده است، تا به تراز نیروی سادۀ مادی فرو می افتد. این تناقضی است میان صنایع و دانش امروز از یک سو، و فقر و انحطاط از سویی دیگر. این تناقض میان نیروهای مولده و مناسبات اجتماعی دوران ما، واقعیتی است قابل لمس، ناگزیر و انکارناشدنی.
از سخنرانی کارل مارکس در سالگرد روزنامۀ مردم، لندن، آوریل سال 1856
 


...حربۀ ما همانا آزادی هایی سیاسی، حق برخورداری از اجتماعات و اتحادیه ها و آزادی مطبوعات است؛ آیا هنگامی که می خواهند این حربه را از ما بگیرند، ما می توانیم دست روی دست بگذاریم و از سیاست دست بکشیم؟ می گویند هر فعالیت سیاسی، همسنگ به رسمیت شناختن نظام موجود است. اما، هنگامی که این نظام، حربۀ مبارزه علیه خود را در دست ما می گذارد، بهره گیری از این حربه، به معنی پذیرفتن این نظام نیست....
از مقالۀ فریدیش انگلس به نام دربارۀ فعالیت سیاسی طبقۀ کارگر
21 سپتامبر 1871
 



...چنین می نماید که حزب سوسیالیست بسیار جوان است و به سبب شرایط اقتصادی، ناتوان تر از آن است که به پیروزی بی درنگ سوسیالیسم امیدوار باشد. در کشور، مردم روستانشین بسیار بیشتر از مردم شهرنشین هستند؛ در شهرها، صنایع بزرگ رشدی ناچیز دارد و در نتیجه، پرولتاریای واقعی در آنجا اندک است؛ اکثریت با پیشه وران، دکانداران کوچک و عنصرهای بی طبقه، یعنی با توده ای است که میان بورژوازی کوچک و پرولتاریا وضعی نا استوار دارد. بیشتر این بورژوازی کوچک و میانه حال قرون وسطایی که در حال انحطاط و متلاشی شدن است، همان پرولتاریای آینده هستند که در این دم، هنوز پرولتر نشده اند. تنها این طبقه که پیوسته در معرض خطر بی خانمانی اقتصادی بوده و امروز به نومیدی رسیده است، می تواند تودۀ مبارزان و پیشوایان جنبش انقلابی را به روی سطح بیاورد. دهقانانی که به سبب پراکندگی منطقه ای و بی سوادی خود نمی توانند ابتکار واقعی نشان دهند، اما با این همه، متحدانی نیرومند و ضروری خواهند بود، از آن پشتیبانی می کنند....
...سوسیالیست ها در مرحله های گوناگون پیشرفت که مبارزۀ پرولتاریا با بورژوازی از آن می گذرد، همواره نمایندۀ مصالح جنبش، در کل هستند. آنها برای دستیابی به نزدیک ترین هدف ها و در راه مصالح طبقۀ کارگر می رزمند، اما در عین حال، آنان در جنبش امروز، از جنبش فردا نیز دفاع می کنند....
...به گفتۀ مارکس، جمهوری بورژوازی، یک شکل سیاسی است و تنها در آنجاست که مبارزه میان پرولتاریا و بورژوازی می تواند به بازگشایی خویش برسد....
...اگر جنبش به راستی جنبش همگانی ملی باشد، آنگاه افراد ما پیش از آنکه از آنان دعوتی شود، جای خود را در آنجا می گیرند و روشن است که شرکت ما در چنین جنبشی بدیهی است. اما در چنین موردی باید بر خود روشن سازیم و می بایست در این باره آشکارا اعلام داریم که ما چون حزبی مستقل که برای موقت، در اتحاد با رادیکال ها و جمهوریخواهان بوده اما از ریشه با آنها تفاوت دارد، شرکت می کنیم، و اینکه ما دربارۀ پیامد مبارزه در صورت پیروزی هیچ خیال واهی نداریم، و اینکه این پیامد به هیچ روی نمی تواند ما را خرسند سازد و برای ما تنها یکی از مراحلی است که به آن دست یافته ایم و باز هم تنها یک پایگاه عملیاتی برای پیرزوی های بعدی است؛ و اینکه ما از همان روز، در مورد حکومت تازه، مخالفانی تازه هستیم، اما نه مخالفانی واپسگرا، بل پیشگام و مخالفانی از چپ افراطی که به پیروزی های نوین، بیرون از چارچوبی که به دست آمده است، می شورانند و برمی انگیزانند....
از مقالۀ فریدیش انگلس به نام دربارۀ فعالیت سیاسی طبقۀ کارگر
 


...مرگ این انسان، برای پرولتاریای رزمندۀ اروپا و آمریکا و برای علوم تاریخ، ضایعه ای بود که آن را سنجش و اندازه ای نیست. همچنان که داروین قانون تکامل جهان ارگانیک را باز نمود، مارکس قانون تکامل تاریخ بشر را باز نموده است؛ این نکتۀ ساده که مردمان پیش از آنکه بتوانند به سیاست، دانش، هنر، دین و جز اینها بپردازند، باید در مرحلۀ نخست بخورند، بیاشامند، خانه داشته باشند و جامه بپوشند، یعنی نکته ای که تا روزگار پسین، در زیر لایه های انگارگانی پنهان بود. پس، در نتیجه، تولید وسایل بی میانجی مادی زندگی و بدین سان، هر مرحلۀ معین رشد اقتصادی مردم و یا دوران، بنیادی را پدید می آورد که نهادهای دولت، دیدگاههای حقوقی، هنر و حتی نظریات دینی این مردم از آن سر بر می آورد و از این رو، از همین راه است که باید توضیحی بر آنان بیاورند، نه اینکه برعکس، آن چنان که تا کنون بوده است.....
سخنرانی ف. انگلس در روز 17 مارس سال 1883 در گورستان هایگیت لندن در کنار گور مارکس
 


...."در آلمان، چون بورژوازی روشی انقلابی دارد، حزب کمونیست همراه با آن، علیه سلطنت استبدادی، زمینداری فئودالی و اقلیت ارتجاعی مبارزه می کند. اما، این حزب، یک دقیقه هم از کار پدید آوردن شناخت روشن تر و هرچه بیشتر کارگران از تضاد خصمانه، میان بورژوازی و پرولتاریا فروگذاری نمی کند تا اینکه کارگران آلمانی بتوانند از آن شرایط اجتماعی و سیاسی که می بایست سیادت بورژوازی به همراه داشته باشد، بی درنگ چون حربه ای علیه خود او به کار گیرند، و نیز اینکه پس از برانداخته شدن طبقات واپسگرا در آلمان، بی درنگ مبارزه علیه خرده بورژوازی آغاز گردد. کمونیست ها، از این رو، توجه اساسی خود را به آلمان دوخته اند که این کشور، در آستانۀ انقلاب بورژوازی است"
(مانیفست بخش 4)
تا کنون هیچ برنامۀ تاکتیکی، چون این برنامه، توجیه نشده است. این برنامه که در آستانۀ انقلاب در میان نهاده شده، از بوتۀ آزمایش این انقلاب گذشته است؛ و از آن هنگام، هربار که یکی از احزاب کارگری از آن واپس نشسته است، کفارۀ هر واپس نشینی را پرداخته است. و امروز، می توان گفت پس از گذشت چهل سال، این برنامه برای همۀ احزاب مصمم و آگاه کارگری اروپا- از مادرید تا پترزبورگ- خطی راهنماست...
....بورژوازی، که نه از آنچه که پرولتاریای آلمان بود، بل از آنچه که خطر تبدیل شدنش به آن بود و از آنچه پرولتاریای فرانسه بود، می ترسید، تنها یک راه نجات می دید و آن، همانا هرگونه مصالحه و حتی بزدلانه ترین مصالحه با سلطنت و درباریان بود. اما، پرولتاریا که هنوز نقش تاریخی خویش را درک نکرده، ناچار بود در نخستین مراحل، با بیشتر توده های خود، نقش پیشرفته ترین جناح چپ افراطی بورژوازی را ایفا کند. کارگران آلمان می بایست پیش از همه، آن حقوقی را که برای سازمان مستقل آنان در حزب طبقاتی ضروری بود، برای خویش به دست آرند: آزادی مطبوعات، اتحادیه ها و اجتماعات، یعنی همان حقوقی که خود بورژوازی موظف بود به سود سیادت خویش به دست آرد و اکنون در قبال کارگران، از ترس، منکر آن حقوق برای آنان شده بود. دو سوم یکصد عضو جداگانۀ اتحادیه، در تودۀ عظیمی که به ناگهان به جنبش درآمده بود، گم شده بودند. از این رو، پرولتاریای آلمان در آغاز، همچون افراطی ترین حزب دموکراتیک، در جولانگاه سیاسی پدیدار گردید.
همین بود که هنگامی که ما به بنیاد کردن روزنامۀ بزرگی در آلمان آغاز کردیم، پرچم ما را معین کرد. تنها پرچم دمکراسی بود که می توانست چنین پرچمی باشد، اما آن دموکراسی که در همه جا و در هر مورد جداگانه ای ویژگی خاص پرولتری خود را که هنوز نمی توانست برای همیشه روی پرچمش بنویسد به پیش می کشید. اگر ما به این کار تن در نمی دادیم، اگر ما نمی خواستیم به این جنبش، به جناح پیشرفتۀ واقعی پرولتری آنکه اکنون دیگر هستی داشت بپیوندیم و آن را به پیش به حرکت درآریم، برای ما چیزی نمی ماند جز اینکه کمونیسم را در ورقۀ کوچک دورافتاده ای موعظه کنیم و به جای حزب بزرگ عمل، فرقۀ کوچکی بنیاد بگذاریم....
از مقالۀ انگلس به نام مارکس و نئو راینیشه تسایتونگ (روزنامۀ راین نو)
13 مارس 1884

به نقل از کتاب مقالاتی از مارکس و انگلس، ترجمۀ سیروس ایزدی، نشر ورجاوند


چهارشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۴

انقلاب 1848 آلمان (10)، پایان قیام


انقلاب 1848 آلمان (10)
حکایت یک شکست
انقلاب و ضد انقلاب در آلمان

پایان قیام

در مدتیکه جنوب و مغرب آلمان در جریان قیام علنی قرار داشت، و از زمان شروع اولین زد و خوردها در درسدن تا تسلیم راستشتات که سرکوبی این آخرین شعله های نخستین انقلاب آلمان برای حکومتها در واقع بیش از ده هفته به طول انجامید، در این مدت مجلس ملی بدون اینکه توجهی به وجودش شود، از صحنۀ سیاسی ناپدید گردید.
ما این جماعت وحشت زده فرانکفورت را در آنجائی وداع گفتیم که، از حملات توهین آمیزی که حکومتها به حیثیت آن روا می داشتند، از بی کفایتی و بی علاقگی ناشی از ضعف دولت مرکزی که به وجود آورده بود، از طبقۀ کاسبکارانی که به دفاع از آن و طبقۀ کارگری که به خاطر هدف های نهائی انقلابیتری بپا خاسته بودند، دچار گیجی شده بود. حس انزوا و وحشت عذاب دهنده ای بر تمام اعضای آن مستولی بود؛ وقایع ناگهان آنچنان اشکال قاطع و مسلمی را به خود گرفته بودند که در عرض چند روز توهمات این نمایندگان مکتبی را دربارۀ قدرت و نفوذ واقعیشان کاملاً از هم می پاشید. هم اکنون نمایندگان محافظه کار، به اشارۀ حکومتها، جماعتی را که دیگر جز دفاع از قدرتهای تثبیت شده نمی توانست وجود داشته باشد، ترک گفته بودند. آنها نیز به رسالت خود به عنوان نماینده خاتمه بخشیدند. صدها نفر از این عالیجنابان با حیثیت ترک دیار گفتند. از میان 800 یا 900 نفر نماینده تعداد آنچنان به سرعت نزول کرده بود که امروز 150 نفر و چند روز دیگر 100 نفر برای رسمیت مجلس اعلام گردید و با وجود به جا ماندن تمام فرقۀ دمکرات هنوز گردآوری این عده هم کار مشکلی بود.
راهی را که بقایای پارلمان می بایست در پیش می گرفت، به حد کافی روشن بود. آنها باید علناً و مصممانه تنها در پشتیبانی از قیام اتخاذ موضع می کردند و بدینوسیله هر نیروئی را که قانون می توانست بدان اعطا کند در اختیارش قرار می دادند، و در ضمن ارتشی را در اسرع وقت به دفاع از خود در اختیار می گرفتند. آنها باید به قدرت مرکزی اعلام میکردند که به تمام عنادورزیهای خود خاتمه دهد، و همانطوریکه می توانست پیش بینی شود، اگر این قدرت نه قادر و نه مایل به انجام آن بود، آنگاه بیدرنگ وی را خلع و دولت پر توانتری را جانشین آن نماید. اگر ارتش شورشی نمی توانست به فرانکفورت آورده شود (که در ابتدا، زمانیکه حکومتهای ایالات کمتر آمادگی داشتند و در حال تردید بسر می بردند، امکان انجام آن به سادگی وجود داشت)، مجلس می توانست بلامانع خود را عیناً به مرکز شورشی منتقل نماید. در صورتیکه تمام اینها تا قبل از اواسط یا اواخر ماه بیدرنگ و مصممانه انجام می گرفت، احتمالاً امکان موفقیت را هم برای قیام و هم برای مجلس ملی می توانست فراهم سازد.
ولی انتظار چنین مشی مصممی را نمیشد از نمایندگان کاسبکار آلمان داشت. این سیاستمداران آرزومند به هیچ وجه از توهمات خود آزاد نشده بودند. آن عده از اعضائی که اعتقاد کورکورانه خود را نسبت به قدرت و تجاوزناپذیری پارلمان از دست دادند، تا به آن زمان صحنه را ترک گفته بودند؛ دمکراتهائی که باقی ماندند، حاضر نبودند رؤیاهای قدرت و عظمتی را که برای دوازده ماه در سر پرورانده بودند، به سادگی رها کنند. آنها به وفاداری از راهی که تا بدان ایام تعقیب کرده بودند، از عمل قاطعانه بدور ایستادند، تا جائی که هر فرصت موفقیت، آری، هر فرصت شکست افتخارآمیز از دست رفت. سپس، آنها به خاطر ایجاد یک نوع سرگرمی ساختگی، که ناتوانی بی حد و حصر آن همراه با ظاهرسازی بلند بالایش نمی توانست تحریکی را جز حس ترحم و تمسخر موجب شود، با تنظیم قطعنامه ها و پیامها و عرضۀ تقاضاهای خود از نایب السلطنه، که حتی به آنها توجهی نکرد، و از وزرائی که علناً با دشمن همداستان بودند، ادامه دادند. و هنگامیکه ویلهلم ولف، منتخب استریگا، یکی از ناشرین روزنامۀ راینیشۀ نو و تنها مرد واقعاً انقلابی در کل مجلس به آنها گفت، اگر به آنچه که ابراز داشته اند، ایمان دارند، بهتر است که دست از گپ زدن برداشته و نائب مناب، این بزرگترین خائن به کشور را، به صورت پرندۀ آزاد شکار کنند؛ آنگاه تمام خشم مقدس و تراکم یافتۀ این عالیجنابان پارلمانی با چنان شدتی منفجر شد که آنها زمانیکه دولت انباری از توهین را یکی پس از دیگری نثار آنها می کرد، هرگز از خود بروز نمی دادند.
البته، به دلیل اینکه پیشنهاد ولف اولین کلام عاقلانه ای بود که در دیوار کلیسای سن پاول زده میشد، البته، به خاطر اینکه این درست همان امری بود که باید عملی میشد و چنان زبان ساده ای که آنچنان مستقیم هدف گیری مینمود، نمی توانست چیزی جز برزخی برای گروهی احساساتی که در مورد هیچ چیز جز عدم قاطعیت قاطع نبودند، در بر داشته باشد؛ کسانیکه به علت ترس بی حد و حصر از عمل یکبار برای همیشه به این تصمیم رسیده بودند که با دوری گزیدن از هر کاری، درست همان عملی را انجام می دهند که باید صورت پذیرد. هر کلامی که چون رعد و برق، شیفتگی حماقت بار، ولی در واقع تیرگی تعمدی اندیشه های آنان را روشن میساخت، هر اشاره ای که قصد داشت آنها را از پیچ و خم ابهاماتیکه به منظور رحل اقامت هرچه طولانی تر خود را در آنها محبوس کرده بودند، آزاد گرداند، هر اندیشۀ روشنی از واقعیت عینی مسائل، البته جنایتی بود علیه شکوه و عظمت این مجلس در رأس حکومت.
پس از مدت کوتاهی که موضع عالیجنابان محترم فرانکفورت، علیرغم تمام مصوبات، تقاضاها، استیضاحها و اعلامیه ها، غیر قابل دفاع گردید، راه عقب نشینی را برگزیدند، البته نه به داخل نواحی شورشی، زیرا چنین عملی یک اقدام بیش از حد قاطعانه بود. آنها به اشتوتگارت، محلی که حکومت ورتنبرگ نوعی موضع بیطرفی منتظرانه گرفته بود، رفتند. سرانجام، در آنجا اعلام نمودند که نایب مناب امپراتوری از قدرت خود ساقط گشته است و از میان خود یک کمیتۀ پنج نفری را به عنوان نایب السلطنه موقت انتخاب کردند. این کمیته بیدرنگ تصمیم به تصویب قانون ارتش خلقی گرفت که در حقیقت، به طوریکه در شأنش بود، به کلیۀ حکومتهای آلمان انتقال یافت.
به کسانیکه دشمنان واقعی مجلس بودند، دستور داده شد که به دفاع از آن نیرو بسیج کنند! آنگاه ارتشی در دفاع از مجلس ملی- البته روی کاغذ- به وجود آوردند. تمام لشکرها، تیپها، گردانها، توپخانه ها، همگی مجهز و منظم گردیدند. تنها کمبود موجود واقعیت بود، زیرا در حقیقت چنین ارتشی هرگز وجود خارجی نیافت.
آخرین طرح در اختیار مجلس عمومی قرار گرفت. تودۀ دمکراتیک مردم از سراسر کشور به منظور اعلام آمادگی خود برای قرار گرفتن در اختیار مجلس و ترغیب آن در اقدام به عمل عاجلانه نمایندگانی اعزام داشتند. مردم با درک از مقاصد حکومت ورتنبرگ، از مجلس ملی خواستند که دولت را وادار به شرکت فعال و آشکار در قیام نواحی مجاور نماید. ولی خیر. مجلس ملی با رفتن به اشتوتگارت خود را مورد ترحم شفقت آمیز حکومت ورتنبرگ قرار داده بود. اعضاء مجلس از این امر مطلع بودند و به همین جهت از جنبش مردم جلوگیری میکردند و بنابراین آخرین بقایای نفوذی را که هنوز ممکن بود حفظ نمایند، از دست دادند. آنها نظر تحقیرآمیزی را که مستحق آن بودند، به کف آوردند و حکومت ورتنبرگ تحت فشار پروس و نایب مناب امپراتوری در هجدهم ژوئن 1849 با بستن اطاقی که پارلمان در آن تشکیل جلسه میداد، و با دستور به اعضاء کمیتۀ نایب السلطنه مبنی بر خارج شدن از کشور، به مضحکۀ دمکراتیک پایان داد.
سپس، آنها به بادن و به درون اردوگاه قیام رفتند، ولی دیگر وجود آنها در آنجا زائد بود. کسی توجهی به آنها نکرد. معهذا، کمیتۀ نایب السلطنه به نام مردم آزاد و مستقل آلمان در جهت نجات وطن تلاش مینمود. این کمیته، از طریق صدور گذرنامه هائی برای هر فردی که آنها را بپذیرد، سعی نمود که توسط قدرتهای خارجی به رسمیت شناخته شود؛ بدون نتیجه، اعلامیه هائی صادر کرد و فرستادگانی برای بسیج به نواحی ورتنبرگ اعزام داشت، به همان نواحی ای که کمک فعالشانرا در زمانیکه هنوز وقت باقی بود، رد کرده بودند. اکنون ما گزارش اصلی آقای روسلر (عضو اولس)، یکی از این فرستادگان را که به کمیتۀ نایب السلطنه ارسال گردیده بود زیر نظر داریم که محتوی آن واقعاً گویای ماهیت خاصی است. تاریخ آن، اشتوتگارت، سی اُم ژوئن 1849 میباشد. وی پس از شرح ماجراهای نیم دوجین از این فرستادگان، که در جستجوی پول نقد به نتیجه ای نرسیده اند، آنگاه یک رشته بهانه هائی قطار میکند که چرا تا به حال به محل مأموریتش نرفته است، و سپس وارد بحث وسیعی در زمینۀ اختلافات احتمالی بین پروس، اتریش، باواریا و ورتنبرگ با نتایج احتمالی ای که به بار خواهد آورد، میشود. لیکن، پس از توجه کامل به این مسئله به این نتیجه میرسد که کار از کار گذشته است. بعد از آن، وی پیشنهاد میکند که گروهی از افراد قابل اطمینان برای انتقال اطلاعات و دستگاه جاسوسی، برای یافتن مقاصد وزارتخانۀ ورتنبرگ و حرکات ارتش ایجاد شود. این نامه هرگز به مقصد نرسید، زیرا هنگامیکه نوشته شده بود، "کمیتۀ نایب السلطنه" کاملاً در دست "وزارت امور خارجه"، یعنی سوئیس قرار داشت؛ و در حالیکه آقای روسلر بیچاره سر خود را دربارۀ مقاصد وزراتخانۀ مهیب یک کشور شاهنشاهی، درجۀ شش به درد می آورد، هم اکنون یکصد هزار سرباز پروسی، باواریایی و هسی در جنگ زیر دیوارهای راسشتات به کل قضیه خاتمه داده اند.
بدین ترتیب پارلمان آلمان و به همراه آن اولین و آخرین اثری که انقلاب آن آفریده بود، ناپدید گشت. فراخوان مجلس اولین گواه بر این واقعیت است که واقعاً انقلابی در ژانویه به وقوع پیوسته است، و تا زمانی که هنوز به حیات این اولین انقلاب معاصر آلمان خاتمه داده نشده بود، وجود داشت. این مجلس تحت تأثیر طبقۀ سرمایه دار با رأی جمعیت از هم جدا، پراکنده و روستائی که عموماً تازه از خواب جهالت فئودالیسم بیدار میشدند، انتخاب شد و به عاملی برای روی صحنه آوردن یکپارچۀ تمام اسامی شکوهمند و وجیه المله سالهای 1820-1848 تبدیل شد. تا آنگاه آنها را به شدید ترین وجهی نابود سازد. تمام عادات و عقاید محترمانۀ لیبرالیسم طبقۀ متوسط در اینجا جمع بود. بورژوازی انتظار معجزه داشت ولی برای خود و نمایندگانش سرافکندگی کسب نمود. طبقۀ سرمایه دار صنعتی و تجاری شدیدتر از هر کشور دیگری، در آلمان با شکست سهمگینی روبرو شد؛ در ابتدا آنها را در یکایک ایالات آلمان شکست دادند و خوار نمودند و از ادارات اخراج کردند و سپس در پارلمان مرکزی آلمان بر فرقشان کوفتند و آنها را مورد تمسخر و دشنام قرار دادند. لیبرالیسم سیاسی، این مشی بورژوازی، چه در تحت شکل حکومتی پادشاهی یا جمهوری، برای همیشه در آلمان امکان ناپذیر است.
پارلمان آلمان در اواخر دورۀ حیاتش به عاملی برای هتک حیثیت همیشگی از قشری بدل شد که از ماه مارس 1848 در رهبری اپوزیسیون رسمی- یعنی دمکرات هائی که منافع طبقۀ بازرگانان کوچک و تا حدی زارعین را نمایندگی میکردند- قرار داشت. این طبقه در ماه مه و ژوئن 1849 فرصتی یافت تا لیاقت خود را در زمینۀ تشکیل دولتی استوار در آلمان به ثبوت رساند. ولی ما دیدیم که چگونه قادر به این امر نگردید؛ و دلیل آن بیشتر نه شرایط نا مناسب، بلکه جبونی ای بود که در هر پیچ و خم فرایند انقلاب از خود نشان میداد؛ این طبقه در سیاست همان کوته نظری، ترس و دلهره و روحیۀ متزلزلی را داشت که ویژۀ خصلت معاملات تجاری آن است.
این طبقه بدینمنوال در مه 1849 اعتماد تودۀ واقعاً مبارز تمام قیامهای اروپا، یعنی طبقۀ کارگر را از دست داده بود. ولی هنوز فرصت مناسبی برایش وجود داشت. پس از آنکه ارتجاعیون و لیبرالها صحنه را ترک گفتند، مجلس کاملاً به وی تعلق داشت. جمعیت روستا با آن موافق بود. تنها اگر با شهامتی که نتیجۀ دید روشن از شرایط محیط است، قاطعانه عمل میشد، دو سوم ارتش ایالات کوچکتر، یک سوم ارتش پروس، اکثریت نیروی ذخیرۀ ارتش پروس آمادۀ پیوستن به آن بودند. ولی سیاستمدارانی که این طبقه را رهبری میکردند از جماعت کسبه ای که به دنبال آنها میرفتند، آگاه تر نبودند. آنها نشان دادند که حتی از لیبرالها نابیناتر، ساده لوح تر، در چسبیدن به پندار هائیکه داوطلبانه در پی آنها بودند، پرحرارت تر، و در روبرو شدن جدی با واقعیت ها ناتوانتر بودند. اهمیت سیاسی آنها نیز پائینتر از نقطۀ انجماد تنزل کرده است. ولی از آنجائیکه اصول پیش پا افتادۀ خود را در عمل پیاده نکرده بودند، در شرایط بسیار مناسبی میتوانستند به طور لحظه ای تجدید حیات کنند، که این آخرین امید هم از آنها سلب شد، همچنانکه از همکاران "دمکراسی خالص" آنها نیز در فرانسه با کودتای لوئی بناپارت سلب گردید.
شکست قیام جنوب غربی آلمان و تلاشی پارلمان آلمان، به تاریخ نخستین قیام آلمان پایان بخشید.

لندن، 24 سپتامبر 1952

نقل از ترجمۀ فارسی کتاب انقلاب و ضد انقلاب در آلمان. کتاب جلد سفید، مترجم نامشخص
به قلم فردریش انگلس




دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۴

تفاهم نامۀ لوزان و انقطاب سیاسی ایران

تفاهم نامۀ لوزان و انقطاب سیاسی ایران

تحلیل هر رویداد سیاسی بدون در نظر گرفتن فرآیند کلی سیاسی در جامعه، بدون به حساب آوردن جایگاه و نقش رویداد در درون روند کلی و ارتباط آن با تضادهای سیاسی جامعۀ مشخص و در لحظۀ مشخص، تحلیلی انتزاعی، سوبژکتیو و عقیم است که موضع گیری حاصل آن یا اصولاً نقش چندانی در سیر حوادث پیش رو ندارد و یا می تواند حتی تأثیری مخرب و واپس گرایانه داشته باشد.
تفاهم نامه یا توافق غیر رسمی به دست آمده در لوزان سوئیس در تاریخ 13 فروردین 1394 مطابق دوم آورریل 2015، حادثه ای مهم در تاریخ ایران است که تحلیل و موضع گیری به خصوص در قبال آن باید در بافت و بستر کلی حوادث سیاسی دهه های اخیر ایران و به ویژه تضادهای اصلی وفرعی درون جامعه و حاکمیت برآمده از انقلاب، مورد بررسی قرار گیرد. تحلیل این حادثه به صورت تفکیک شده و خارج از بافت کلی سیاسی جامعه، ما را به سمت تحلیلی نادرست و به تبع آن موضعگیری سیاسی زیانبار هدایت می کند.

اینکه کارشناسان از نقطه نظر تخصصی بررسی کنند که آیا اصولاً کشور ما نیاز به استفاده صلح آمیز از انرژی هسته ای یا فناوری غنی سازی اورانیوم دارد یا خیر؟ آیا استفاده از این انرژی توجیه اقتصادی دارد و آیا از آغاز باید تلاش در جهت رسیدن به فن آوری استفاده از این انرژی در دستور کار دست اندرکاران مربوطه قرار می گرفت یا نه؟ اینکه اصولاً عده ای در درون حاکمیت جمهوری اسلامی ایران، پنهانی به این انرژی به عنوان ابزاری دفاعی و بازدارنده استراتژیک و نظامی می نگریستند یا خیر؟ و اینکه چنین نگرشی از اساس با منافع ملی ایران و نیازهای دفاعی آن سازگاری داشت یا در تضاد و تباین با آن قرار داشت، مطالبی است که کارشناسان و متخصصان در هر رشتۀ مشخص باید دربارۀ آن بحث کنند و نظر بدهند و به موقع خود از جهت بررسی کارنامۀ دست اندرکاران این پروژه از آغاز تا فرجام، لازم و گریزناپذیر است.

در این رابطه من با استنباط از نظرات برخی از کارشناسان، چند نکته را به اختصار ذکر می کنم. اول اینکه به نظرم در میان کارشناسان دست اندرکار در مسئلۀ انرژی صرفنظر از هر نوع گرایش فکری و سیاسی، این اتفاق نظر وجود دارد که به دلائل اقتصادی، زیست محیطی و استراتژیک، کشور ما در دراز مدت نیاز به منابع انرژی جایگزین برای منابع انرژی فسیلی دارد. بحث در این مورد فراوان است. عده ای انرژی هسته ای را از نظر اقتصادی با صرفه ترین جایگزین منابع فسیلی می دانند و عده ای دیگر نیز استفاده از انرژی های پاک و تجدیدپذیر همچون استفاده از انرژی خورشیدی، باد، زمین گرمایی و غیره را عاقلانه تر می دانند. اگرچه بسیاری از صاحب نظران بر این باور هستند که فناوری استفاده از این انواع انرژی هنوز در عرصۀ گسترده و ملی به مرحله ای نرسیده است که توجیه اقتصادی داشته باشد.

دوم این واقعیت است که ایران در منطقۀ بسیار حساسی از نقطه نظر ژئوپولیتیک و ژئواستراتژیک دنیا قرار دارد. علاوه بر اینکه ایران در یک منطقۀ جغرافیایی بسیار حساس از منظر تأثیر در مناسبات هژمونیک در منطقه و جهان قرار دارد، به دلیل قرار داشتن منابع فراوان نفت و گاز در کشور ما، که کنترل این منابع حداقل تا چند دهۀ آینده نقشی تعیین کننده هم از نظر برتری اقتصادی و هم از نقطه نظر نظامی در چارچوب همان مناسبات ژئوپولیتیک و هژمونیک دارد، در چارچوب منافع استراتژیک قدرت های اقتصادی و نظامی دنیا، جایگاه منحصر به فرد و ویژه ای دارد. تلاش برای تسلط بر مناطق نفت خیز و ایران به عنوان یکی از محوری ترین این کشورها از این نقطه نظر در منطقۀ نفت خیز خاورمیانه، همواره مورد توجه ویژۀ همۀ کشورهای قدرتمند دنیا بوده است و ساده لوحی است اگر تصور کنیم که اکنون این نگاه به کشور ما دیگر وجود ندارد، یا حتی کمرنگ شده است.

در چنین شرایطی صرف داشتن هدف دستیابی به جنگ افزارهای پیشرفته از هر نوع، چنانچه با مقاصد توسعه طلبانه و تجاوزکارانه نباشد و در جهت استحکام نیروی نظامی دفاعی و بازدارنده باشد، نباید به عنوان عمل یا نیت خائنانه، جنایتکارانه و ضدملی شناخته شود. اگرچه تعیین نوع سلاحها و اینکه این و یا آن نوع سلاحِ به خصوص آیا با اهداف کلی دفاعی و منافع ملی ما سازگاری دارد یا نه، بر عهدۀ صاحب نظران رشته های مربوطه می باشد. البته در این مورد نیز باید تضادهای کلی در تمام عرصه های سیاسی جامعه را باید به حساب آورد و احتمال اینکه جناح خاصی در درون نظام به خصوص در ردۀ برخی از فرماندهان نظامی در این مورد نظراتی بلندپروازانه و ماجراجویانه داشته بوده باشند را نمی توان منتفی دانست.

در این چارچوب یک نظر کلی درست وجود دارد و اینکه سالها انرژی، توان، دانش، تخصص و منابع مالی گزاف کشور ما صرف پروژه ای شد که به دلیل برخی سیاست های نابخردانه به خصوص در دولت های نهم و دهم که همراه بود با سیاست های ماجراجویانه و شاخ و شانه کشیدن برای دنیا، در نهایت با شکست سختی مواجه شد. در واقع از همان زمان که پروندۀ هسته ای ایران از آژانس بین المللی انرژی اتمی به شورای امنیت سازمان ملل متحد فرستاده شد، و برای جلوگیری از آن، اقدام دیپلماتیک خردمندانه و مؤثری صورت نپذیرفت، کلید شکست این پروژه زده شد. در این باره که این نوع سیاست های پر جنجال و هیاهو همراه با ماجراجویی صرفاً ناشی از نا آگاهی یا کم آگاهی بوده باشد، تردید جدی وجود دارد.

اما در نهایت این سیاست ها ما را به مرحله ای کشاند که نه تنها در مقابل تمام دنیا قرار گرفتیم، نه تنها جای اسرائیل که سالیان دراز به دلیل سیاست های توسعه طلبانه و تجاوزکارانه اش ونقض حقوق اولیه ساکنان مناطق تحت اشغال، مورد نفرت و انزجار افکار عمومی دنیا قرار داشت، را گرفتیم، و در عوض آن کشور به کشوری مظلوم و در معرض تهدید دائمی معرفی شد و مورد همدردی افکار عمومی جهان واقع شد، بلکه با وضع تحریم های گسترده جهانی علیه کشور ما، اقتصاد کشور دچار فلج شد و فشار مضاعفی به خصوص بر روی اقشار محروم و آسیب پذیر جامعه وارد آمد، تا جائیکه ادامۀ وضعیت موجود غیرقابل تحمل شد.

در چنین شرایطی انتخابات 92 و هشیاری اکثریت مردم در انتخاب کاندیدائی که از بیشترین ظرفیت برای حل این مناقشه برخوردار بود، ره گشا شد. مسلم بود که دولت روحانی و تیم ورزیدۀ دیپلماتیک او قادر به معجزه نخواهند بود و نخواهند توانست آب ریخته را به سبو بازگردانند. مذاکرات ژنو در شرایطی آغاز شد که کاملاً آشکار بود که ایران برای لغو تحریم ها و عادی سازی روابط با جهان مجبور است امتیازات زیادی در زمینۀ صنایع هسته ای بدهد. مهم بود که این امتیازات تا جای ممکن و میسر کمتر باشد و کمترین آسیب به منافع ملی ایران وارد شود. مذاکرات لوزان و تفاهم نامه یا بیانیۀ مطبوعاتی حاصل آن را نیز باید در همین چارچوب ارزیابی کرد. برای من جای بسی تعجب است که درست کسانی که تا روز قبل از اننتشار تفاهم نامه مرتب فریاد می زدند هرگونه توافقی (حتی توافق بد) بهتر از عدم توافق است، حالا که حاصل کار منتشر شده است، شروع به انتقاد کرده اند و هر روز مطالبی در نقد تفاهم و پیشنهادات تازه ارائه می دهند و به اصطلاح دلسوزی می کنند.

در واقع اگر ما خود را بخشی از مردم بدانیم و فرض را بر این بگیریم که اکثریت مردم از حصول تفاهم یاد شده راضی و خشنود هستند و از این نظر به ابراز شادی پرداختند، باید این را هم اضافه کنیم که در مقیاس کلی شادی ما از جنس شادی پیروزی نیست، شادی ما از جنس دیگری است و مهمترین بخش آن مربوط به امید پیدا کردن به تنش زدایی و عادی سازی روابط با کشورهای دنیاست. در این وضعیت احتمال تقویت طبقۀ متوسط و جامعۀ مدنی بیشتر می شود و بسترهای لازم برای رشد دمکراسی و پیگیری مطالبات شهروندی و مدنی گسترش میابد. اگر مردم شادی می کنند به دلیل رفع خطر حملۀ نظامی و رفع تحریم هاست و مصداق آن است که هر کجا جلوی ضرر را بگیریم منفعت است.

به هر حال در رابطه با موضوع آغاز بحث باید بگویم که همۀ این حوادث، اتفاقات و رویدادهای سیاسی را باید در رابطه با تضادی که به اعتقاد من از همان آغاز پیروزی انقلاب 57 شکل گرفت و رشد کرد، بررسی کرد و مطابق با تأثیر و چایگاه آن در تضادها در مقابل آن موضع گیری کرد، به گونه ای که بیشترین نفع را برای نیروهای ترقیخواه، اصلاح طلب و تحول جو داشته باشد. در کنار تضادهای دیگر که هر روز در تمام زمینه های سیاسی اعم از خارجی و داخلی شاهد آن هستیم، و روز به روز آشکار تر می گردد، یکی از جنبه های تضاد مربوط می شود به نحوۀ تعامل با کشورهای دنیا، و این یکی از عرصه هایی است که روند انقطاب فزایندۀ جامعۀ سیاسی بر بستر آن جریان دارد، بر روی آن تأثیر می گذارد و به نوبۀ خود از آن تأثیر می پذیرد. تشدید این تضاد بر روی روند کلی نبرد "که بر که"، به گونه ای روزافزون تأثیرگذار است.

تقابل با دنیا بسیار زود، پس از پیروزی انقلاب آغاز شد که تا حد زیادی در اثر ناپختگی و خامی و عدم درک درست و واقع بینانه از مناسبات قدرت واقعی در دنیا بود و تا اندازه ای هم محصول تقابل خصومت آمیز غرب با انقلاب ایران، و البته نقش سلطه جویانۀ دول قدرتمند دنیا. تا آنجا که به طرف ایرانی مربوط می شد، دلسوزترین و صادق ترین عناصر هوادار انقلاب، خیلی زود به اشتباه بودن این نحوۀ تعامل با دنیا پی بردند (مطمئناً نه همه با هم) و سعی کردند از طریق اصلاحات، هم سیاست خارجی و هم سیاست داخلی را به سمت تنش زدائی و تعامل مثبت پیش ببرند. تأسف آور است که پس از گذشت سی و اندی سال از انقلاب و بعد از کسب آن همه تجربه و درس آموزی، عده ای که نقش چندانی هم در انقلاب 57 نداشتند، آگاهانه یا نا آگاهانه همچنان تلاش می ورزند که همان سیاست های نادرست پیش برود.

به هر حال این فرآیند پولاریزاسیون و انقطاب (یونیزاسیون) بین جناح های مختلف مختلف حاکمیت هر روز ابعاد تازه تری به خود می گیرد و تشدید و تعمیق می یابد. مهم این است که ما نه بر اساس افکار ایده آلی و خواسته های حداکثری، بلکه بر اساس تضادها و واقعیت های عملاً موجود در عرصۀ سیاسی جامعۀ ایران، تصمیم بگیریم و نشان بدهیم که در کنار کدام جناح قرار داریم و سپس بر آن اساس موضع گیری سیاسی کنیم، اهداف خود را تعیین کنیم و تلاش ورزیم وارد فعالیت مؤثر شویم.
جایگاه تفاهم نامۀ لوزان در عرصۀ تضادهای سیاسی جامعۀ ایران، جایگاه بسیار مهم و سرنوشت سازی است، به گونه ای که این تفاهم نامه یا بیانیۀ مشترک قادر شده است که راست ترین نیروهای افراطی درون حاکمیت را به گوشۀ انزوا سوق دهد. کمک به پیشبرد و موفقیت این تفاهم نامه و در ادامۀ آن، توافق جامع با کشورهای پنج به علاوۀ یک، موجب انزوای هرچه بیشتر نیروهای سیاسی راست افراطی در درون جامعۀ سیاسی ایران و حتی منطقه و دنیا خواهدشد. صرفنظر از بحث های کارشناسانه و تخصصی در مورد بند بند توافق که خواهد شد و گریز ناپذیر است، این رویداد تاریخی یک نقطۀ عطفی در تاریخ کشور ما به شمار خواهد رفت و موفقیت آن به اعتقاد من در حالت کلی موفقیت بزرگی برای همۀ نیروهای ترقیخواه ایران و جهان خواهد بود.

منوچهر خاکی

6/1/1394  

چهارشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۳

حکایت یک شکست (9)، خرده بورژواها


انقلاب 1848 آلمان
حکایت یک شکست (9)
انقلاب و ضد انقلاب در آلمان


خرده بورژواها



ما در آخرین مراسلۀ خود نشان دادیم که بالاخره مبارزه میان حکومتهای آلمان از یک سو و پارلمان فرانکفورت از دگر سوی، به چنان درجه ای از قهر رسیده بود که در نخستین روزهای ماه مه، بخش عظیمی از آلمان به قیام مسلحانه برخاست؛ ابتدا در دِرسدِن، سپس فالتس باواریا، بخشی از سرزمین پروس راین و سرانجام بادِن.
در تمام موقعیت ها، طبقات زحمتکش شهرها نیروی واقعاً جنگندۀ شورشیان را تشکیل می دادند، جمعیتی که قبل از همه اسلحه به دست گرفت و به جنگ ارتشیان رفت. بخشی از جمعیت نسبتاً فقیر روستا، یعنی زحمتکشان و دهقانان خرده پا، عموماً پس از شروع تصادم به آنها پیوستند. تعداد زیادی از جوانان کلیۀ طبقات پائین تر از طبقۀ سرمایه دار، اقلاً برای مدتی، در صفوف ارتشهای شورشی قرار داشتند، ولی این مجموعۀ غالباً نا متجانس جوانان به مجرد اینکه حوادث جنبۀ نسبتاً جدی به خود گرفت، سریعاً رو به تقلیل رفت. به ویژه دانشجویان، آنهائیکه میل داشتند خود را نمایندۀ "روشنفکر" بنامند، نخستین کسانی بودند که نقش رهبری خود را ترک گفتند، مگر اینکه با اعطای درجۀ افسری به آنها، که غالباً هم کفایت آنرا نداشتند، نگه داشته شدند.
طبقۀ کارگر در این قیام شرکت جست، همچنانکه در هر قیامی شرکت می کرد که یا نوید رفع برخی از موانعی را به آنها می داد که سد راه پیشرفتشان در جهت کسب قدرت سیاسی و انقلاب اجتماعی است، با حداقل طبقات متنفذ و کم جسارت تر جامعه را به جریان قطعی تر و انقلابی تری از آنچه که تا به حال دنبال کرده اند، مقید می ساخت. طبقۀ کارگر در نهایت آگاهی به اینکه این کشمکش، از لحاظ هدف های بلاواسطۀ آن، به وی تعلق ندارد، دست به اسلحه برد؛ این طبقه تنها سیاست صحیح خود را دنبال نمود تا به هیچ طبقه ای که بر روی شانه های وی به منزلت رسیده است (همانطوریکه بورژوازی در 1848 رسید) اجازه ندهد که حداقل بدون گشایش صحنه ای عادلانه برای نبردی که سود خود طبقۀ کارگر را در بر داشته باشد، دولت طبقاتی خود را استحکام بخشد، و در هر صورت، تا جریانات را به بحرانی بکشد که بدان طریق یا ملت به مقیاس نسبتاً مطلوب و ناچاراً به مسیر انقلابی کشانده شوند، یا در غیر آنصورت تا آنجا که ممکن است شرایط ماقبل انقلابی را احیاء کرده و بدانوسیله انقلاب نوینی را اجتناب ناپذیر سازد. در هر دو صورت، طبقۀ کارگر از طریق تسریع حتی الامکان انقلاب از منافع واقعی مجموعۀ ملت نمایندگی نمود، انقلابی که اکنون برای سیستم جوامع کهن اروپای متمدن، قبل از اینکه بتواند دوباره نیروهای خود را آرام و مداوم شکوفا سازند، به یک نیاز تاریخی تبدیل شده است.
و اما دربارۀ مردم روستا که به قیام پیوستند- آنها اصولاً تا اندازه ای به علت بار نسبتاً سنگین مالیات و تا حدودی به خاطر اجحافات فئودالی که بر گردۀ آنها سنگینی می کند، به دامن اردوی انقلاب پرتاب شدند. آنها بدون هیچ خلاقیتی از خود دنبالۀ سایر طبقات درگیر در قیام را تشکیل می دادند و میان زحمتکشان از یکسوی  و طبقۀ کاسبکاران کوچک از دگر سوی نوسان می کردند. تقریباً در تمام مواقع موقعیت اجتماعی آنها تعیین کنندۀ سمت گیری آنها بود؛ کارگران کشاورزی عموماً از صنعتگران شهر جانبداری می کردند؛ خرده زارعین چاره ای جز این نداشتند که دست اندر دست مغازه داران کوچک همراه آنان باشند.
این طبقۀ کاسبکاران کوچک را، که ما تا به حال چندین بار به اهمیت و نفوذ عظیم آنها اشاره کرده ایم، می توان به عنوان طبقۀ رهبری کنندۀ قیام مه 1848، به شمار آورد. از آنجائیکه اینبار هیچیک از از شهرهای بزرگ آلمان در مرکز جنبش قرار نداشتند، طبقۀ کاسبکاران کوچک، که همیشه در شهرهای متوسط و کوچکتر نیروی غالب را تشکیل می دهند، رهبری جنبش را به چنگ آوردند. به علاوه، ما دیدیم که در این مبارزه برای قانون اساسی امپراتوری و حقوق پارلمان آلمان منافع این طبقۀ معین در میان بود. اکثر حکومتهای موقت که در مناطق شورشی تشکیل شدند، این بخش از مردم را نمایندگی میکردند و تا آن اندازه که این طبقه حاضر به پیشروی بود، می تواند معیار باشد که خرده بورژوازی آلمان قادر به چگونه کاری است- همانطوریکه خواهیم دید، این طبقه به جز انهدام هر جنبشی که بدان سپرده شود، قادر به هیچ کار دیگری نیست.
خرده بورژوازی که در لاف زنی ید طولائی دارد، در عمل بی کفایت و در مواقع خطرات احتمالی بزدل و گریزپاست و خصلت تنگ نظرانه در مبادلات تجاری و معاملات مالی به نیکی برازندۀ اوست که مهر ناتوانی و عدم ابتکار را بر او میزند، و بنابراین همین صفات را می توان در زندگی سیاسی او سراغ گرفت. بدینمنوال خرده بورژوازی با کلمات قصار و تمجید شاهکارهایش قیام را ترغیب نموده، به مجرد آغاز قیام برخلاف اراده اش حریصانه تلاش در جهت کسب قدرت می کند، ولی از این قدرت جز در انهدام پیروزی قیام استفاده دیگری نمی کند. در هر جا که برخورد مسلحانه وضعیت را به بحران جدی کشانده بود، در آنجا دکانداران از شرایط مخاطره آمیزی که برایشان به وجود آمده بود، از مردمیکه در پیروی از نداهای پرطمطراق آنها جداً دست به اسلحه برده، از قدرتی که به این طریق در دستهایشان قرار گرفته بود، و مهمتر از همه از عواقب سیاستی که برای خود، موقعیت اجتماعی و ثروتشان داشت و اجباراً بدان تن درداده بودند، به وحشت افتاده بودند. آیا از آنها این انتظار نمی رفت که به خاطر هدف قیام، همچنانکه قبلاً ادعا میکردند، "زندگی و ثروت” خود را به مخاطره بیاندازند؟ آیا آنها ناگزیر به اتخاذ مواضع در مورد قیام نبودند که، در صورت شکست، سرمایۀ خود را در معرض خطر از بین رفتن قرار دهند؟ و در صورت پیروزی، آیا مطمئن نبودند که بلاواسطه از دستگاه اداری بیرون رانده شوند و دریابند که کل مشی سیاسی آنها به وسیلۀ پرولتاریای پیروزمند، که بخش عمدۀ ارتش جنگندۀ آنها را تشکیل میداد، منحرف گردیده است؟
خرده بورژوازی در چنین شرایطی میان دو آتش که آن را از چپ و راست تهدید می کرد، با قدرتی که در دست داشت کاری نمی توانست انجام دهد، جز اینکه جریان را به حال خود واگذارد، البته در این ضمن امید ناچیزی هم که احیاناً برای پیروزی موجود بود، از دست رفت و بدین ترتیب شکست قیام بدل به امری اجتناب ناپذیر گردید. در همه جا مشی سیاسی وی، یا در واقع فقدان مشی سیاسی وی، یکسان بود و بنابراین قیامهای مه 1849 در تمام نقاط آلمان به همین سرنوشت گرفتار آمد.
در درسدن، مبارزه به مدت چهار روز در خیابانهای شهر ادامه یافت. مغازه داران درسدن، "گاردملی" نه تنها نجنگیدند، بلکه در بسیاری از موارد از پیشرویهای سربازان علیه نیروهای شورشی پشتیبانی کردند. در اینجا دوباره کارگران کارخانجات محلات اطراف تقریباً تنها نیروی مبارز را تشکیل می دادند. آنها میشل باکونین، این فراری روسی را که رهبری توانا و خونسرد بود، به فرماندهی خود برگزیدند؛ وی سپس دستگیر شد و اکنون در دخمه های مونکاس مجارستان محبوس است. این قیام با دخالت سربازان بیشمار پروس سرکوب گشت.
در ناحیۀ راین از سرزمین پروس زد و خورد کم اهمیتی درگرفت. از آنجائیکه شهرهای بزرگ سنگرهائی بودند که از طریق برجهای مسلح دیده بانی و فرماندهی می شدند، تنها برخوردهای پراکنده می توانست از طرف شورشیان صورت پذیرد و به مجرد اینکه سربازان اطراف را مجتمع ساختند، مبارزۀ مسلحانه خاتمه یافت.
ولی در فالتس و بادن، برعکس یک استان حاصلخیز ثروتنمد و کل ارگان دولتی به دست قیام کنندگان افتاد. در اینجا همه چیز، پول، اسلحه، سرباز، مغازه هایی که مایحتاج جنگی داشتند، برای استفاده آماده بود. حتی سربازان ارتش منظم به شورشیان پیوستند؛ و بالا تر از آن، در بادن در صف مقدم قرار گرفتند. شورشیان ساکسنی و راینیش پروس به خاطر ایجاد فرصتی که جنبش جنوب آلمان طی آن بتواند سازماندهی کند، خود را فدا کردند. در پاریس انتظار انقلاب میرفت؛ مجارها در پاشنۀ دروازه های وین قرار داشتند؛ در سرتاسر نواحی مرکزی آلمان، نه فقط مردم، بلکه حتی ارتش قویاً با قیام توافق داشت و در صدد بود که در فرصتی به آن بپیوندد؛ هرگز چنین شرایط مناسبی برای قیام در مقیاس استان و اجزای آن وجود نداشت. لیکن با تمام این احوال به مجرد اینکه جنبش در دست خرده بورژوازی افتاد، از همان آغاز به انحطاط کشیده شد. رهبران خرده بورژوازی، به ویژه در بادن، و آقای برنتانو در رأس آنها، هرگز از یاد نبردند که با اعمال نفوذ در مقام و امتیازات دوک بزرگ، این حکمران "قانونی"، خیانت بزرگی را مرتکب می شوند. آنان بر روی صندلی های پر زرق و برق وزارتشان با قلبی حاکی از احساس گناه جای داشتند. از چنین افراد ترسوئی چه انتظاری می توان داشت؟ آنها نه فقط قیام را در حال فقدان مرکزیت و لذا عاری از اثربخشی و خودبخودی اش ترک گفتند، بلکه عملاً با تمام قدرت کوشیدند که جنبش را از سلاح و سرباز محروم سازند و آنرا نابود نمایند؛ و به شکرانۀ پشتیبانی فعال آن گروه سیاستمداران پرمغز، همان قهرمانان "دمکرات" خرده بورژوازی، در این کار موفق شدند؛ قهرمانانیکه در واقع فکر می کردند که "کشور را نجات می دهند" در حالی که گذاردند چشم بسته به وسیلۀ تعداد معدودی افراد زیر دست تر مانند بنتانو رهبری شوند.
و اما دربارۀ بخش مبارزۀ مسلحانه جریان اینست که هیچ عملیات جنگی به شدت بی بند و باری و بی حسی عملیاتی که تحت فرماندهی کل بادن- زیگی، ستوان سابق ارتش منظم- وجود نداشته است. در تحت فرماندهی وی همه چیز در هم و بر هم شد، هر فرصت خوبی از دست رفت، هرلحظه ذیقیمتی با طرح نقشه های غول آسا، ولی غیر عملی، تلف گردید تا آنکه سرانجام پاول میروسلاوسکی، این مرد با استعداد، فرماندهی ارتشی را به عهده گرفت که از تشکیلات ساقط شده، شکست خورده، روحیه اش را از دست داده، احتیاجاتش بسیار ناقص برآورده شده، و در برابر دشمنی قرار گرفته بود که چهار برابر آن نیرو داشت. در چنین اوضاع و احوالی، او کار دیگری جز این نمی توانست انجام دهد که رزم پرافتخاری را هرچند نا موفق، در واگهویزل، به جان بخرد، عقب نشینی زیرکانه ای را به اجرا درآورده، در زیر دیوارهای راسشتات به آخرین جنگی که بدان امیدی نبود، اقدام ورزد و استعفا دهد. در این جنگ مانند هر جنگ انقلابی دیگری، که ارتش آن مخلوطی از سربازان پرتجربه و افراد وظیفۀ تازه کار است، قهرمانیهای فراوان و اعمال زیادی که حاکی از فقدان روحیۀ مبارزاتی است، وجود داشت. در اغلب اوقات ترس غیر قابل تصوری ارتش انقلابی را فرا می گرفت؛ ولی با تمام نواقصی که نمی توانست در آن نباشد، حداقل از این لذت برخوردار بود که ارتشی به بزرگی چهار برابر خود برای تلاشی آن کافی تشخیص داده نمیشد، و ارتش منظم یکصد هزار نفری در برابر بیست هزار شورشی، از لحاظ نظامی، آنچنان ارزشی برایش قائلند که مثل اینستکه می خواهند با گارد قدیم ناپلئون بجنگند.
قیام در ماه مه آغاز گردید، در اواسط ژوئیۀ 1849 کاملاً سرکوب شد و نخستین انقلاب آلمان پایان پذیرفت.


نقل از ترجمۀ فارسی کتاب انقلاب و ضد انقلاب در آلمان. کتاب جلد سفید، مترجم نامشخص

به قلم فردریش انگلس

چهارشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۳

حکایت یک شکست (8)، قیام 1849


حکایت یک شکست (8)

انقلاب و ضد انقلاب در آلمان

قیام


بالاخره برخورد اجتناب ناپذیر میان مجلس ملی فرانکفورت و حکومتهای ولایات آلمان در اوایل روزهای ماه مه 1849 به شکل عنادورزیهای آشکار آغاز گردید. نمایندگان اتریش، باستثنای عده ای از اعضاء جناح چپ و دمکرات، به دستور دولتشان، قبلاً مجلس را ترک گفته و به خاک خود مراجعت کرده بودند. تعداد زیادی از اعضاء جناح محافظه کار، با آگاهی به اینکه جریانات در آستانۀ چرخشی قرار دارند، حتی قبل از آنکه حکومت مربوطه شان از آنها بخواهد، مجلس را ترک کرده بودند. بنابراین، حتی صرفنظر از دلایلی که برای تقویت نفوذ اعضای چپ در نامه های قبلی تشریح شد، فرار اعضای دست راستی از کرسی هایشان به تنهائی کافی بود که اقلیت قدیم را به اکثریت مجلس تبدیل نماید، اکثریت جدید، که سابقاً حتی خواب چنین فرصت خوبی را هم نمی دید، با ایراد سخنانی پرطمطراق از موضع اپوزیسیون علیه ضعف، تردید و رخوت اکثریت قدیم و نایب السلطنۀ آن، استفاده کرده بودند. اکنون یکباره آنها جای اکثریت قدیم نشستند. و حالا آنها بودند که میبایستی نشان دهند که چه در چنته دارند. البته حاکمیت آنها تنها می توانست که سیادت پر انرژی و مصمم و فعال باشد. این افراد، این گلهای سرسبد آلمان به زودی قادر خواهند بود که نایب مناب علیل امپراتوری و وزرای متزلزل آنرا به نیروی حق حاکمیت خلق به پیش برانند و در صورتیکه چنین امری غیر ممکن باشد- که شکی نمیتوانست دربارۀ آن داشت- آن دولت بیکفایت را معزول و به جای آن قوۀ مجریه ای پرتوان و خستگی ناپذیر که نجات آلمان را تأمین نماید، بگمارند. چه افراد بیچاره ای! حکومت آنها- که اگر بتوان آنرا حکومت نامید، چون کسی از آن تبعیت نمیکرد- بسیار مضحکتر از حکومت پیشینیانشان بود.
اکثریت جدید، علیرغم تمام دشواریها اعلام داشت که قانون اساسی امپراتوری باید بیدرنگ به اجرا گذارده شود؛ و در پانزدهم ماه ژوئیه آینده مردم نمایندگان مجلس را انتخاب کنند و این مجلس در 15 اوت در فرانکفورت تشکیل جلسه می دهد. در این زمان چنین چیزی اعلام علنی جنگ علیه آن حکومتهائی بود که قانون اساسی امپراتوری را به رسمیت نشناخته و در بین آنها از همه مهمتر حکومتهای پروس، اتریش و باواریا بودند که بیش از سه چهارم جمعیت آلمان را تشکیل می دادند؛ این اعلام جنگ سریعاً مورد قبول آنان واقع شد. همچنین، پروس و باواریا نمایندگانی را که از نواحی خود به فرانکفورت فرستاده بودند باز خواندند و تدارک نظامیشان را علیه مجلس ملی تسریع کردند، و همزمان این وقایع از جانب دیگر تظاهرات (خارج از پارلمان) فرقۀ دمکرات در پشتیبانی از قانون اساسی امپراتوری و مجلس ملی سرشت طوفانی تر و قهرآمیز تر به خود میگرفت، و تودۀ مردم زحمتکش، تحت رهبری افرادی از رادیکالترین فرقه، حاضر بودند که به خاطر هدفی که هرچند به آنها تعلق نداشت، مسلح شوند- هدفی که حداقل  به آنها فرصتی میداد تا با تمیز کردن موانع سلطنت قدیم به اهداف خود نزدیکتر شوند. بدینسان در همه جا مردم و حکومتها بر سر این مسئله در خصمانه ترین موقعیتها قرار گرفته بودند؛ تصادم امری اجتناب ناپذیر شده بود؛ باروت آماده بود و تنها جرقه ای می توانست آن را شعله ور سازد. انحلال مجالس ساکسونی، احضار نیروی ذخیره ارتش در پروس و مقاومت علنی دولت در برابر قانون اساسی شاهنشاهی چنان جرقه هایی بودند؛ این جرقه ها زده شد و یکباره تمام کشور شعله ور گردید. در درسدن به تاریخ چهارم ماه مه، در حالی که تمام نواحی اطراف نیروهای کمکی برای مبارزین اعزام می داشتند، مردم به طرز موفقیت آمیزی شهر را به تصاحب درآوردند و شاه را بیرون راندند. در ناحیه راین از سرزمین پروس و وستفالن نیروی ارتش ذخیره از رفتن به جنگ سر باز زد و با در دست گرفتن وسایل جنگی خود را برای دفاع از قانون اساسی امپراتوری مسلح ساخت. در فالتس مردم صاحبمنصبان حکومت باواریا را توقیف و پولهای متعلق به عموم مردم را ضبط نمودند و کمیتۀ دفاع به پا کردند که استان را تحت حمایت مجلس ملی قرار داد. در ورتنبرگ مردم شاه را مجبور ساختند که قانون اساسی را برسمیت بشناسد و در بادِن ارتش در وحدت با مردم، دوک بزرگ را مجبور به فرار کرد و حکومت ایالتی تشکیل داد. در سایر نقاط آلمان مردم تنها منتظر اشارۀ مصممانۀ مجلس ملی بودند تا مسلحانه بپا خاسته و خود را در اختیار آن قرار دهند.
موضع مجلس ملی بسیار مساعدتر از آنچه بود که پس از حرکت رذیلانه اش از آن انتظار میرفت. نیمۀ غربی آلمان در پشتیبانی از آن مسلحانه بپا خاسته بود؛ ارتش در همه جا تزلزل نشان می داد و در ایالات کوچکتر بدون شک با جنبش موافق بود. اتریش در مقابل پیشروی پیروزمدانه مجارستان به زانو درآمده و روسیه آن نیروی ذخیرۀ حکومتهای آلمان، تمام قدرتش را در پشتیبانی از اتریش علیه نیروهای مجار به کار انداخته بود. تنها پروس می بایستی مجبور به تبعیت شود و با همدردی انقلابی که در آن کشور وجود داشت، محققاً اقبال دست یافت به آن هدف موجود بود. بنابراین همه چیز به اقدام مجلس بستگی داشت.
حال، قیام کاملاً مانند جنگ و یا هر چیز دیگر هنر است و از قوانین تسلسل پیروی می کند و در صورتیکه در نظر گرفته نشوند، برای کسانیکه آنرا از دیده فروگذارده اند نابودی به بار خواهد آورد. این قوانین، که نتیجۀ منطقی ماهیت طرفین و خصلت شرایط وضعیتی هستند که باید با آن روبرو شد، آنقدر واضح و ساده اند که تجربۀ کوتاه 1848 مردم آلمان را تقریباً به  خوبی با آنها آشنا ساخت. اولاً، هرگز با قیام بازی نکنید، مگر اینکه کاملاً آماده باشید با نتایجی که به بار خواهد آورد، روبرو شوید. قیام مانند معادلات جبری مقادیر نا معینی اتخاذ می کند که ارزش آن هر روزه در معرض تغییر قرار دارد؛ نیروهایی که در مقابل شما قرار گرفته اند، از برتری تشکیلات، نظم، و آتوریته سنتی برخوردارند؛ و بدون ایجاد مشکلات عظیمی برای آنها شکست خورده و نابود خواهید شد. ثانیاً زمانیکه به امر قیام دست زدید با قاطع ترین تصمیم وارد عمل شده و در موضع حمله قرار بگیرید. موضع دفاعی برای هر قیام مسلحانه به معنای مرگ است و قبل از آنکه بتواند با دشمن وارد مقابله شود، نابود خواهد شد. آنگاه  که نیروهای دشمن پراکنده است، حملات ناگهانی را علیه وی انجام دهید و خود را برای پیروزیهای جدید، هرچند هم ناچیز، ولی روزمره، آماده کنید. روحیۀ پیروزمندانه ای را که اولین شورش نصیب شما نموده است را در سطح بالا نگه دارید و تمام آن عناصر متزلزلی را که همیشه به دنبال قویترین محرک کشیده می شوند و مدام جویای آن طرفی هستند که از تأمین بیشتری برخوردار است، به گرد خود جمع آورید، دشمنان را قبل از آنکه بتوانند نیروهایشان را علیه تان جمع آوری کنند، مجبور به عقب نشینی نمائید. به قول دانتون، این بزرگترین استاد شهیر سیاست انقلابی تا به امروز، "شهامت، شهامت، و باز هم شهامت"
پس، اگر مجلس فرانکفورت می خواست که از نابودی حتمی که آنرا تهدید می کرد، جان سالم به در برد، چه کاری میبایستی انجام می داد؟ اولاً بایستی به روشنی در سیمای شرایط می خواند و خود را متقاعد می ساخت که راه دیگری جز تسلیم بلاشرط در مقابل حکومتها، یا اتخاذ مشی قیام مسلحانۀ عاری از قید و تردید وجود ندارد. ثانیاً، می بایستی تمام قیام هایی را که تا به آن زمان بپا خاسته بودند، علناً به رسمیت شناخته و به مردم ندا در دهد که در همه جا به خاطر دفاع از انتخابات سرتاسری بپا خیزند، و با تمام شاهزادگان، وزرا و دیگران که به خود جرأت مخالفت با قدرت حاکمیت خلق را می دهند و در نمایندگان آنها تجلی می یافت، بمانند پرندگان آزاد قابل شکار رفتار کنند. ثالثاً، می بایستی بیدرنگ نایب السلطنه امپراتوری آلمان را خلع نموده و قوۀ مجریه ای بی پروا، فعال و نیرومند ایجاد نماید، ارتش شورشیان را برای محافظت فوری خود به فرانکفورت فراخوانده و بدین ترتیب در عین حال عنوان قانونی برای گسترش قیام ارائه دهد، تمام نیروهای تحت اختیار خود را به صورت یکپارچه و متحد متشکل سازد و به طور خلاصه، به سرعت و بدون شک و تردید از تمام وسایل برای تقویت موضع خود و تضعیف موضع دشمنان خود استفاده نماید.
دمکراتهای با تقوی در مجلس فرانکفورت عیناً عکس تمام این نکات عمل کردند. آنها که از واگذاری وقایع به حال خود راضی نبودند تا به آنجا پیش رفتند که از مخالفین خود برای سرکوبی جنبشهای شورشی در حال تدارک استفاده نمودند. فی المثل، آقای کارل وگت در نورنبرگ به چنین عملی دست یازید. این نمایندگان گذاشتند که شورشهای ساکسونی، راینیش پروس و وستفالن بدون هیچ کمکی، جز یک اعتراض احساساتی پس از واقعه علیه قهر وحشی و غیرانسانی حکومت پروس، سرکوب شوند. آنها رابطۀ پشت پردۀ خود را با قیام آلمان ادامه دادند، ولی هرگز پشتیبانی علنی خود را از آن اعلام نداشتند. با اینکه میدانستند که نایب السلطنه امپراتوری در جانب حکومتها ایستاده است، ولی هنوز از او می خواستند که با دسایس حکام ولایات مخالفت ورزد، که هرگز وی تکانی هم نخورد. در حالیکه وزرای امپراتوری و نمایندگان محافظه کار قدیمی مجلس بی کفایت را در هر نشست آن به مسخره می گرفتند، آنها را تحمل می نمودند. و زمانی که ویلهلم ولف، نمایندۀ ناحیۀ شلزین، و یکی از ناشرین روزنامۀ "راینیشه تسایتونگ نو"، خطاب به آنها به درستی گفت که نایب السلطنه امپراتوری را- که کسی جز اولین و بزرگترین خیانتکار به امپراتوری نیست- غیر قانونی اعلام کنید، وی با پرخاش با تقوی و همگانی انقلابیون دمکرات روبرو گشت و سرجایش نشانده شد!
خلاصه در حالیکه سربازان هار حکومتها مدام نزدیکتر می شدند و قوۀ مجریه شان، نایب السلطنه امپراتوری، با شاهزادگان آلمان سرگرم دسیسه چینی برای نابودی سریع مجلس بودند، نمایندگان دمکرات به گپ زدن، اعتراض نمودن، اعلامیه دادن و داوری کردن خود را مشغول نمودند، ولی هرگز جرأت و یا فهم عمل کردن را نداشتند، بدین ترتیب، این مجلس مفلوک حتی واپسین بقایای فرصت را از دست داد؛ مبارزینی که به خاطر دفاع از آن بپا خاسته بودند، علاقۀ خود را نسبت به آن از دست دادند و سرانجام هنگامیکه عمر آن به پایان ننگ آوری نزدیک می شد، همانطور که خواهیم دید، بدون اینکه کسی به وجود خفت آور آن توجهی داشته باشد، به دیار نیستی رهسپار شد.

لندن، اوت 1852
نقل از ترجمۀ فارسی کتاب انقلاب و ضد انقلاب در آلمان. کتاب جلد سفید، مترجم نامشخص

به قلم فردریش انگلس

جمعه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۳

انتخابات و حقوق شهروندی


اصل شصت و دوم قانون اساسی
مجلس شورای اسلامی از نمایندگان «ملت» که به طور مستقیم و با رأی مخفی انتخاب می شوند تشکیل می گردد.
شرایط انتخاب کنندگان و انتخاب شوندگان و کیفیت انتخابات را قانون معین خواهد کرد.

مشارکت سیاسی و شرکت در انتخابات یکی از بنیادی ترین حقوق شهروندی است. البته شاید حق رأی دادن اولین و در اولویت ترین جنبۀ مشارکت سیاسی باشد. مردم ایران، به خصوص اکثریت خاموشی که معمولاً با انگیزۀ واقعی در انتخابات شرکت نمی کردند و تا سالها بسیاری آن را نه حق و نه وظیفۀ خود به حساب می آوردند؛ و برخی هم فقط وظیفۀ خود (بیشتر شرعی) می دانستند، اهمیت شرکت تک تک خود و تأثیری را که می توانستند بر روی انتخابات و رویدادهای پس از آن بگذارند را چندان درک نمی کردند یا اهمیت زیادی به آن نمی دادند. حداقل از انتخابات ریاست جمهوری سال 76، تودۀ مردم و از جمله روشنفکران و صاحبان اندیشۀ سیاسی دگراندیش متوجه اهمیت حضور خود و امکان تأثیرگذاری- حداقل در خود روند انتخابات شدند- و بسیاری از مردم و فعالان مدنی و سیاسی که به دلیل نیافتن راه دیگری برای تغییر و تأثیر گذاردن بر روند رویدادها، سرخورده و منزوی شده بودند، راه جدیدی برای این منظور پیدا کردند. در سیر حوادث پس از خرداد 76 هم تجربۀ کافی کسب کردند که حضور یا عدم حضور آنها – البته در چارچوب امکانات عملاً موجود- تا چه اندازه می تواند در روند امور جاری سیاسی و سرنوشت تک تک آحاد مردم موثر واقع شود. این جدال در انتخابات 92 با وجود همۀ سرخوردگی های ناشی از انتخابات پیشین و سیر رویدادهای پس از آن به اوج خود رسید و دیدیم شرکت هرچند مردد بخشی از نیروهای تحولخواه، به هر حال روی انتخابات تأثیر گذاشت. سیر رویدادهای پس از انتخابات نیاز به بررسی و تحلیلی جداگانه دارد.
امّا حق مشارکت سیاسی فقط شامل رأی دادن نمی شود و حق شرکت کردن در انتخابات به خصوص مجلس، که مطابق قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران باید متشکل از نمایندگان «ملت» باشد، به عنوان انتخاب شونده نیز از حقوق شهروندی محسوب می شود و این در قانون اساسی نیز به شکلی که عنوان شد، درج شده است. مشارکت سیاسی و از جمله مبارزۀ پارلمانی یکی از اشکال مبارزۀ مسالمت جویانه و مدنی است- گرچه تنها شکل آن نیست. نیروهای سیاسی به خصوص جوانتر ها، برای آنکه نه تنها با مبارزۀ مسالمت آمیز و مدنی آشنا شوند، بلکه در نهایت با نحوۀ ادارۀ امورات جامعه نیز آشنا شوند، نیازمند به مشارکت فعال سیاسی و از جمله مشارکت فعال به عنوان انتخاب شونده و درگیر شدن در عرصۀ مبارزۀ سیاسی و کسب تجارب لازم در این عرصه  میباشند. این در واقع یک بازی برد- برد هم برای نیروهای دگر اندیش و هم حاکمیت است. نیروهای دگراندیش از این راه خواهند توانست کادرهای لازم خود را پرورش دهند و پارلمانتاریست های حرفه ای برای آیندۀ سیاسی خود تربیت کنند. اما فایده هابی هم برای حاکمیت دارد. فایده شرکت گروهها با نظریات مختلف و گرایشهای گوناگون سیاسی در انتخابات و اجازۀ فعالیت دادن به آنها، حداقل برای حاکمیت این فایده را دارد که تمامی این گرایشات بیشتر به سمت راه های قانونی مبارزه گرایش پیدا خواهند کرد و از مبارزات مخفی و غیرقانونی دور خواهند شد. با فرض اینکه حاکمیت به برتری خود در پیروزی جریانهای منتسب به خود در انتخابات، نسبت به حریفان مطمئن است و در این مورد شکی ندارد، این فرصت هم برای حاکمیت پیش می آید، که برتری خود را به شکلی قانونی اثبات کند و به اصطلاح روی خیلی ها را کم کند. اگر هم در این مورد مطمئن نیست یا برعکس مطمئن است که شکست می خورد، که دیگر حقی برای حکومت کردن برای آن باقی نمی ماند. فایده دیگر این است که گروههای هرچند مخالف، اگر در انتخابات شرکت کنند و حتی بتوانند چند کرسی از مجلس را هم به دست آورند، بیشتر با مسائل و مشکلات واقعی و اجرائی کشور آشنا خواهند شد و شاید برخوردهایشان با حاکمیت هم واقعگرایانه تر شود و کمتر مسائل را به شکل ایده آلیستی مطرح کنند. البته مطلوب نهائی ما این است که پارلمانی داشته باشیم که نمایندگان واقعی همۀ اقشار و طبقات و گرایشهای سیاسی، قومی، مذهبی و عقیدتی در آن نماینده داشته باشند- به نسبت جمعیت واقعی هر کدام از اقشار- و مجلس آیینۀ تمام نمای جامعۀ واقعی ایران باشد.
به هر حال مشارکت در این زمینه در هر حد هم که جلو برود، کسب تجربۀ سیاسی است و حتی اگر در اولین مرحله هم، اولین سری شرکت کنندگان از انتخابات حذف شوند و فرصت شرکت در رقابت های انتخاباتی را پیدا نکنند باز دو خاصیت دارد یکی احساس اینکه حقی دارند که دارد از آنها گرفته و ضایع می شود. خاصیت بعدی این است که کسانی که خود را از هم اکنون آماده می سازند که در انتخابات مجلس آینده شرکت کنند، به صورت طبیعی بیشتر پیگیر مسائل سیاسی و جاری و به خصوص اشکال و شیوه های قانونگذاری خواهند شد و این درس و تجربۀ بزرگی برای آنها است.
مطلبی را که مطرح کردم به هیچ وجه جنبۀ شخصی و حتی گروهی و حزبی ندارد. چون اولاً من خود به دلیل نداشتن مدرک دانشگاهی - به دلیل چنانکه افتد و دانی- امکان شرکت در انتخابات مجلس به عنوان انتخاب شونده را ندارم؛ ظاهراً تا آنجا که به یاد می آورم، مجلس هفتم قانونی را به تصویب رساند که فقط افراد دارای مدرک کارشناسی ارشد و بالاتر می توانند به عنوان انتخاب شونده در انتخابات شرکت کنند، که البته یک مجلس مترقی و مردمی باید این قانون را هم لغو کند تا اقشار و طبقات زحمتکش و پائینتر جامعه، منجمله کارگران و کشاورزان نیز قادر باشند در درون یک مجلس واقعی نماینده داشته باشند. ثانیاً من واقعاً اعتقاد و علاقه دارم که همۀ سلایق و گرایش های سیاسی، عملاً در عرصه حضور داشته باشند و همان طور که گفتم مجلس واقعاً مشت نمونۀ خروار خود جامعه باشد، آنوقت تحلیل ها، ارزیابی ها و اظهار نظر های سیاسی می تواند واقعی و دقیق تر باشد و هرکس هم تکلیف خود را بهتر خواهد شناخت.

 منوچهر خاکی
15/12/1393

چهارشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۳

انقلاب 1848 آلمان، حکایت یک شکست (7)، مجلس پروس-مجلس ملی فرانکفورت

انقلاب 1848 آلمان
حکایت یک شکست (7)
انقلاب و ضد انقلاب در آلمان
مجلس پروس-مجلس ملی فرانکفورت


در روز اول ماه نوامبر وین شکست خورد و در نهمین روز همان ماه انحلال مجلس قانونگذاری در برلن نشان داد که تا چه حد این واقعه دفعتاً روحیه و نیروی جناح ضدانقلاب را در سراسر آلمان قویتر ساخته بود. وقایع تابستان 1848 پروس را در چند جمله می توان بیان کرد. مجلس قانونگذاری، یا بهتر بگوئیم مجلسی که به منظور موافقت با قانون اساسی انتخاب شده بود که مورد قبول دربار باشد، اکثریت آنرا نمایندگان منافع بورژوازی تشکیل میدادند و مدت مدیدی بود که به علت ترس از عناصر فعالتر مردم با در غلطیدن در دسائس دربار، احترام مردم را نسبت به خود از دست داده بودند. آنها امتیازات منفور فئودالیسم را تأیید و یا در واقع احیا کردند و بدین طریق به آزادی و منافع دهقانان خیانت ورزیدند. نمایندگان این مجلس نه قادر به وضع قانون اساسی بودند و نه اصولاً توان اصلاح قوانین عام را داشتند. آنها تقریباً بدون استثناء خود را با موشکافیهای تئوریک و مسائل صرفاً رسمی و آداب و رسوم مشروطه مشغول کرده بودند. در حقیقت مجلس بیشتر یک آموزشگاه حسن اخلاق و رفتار پارلمانی برای اعضایش بود تا هیأتی که مردم بتوانند نسبت به آن علاقمند باشند. به علاوه گروههای بزرگ تقریباً هم قوه بودند و تقریباً همیشه نمایندگان متزلزل بینابینی که نوسان آنها از راست به چپ و بالعکس در ابتدا کابینۀ کامپ هاوزن و سپس آوروالد هانزمان را بهم زد، تعیین کننده بودند. در حالیکه لیبرالها در اینجا، مانند هرجای دیگر فرصت مناسب را از دست دادند، دربار عناصر نیروی خود را در بین اشراف و نا آگاهترین بخش جمعیت روستا و همچنین در ارتش و بوروکراسی مجدداً سازماندهی کرد. پس از سقوط هانزمان کابینه ای از بوروکراتها و افسران ارتش کاملاً ارتجاعی دو آتشه تشکیل شد که ظاهراً، گرچه به تقاضای پارلمان وقعی می گذاشت؛ و مجلس با پیروی از اصل راحت "قانون، نه آدمها" در واقع آنچنان غافلگیر شد که در دام تحسین از این کابینه افتاد، در حالیکه البته هیچگونه توجهی به تمرکزیابی و سازماندهی نیروهای ضد انقلاب نداشت، کاری که همان کابینه کاملاً به وضوح انجام می داد. سرانجام به اشاره شکست وین، شاه وزرای خود را معزول ساخت و جای آنها را به "مردان عمل" تحت رهبری آقای مانتویفل، نخست وزیر کنونی سپرد. آنگاه مجلسی که در رؤیاها فرورفته بود ناگهان متوجه خطر شد و به کابینه رأی عدم اعتماد داد که بیدرنگ با صدور فرمان انتقال مجلس از برلن که امکاناً میتوانست در موارد درگیریهای احتمالی از پشتیبانی توده ها برخوردار باشد، به براندنبورگ، یک شهر دوردست کاملاً متکی به دولت، پاسخ داده شد. اگرچه، مجلس اعلام داشت که به جز موافقت خود آنرا نمی توان تعطیل، جابجا، یا منحل کرد. در طول همین مدت، ژنرال رانگول در رأس تقریباً 10 هزار سرباز وارد برلین شده بود. در یک جلسه حکام شهر و افسران گارد ملی تصمیم گرفته شد که از هرگونه مقاومتی چشم پوشی شود و حالا پس از اینکه مجلس و بورژوازی لیبرال که تشکیل دهندۀ اصلی مجلس بود، به نیروهای متحد ارتجاع اجازه داده بود که تمام مقامات مهم را اشغال کند و تقریباً تمام امکانات دفاع را از دست آنها گرفته بود، آن کمدی معظم "مقاومت پاسیو در چارچوب قوانین" را آغاز کرد که منظور تقلید پرشکوه از نمونۀ هامپدن و نخستین کوششهای مردم آمریکا در جنگ استقلال طلبانه بود. در برلن حکومت نظامی اعلام شد، ولی آن شهر به آرامش خود ادامه داد؛ گارد ملی به وسیلۀ دولت منحل گردید سلاحهای آن در اسرع وقت انتقال داده شد. چهارده روز تمام جلسات مجلس از محلی به محل دیگر تارانده میشد و در همه جا به وسیلۀ ارتش متفرق می گردید و اعضاء آن از مردم التماس داشتند که آرامش خود را حفظ کنند. و سرانجام وقتیکه دولت مجلس را منحل اعلام کرد، نمایندگان قطعنامه ای مبنی بر غیرقانونی بودن طلب مالیات صادر کردند و سپس اعضاء به منظور سازماندهی امر امتناع از پرداخت مالیات در سراسر کشور پخش شدند. ولی ، آنها پی بردند که در انتخاب وسیله شان به شدت دچار اشتباه گشته اند. پس از چند هفته تبلیغاتی که اقدامات شدید دولت را علیه اپوزیسیون به دنبال داشت، همه از عقیدۀ امتناع در پرداخت مالیات، به خاطر خشنود ساختن مجلس متوفی که حتی جرأت دفاع از خود را هم نداشت، دست کشیدند.
آیا اوایل نوامبر 1848، دیگر برای دامن زدن به مقاومت مسلحانه بسیار دیر بود؟ و آیا بخشی از ارتش در مواجه شدن با اپوزیسیون نیرومند جهت عوض کرده، به مجلس می پیوست و بالنتیجه مسائل را به نفع آن تصمیم گیری مینمود- سئوالی است که برای همیشه بدون پاسخ می ماند. لاکن در انقلاب همانند جنگ، همیشه لازم است که از آغاز مقابله، قدرتمندی خود را به ظهور برسانی کسی که حمله را آغاز می کند، در موقعیت برتری قرار می گیرد؛ و در انقلاب به مانند جنگ، ضرورت درجۀ اول دارد که در لحظۀ تعیین کننده، صرفنظر از تمام مصائب ممکنه، تمام نیرو به کار انداخته شود. در تاریخ هیچ انقلاب کامیابی وجود ندارد که صحت این مبانی را به اثبات نرساند. حال نوامبر 1848، لحظۀ تعیین کنندۀ انقلاب پروس بود. مجلسی که رسماً در رأس تمام جنبش انقلابی قرار گرفته بود، در مقابل دشمن ایستادگی نکرد، بلکه در هر پیشروی دشمن عقب نشینی اختیار نمود؛ و نه اینکه حمله ای نکرد، بلکه ترجیح داد از خود دفاع به عمل نیاورد؛ و زمانی که لحظۀ تعیین کننده فرا رسید و ژنرال ورانگل در رأس 40 هزار سرباز دروازه های برلن را به صدا درآورد، علیرغم انتظار کامل وی و افسرانش، خیابانها سنگربندی و پنجرۀ هر خانه ای تبدیل به دریچه برای تیراندازی نشده بود، به عکس ورانگل دروازه ها را بازیافت و تنها سدی که در خیابانها در برابر خود مشاهده نمود، مردم مسالمت جوی برلن بودند که با بستن دست و پای خود، در حالیکه از این شوخی لذت می بردند، خود را تحویل سربازان حیرت زده دادند. درست است که اگر مجلس و مردم مقاومت به خرج می دادند، احتمالاً شکست هم می خوردند، برلن امکاناً بمباران میشد و صد ها نفر کشته می شدند، بدون اینکه بتوانند از موفقیت نیروی سلطنت طلب جلوگیری به عمل آورند. ولی، این دلیلی نبود که بی چون و چرا اسلحۀ خود را به زمین بگذارند. این حقیقتی است که یک شکست بعد از مبارزه ای سخت، به اندازۀ یک پیروزی آسان به دست آمده، دارای اهمیت انقلابی است. شکستهای پاریس و وین در ژوئن و اکتبر 1848 محققاً در انقلابی کردن افکار مردم این دو شهر نقش بسیار مهمتری را از پیروزیهای فوریه و مارس ایفا نمودند. احتمالاً، مجلس و مردم برلن در سرنوشت این دو شهر مذکور شریک می شدند؛ ولی شکست افتخارآمیز می خوردند و از پی خود آرزوی انتقام را در اندیشۀ بازماندگان باقی می گذاردند، آرزوئی که در دوران انقلابی عالی ترین عامل الهام بخش فعالیت پرشور و نیرومند می باشد. بدیهی است که در مبارزه، دل به دریا زدن خطر شکست به دنبال دارد؛ ولی آیا دلیلی می تواند باشد که وی به شکست خود اذعان نموده و بدون کشیدن شمشیر تن به اسارت دهد؟
در انقلاب کسی که فرماندهی موضع حساسی را به دست دارد، اگر به جای اینکه دشمن را مجبور کند دست به حمله برد، موضع خود را تسلیم کند، بدون تردید مستحق اینستکه با او به عنوان یک خائن رفتار شود. همان فرمان شاه پروسی که مجلس قانونگذاری را منحل ساخت، در عین حال قانون اساسی جدیدی را اعلام نمود که بنای آن بر پایۀ طرحی قرار داشت که کمیته ای از مجلس آن را تدوین کرده بود، ولی در بعضی از نکات آن قدرت شاه بسط یافته و در نکات دیگر قدرت پارلمان در سایۀ شک و تردید قرار داده شده بود. این قانون اساسی تشکیل دو مجلس را در نظر داشت که قرار بود به منظور اصلاح و تأیید آن به زودی تشکیل جلسه دهند.
به نظر میرسد که احتیاج زیادی برای طرح این سئوال- که مجلس ملی آلمان در دورۀ مبارزۀ ”قانونی و مسالمت آمیز" مشروطه طلبان در کجا بود- وجود ندارد. طبق معمول، این مجلس در فرانکفورت سرگرم گذراندن همان قطعنامه های بی خاصیت علیه اوامر صادره دولت پروس و تحسین "هیئت تماشائی مقاومت پاسیو، قانونی و همگانی مردم علیه قدرت وحشیانۀ زور" بود. دولت مرکزی دو فرستاده را برای رفع اختلافات بین هیئت وزرا و مجلس به برلن گسیل داشت؛ ولی آنها نیز به سرنوشت پیشینیان خود در اولمیتس دچار شدند و مؤدبانه راه خروج به آنها نشان داده شد. جناح دست چپ مجلس ملی، یعنی به اصطلاح حزب رادیکال نیز فرستاده های خود را اعزام داشت؛ اما، برحسب وظیفه، پس از اینکه خود را به درماندگی کامل مجلس برلن متقاعد ساختند و به همان اندازه به درماندگی خود معترف شدند، به فرانکفورت بازگشتند تا گزارش بهبودی اوضاع و گواهی خود را مبنی بر رفتار مسالمت آمیز قابل تمجید مردم برلن ارائه دهند. بلکه از این هم بالاتر: زمانیکه آقای باسرمان، یکی از فرستاده های دولت مرکزی گزارش داد که با در نظر داشت این مطلب که اخیراً عناصر شریری در اطراف تمام خیابانهای برلن پرسه می زنند، چیزیکه همیشه قبل از وقوع جنبشهای آنارشیستی رخ می دهد، (و پس از آن "عناصر باسرمانی" نامیده شدند) اقدامات شدید وزرای پروس بدون اساس نیست، این نمایندگان لایق چپ و فعال منافع انقلابی عملاً بپا خاستند، سوگند یادکرده، گواهی دادند که وضعیت چنین نبود! لذا، در طول دو ماه ناتوانی کامل مجلس فرانکفورت به وضوح کامل به اثبات رسید. دلایل روشن بیشتری در اثبات بی کفایتی این مجلس نسبت به وظایفش ضرورت ندارد؛ خیر، این مجلس حتی کوچکترین تصوری از وظایف واقعی خود نداشت. واقعیت امر که هم در وین و هم در برلن، در این دوشهر مرکزی سرنوشت انقلاب و مهمترین و حیاتی ترین مسائل، بدون کوچکترین توجهی به وجود مجلس فرانکفورت، تعیین گردید- این واقعیت به تنهائی برای اثبات این مطلب کفایت می کند که مجلس مذکور فقط یک باشگاه بحث و گفتگو متشکل از گروهی ابله بود که به دولت اجازه داد تا مانند یک عروسک پارلمانی از آن استفاده نموده و برای سرگرمی دکانداران و تجار خرده پای ایالات و شهرهای کوچک، تا آنجا که برای منحرف ساختن توجه این مردم مناسب تشخیص داده میشد، به نمایش گذاشته شود. به زودی خواهیم دید که اینکار تا چه مدتی مناسب تشخیص داده شد. اما واقعیت قابل توجهی است که از میان تمام این مردان "متشخص" مجلس، یک فرد هم وجود نداشت که از نقشی که بدانها واگذار شده بود، کوچکترین درکی داشته باشد و حتی تا بامروز نمایندگان قدیم باشگاه فرانکفورت تجسم تاریخی کاملاً منحصر به فرد خود را، از آن ارگانها دارند.

لندن، مارس 1852
نقل از ترجمۀ فارسی کتاب انقلاب و ضد انقلاب در آلمان. کتاب جلد سفید، مترجم نامشخص
به قلم فردریش انگلس